داوود پاشای لعنتی!

+ ۱۳۹۹/۸/۲۴ | ۱۲:۴۴ | بندباز **

عطر تند و سمجی دارد! نعنا را می گویم. آن هم وقتی که قاطی پیاز داغ شده باشد! بدتر اینکه اندازه اش هم از دستت در رفته باشد و وقتی برای بار دوم و با دقت به دستور پخت خورش ترکی نگاه می کنی بفهمی اندازه اش را تقریبا سه برابر زده ای!! آن هم فقط برای اینکه هم زمان چند نفر دارند توی سرت رژه می روند!!

دستم بند است. بندی بین ریختن لباس ها در ماشین رختشویی و کلنجار رفتن با دکمه های لعنتی اش که همگی با هم روشن و خاموش می شوند و هر چقدر دولا می مانی تا بلکه دست از این بازی بردارند، چموش تر به تو چشمک می زنند! دستم بوی پیاز و گوشت چرخ کرده می دهد. بوی قلقلی های سرخ شده. برای بار سوم می شویمش. بو می کنم. هنوز هست. انگاری کل خانه بوی نعنا داغ و گوشت سرخ شده گرفته است! چاشنی را می چشم. رب انار ترش است. خیلی ترش! این چه ترکیب مزخرفی ست برای ناهار روز شنبه؟! اصلا کی گفته که بروی غذای تازه درست کنی؟ که خیر سرت وقت بخری برای سروکله زدن با نقاشی هایت؟!... نقاشی هایی که هنوز توی کله ات سروته می شوند و هر چه می کنی تن به رنگ و قلم نمی دهند؟!...

دوباره انگشت ها را بو می کنم. نمی خواهم کلیدهای کیبورد بو بگیرند. توی کادر جستجو می نویسم: " چطور اوقات فراغت سالمندان را پر کنیم؟! " نتیجه ها را تند تند می خوانم. تنهایی مادر در آن سر شهر، دور از من، زیاد شده است. این را از سوال های عجیب و غریب امروز صبحش فهمیدم. از نگرانی هایش که دارند عمق بی خودی می گیرند. به ساعت های زیاد فکر کردنش فکر می کنم. ساعت هایی که خالی باشند بیخودی لابه لای فکرهای ناخوب چرخ می شوند. به این نتیجه می رسم که باید برای مادر کار تازه ای دست و پا کنیم تا بیشتر با مردم برخورد داشته باشد... چه کاری؟ توی این وضعیت کرونا...

باید بروم لباس ها را روی بند پهن کنم. به بی حوصلگی جان فکر می کنم. به اینکه چطور می شود دوباره سرحال بیاید؟! این یکنواختی روزها و شب های در خانه بمانید یک برنامه ی اساسی می خواهد، وگرنه هرز می رود. حل می شود توی چرخ خوردن در اینستاگرام و کوبیده شدن مغز از حجم خبرهای بد!!... دماغم می سوزد. مغز کله ام هم همینطور. بوی تند نعناداغ چسبیده بیخ سرم و عطسه پشت عطسه نمی گذارد درست نفس بکشم. جمع کردن آب ریزش بینی ام پیشکش!!... صفحه ها را تند تند می بندم. به اتودهای نقش قالی ها می رسم. من باید پدر شما را بالاخره یک جوری دربیاورم! عید نزدیک است!! نمی خواهم دوباره یک سال دیگر را بی نتیجه از دست بدهم! دارم برایتان!... می روم سر اجاق. در قابلمه را برمی دارم. قیافه ی داوود پاشا بین قل قل آب و رب انار و نعنا جوری پشت و رو می شود که دلم را بهم می زند... .


عکس از :Werner Bischof

موش ها و آدم ها

+ ۱۳۹۹/۸/۲۳ | ۱۶:۵۸ | بندباز **

می خواستم درباره ی داستانِ کتاب بنویسم اما دیدم بیشتر لازم است به خودم نهیب بزنم که چرا از مرگ لنِی - آن هم به دست تنها کسی که در دنیا داشت یعنی جُرج - ناراحت نشدم؟! چون لنی کمی شیرین عقل می زد؟ چون عاشق چیزهای نرم و قشنگ بود؟ و همیشه دلش می خواست یک مزرعه داشته باشند با کلی خرگوش رنگارنگ که بتواند آن ها را نوازش کند و از لطافت پوست شان حظ ببرد؟! ولی چون یک کارگر آواره بیشتر نبود و هنوز مانده بود تا به رویایش برسد، خودش را با نوازش موش های کوچک انباری دلخوش می کرد. موش هایی که با اولین نوازش زیر قدرت انگشت های بزرگش له می شدند... .

از مرگ لنی غصه نخوردم چون جرج دیگر از اینکه مدام باید مراقبش می بود تا دسته گلی به آب ندهد، کلافه شده بود؟! که هزار بار آرزو می کرد کاش لنی نبود و او می توانست زندگی راحتی داشته باشد و وقتی مثل سگ از صبح تا شب کار می کند لااقل بتواند دستمزدش را در بارهای شبانه بنوشد و خوش بگذراند و به چیز دیگری فکر نکند - اما مگر تا وقتی لنی بود، می شد چنین کاری کرد؟ هیچ کسی به اندازه ی جرج روی لنی با آن هیکل غول آسایش تسلط نداشت. اگر یک وقت هوس می کرد دست از پا خطا کند، حتما دوباره یک نفر دیگر را هم می کشت! نه، نمی شد. باید همیشه جرج چهارچشمی مراقبش می بود.

چرا فکر می کردم اگر لنی نباشد داستان تازه روی روال می افتد؟ داستان که با مرگ لنی تمام شد!! و همه آن آرزوهای جامعه ی کارگری با قربانی شدن او به زیر خاک رفت!!... لنی به دست جرج کشته شد، درست مثل یک سگ... با چکاندن یک گلوله از پشت سرش، آن هم وقتی که روی زمین زانو زده بود. و جرج مدام زیر گوشش از تصور مزرعه ای می گفت که پر بود از مرغ و خروس و گل و گیاه و یک حصار بزرگ که تا چشم کار می کرد تویش خرگوش می دوید!!... چاره ای نبود. اگر جرج او را نمی کشت دیگران به جانش می افتادند. آن وقت هیچ معلوم نبود که چه اتفاقی رخ بدهد... .

 

کتاب را که بستم، ناخودآگاه تمام آرزوها و رویاهای دست نیافته ام جلوی چشمم رژه می رفت... بعد چیزی توی سینه ام شکست. من خود ِلنی بودم ... زانو زده بر زمینی که همیشه حسرت ِداشتن یک تکه اش را برای خودم داشتم! تا در آن مرزعه ای بسازم با کلبه ای چوبی که همیشه اجاقش روشن است و تویش گرم و نرم است و عطر نان داغ و سوپ جو آدم را سرمست می کند... اما... انگاری خیلی پیش تر از اینها یک نفر ماشه را کشیده است!

 

 

The Killing (سریال کشتن)

+ ۱۳۹۹/۸/۲۲ | ۱۵:۰۱ | بندباز **

همیشه برایم سوال بود که چرا مردم مجذوب نمایش خانگی ِسریال های خارجی می شوند؟ خصوصا آن زمان هایی که فرار از زندان حسابی روی بورس بود و همه جا از این سریال حرف می زدند. با خودم می گفتم حیف نیست آدم لذت تماشای یک فیلم را که نهایت در یک نشست به نتیجه می رسد به دیدن سریالی چند ده قسمتی بفروشد؟!... تا اینکه چند سال گذشت و من هم به لطف ِشرایط و همراهی با جان دیدن سریال های خارجی را شروع کردیم. اولش پیکی بلایندر بود که خب به نظرم بهترین نقطه ی قوتش، بازسازی دقیق فضاهای تاریخی داستان بود. بعدش بریکینگ بد را تماشا کردیم. از صحنه های فاجعه انگیزش در قتل و سوزاندن اجساد با اسید که بگذریم، باقی اش شگفتی از قدرت علم شیمی بود و اینکه اگر آدمی از مرگش نترسد چه کارها که نمی کند!! سومین سریالی که دیدم کشتن (The Killing) بود. برای اولین بار با همه ی وجود درگیر داستان و شخصیت های اصلی آن شده بودم. سریالی جنایی-پلیسی که لیندن کارگاه زن و هولدر دستیار مرد او بود. لیندن ریزجثه! دختری که از پنج سالگی توسط مادرش رها شده و سالهای بعدش را در مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست و یا خانواده های مختلف گذرانده است و حالا برای خودش مادری ست که با چنگ و دندان می خواهد از پسر نوجوانش محافظت کند. و هولدر، مرد بلندقد و زیادی سفیدی! که از نوجوانی درگیر اعتیاد به مواد مخدر شده بود و هیچ وقت نتوانسته بود به قولی که به خودش داد عمل کند! یعنی پدری کردن برای دو کودک خواهرش که پدرشان آن ها را رها کرده بود. هولدر همیشه از دزدیدن تنها شیئ مورد علاقه خواهرزاده اش سرافکنده است. 


(گذشته هیچ گاه پاک نمی شود!)

 

چالش اصلی داستان حول زندگی دخترکانی زیر سن قانونی ست که از خانه فرار کرده اند و در خیابان ها به کارتن خوابی و تن فروشی و مصرف مواد مشغولند. دخترکانی که یکی یکی به طرز فجیعی کشته و ناپدید می شوند در حالیکه نبودشان هیچ اهمیتی برای دیگران ندارد و کسی هم به دنبال یافتن آن ها نیست. اما به واسطه ی اولین پرونده -که از قضا قتل دختری ست که به نظر می رسد خانواده ای فوق العاده خوب و صمیمی دارد- ما درگیر رازهایی می شویم که انسان ها از عزیزترین افراد زندگی شان هم مخفی می کنند. رازهایی که هر لحظه مثل افتادن یک سیب از درخت، چرخ می خورند و تو را غافلگیر می کنند. تعلیقی بی پایان که بیننده را وادار به دنبال کردن ماجرا می کند. روابط بین افراد خانواده، آرزوها و رویاهایی که به گور برده شده اند و یا برعکس، برای تحقق شان، چیزهایی فدا می شوند که جبران ناپذیرند و در پس همه ی اینها، سایه ی بازی های قدرت و سیاست و پول به چشم می خورد. تمام فصل اول تحت تاثیر رقابت های انتخاباتی دو کاندید، برای سمت شهرداری سیاتل است. 

داستان در چندین لایه ی فردی، خانوادگی و اجتماعی به طرز چشمگیر  به موضوعات بسیار مختلف و پیچیده می پردازد. در هیچ کدام از صحنه ها، لحظه ای از واقعیت سرد و سخت و سهمگین زندگی معاصر جدا نمی شوی. حتی پایان داستان هم به هیچ وجه آنگونه که تو دوست داری شیرین و رویایی نیست. حتی در فصل دوم که موضوع کاملا عوض شده است همچنان با تمام قدرت به تماشای تلاش دو کارآگاه خیره می شوی که به عنوان شکست خوردگانی در تلاش برای جبران گذشته خود هستند و در این مسیر تا مرز نابودی پیش می روند. تلاشی که هر لحظه پرده از رازی برمی دارد که در اعماق ناخودآگاه ما خفته است. به نظرم این داستان به شکلی عالی و واقع بینانه به مسائل درونی (روحی و روانی) و بیرونی (اجتماعی، سیاسی و اخلاقی) انسان معاصر در بستر جامعه ای جرم خیز مانند شهر سیاتل پرداخته است. راستش حیفم آمد معرفی اش نکنم. اما این را هم بگویم که دیدنش در شرایط سخت کرونایی، به روحیه ای قوی تر از معمول نیاز دارد! هر چند که با دیدنش شما را قوی تر می کند. اما باید چیزی برای بعدش داشته باشید تا به قول معروف " بشوره و ببره! " 

از هم گسستگی

+ ۱۳۹۹/۸/۱۰ | ۱۶:۵۵ | بندباز **

 این روزها بخاطر شرایط کرونا در جهان و بخاطر یک سری عوامل دیگر در کشورمان، به وضوح شاهد از هم گسستگی امور هستم. از سفارش خرید اینترنتی کتاب که بعد از یک هفته از واریز وجه و دو بار پیگیری کردن، تازه می شنوم که مرسوله در دو پارت به دستمان می رسد و این یعنی باید تمام هفته ی پیش رو و حتی هفته آینده اش را در خانه بمانیم و گوش به زنگ باشیم!! بگذریم از انتظار مضحکش که طعم یک خرید در شرایط مضیقه را ضایع می کند، این نوع ارسال - سفارش را در دو نوبت فرستادن آن هم در حالیکه تنها ده کتاب بوده که نایاب هم نبودند!! - حس عدم اطمینان و پشیمانی از خرید را در من ایجاد می کند. این مشت نمونه ی خروار از روند رو به نزول سیستمی ست که اداره ی کشور را بر عهده گرفته است! کرونا با همه ی سیاهی و تلخی اش، مثل نوری بود که بر روند کشورداری ما تابید!! شکاف ها و سوراخ ها را بهتر از هر زمان دیگری به ما نشان داد و کثافت هایی که در لوای تاریکی آنها می لولند و خون مردم زحمتکش را ذره ذره می مکند. اینکه هر هفته یک محصول ضروری نایاب می شود، قیمت ها در طول همان یک هفته بارها تغییر می کند، تصمیمات خلق الساعه از تریبون ها اعلام و بعدش بی هیچ پشتوانه اجرایی رها می شود... رها می شود... رها می شود... رها می شود تا جاییکه بالاخره این سیستم از پا درآید... که برسد به "مردم دعا کنید!"، برسد به " من گفتنی ها را گفتم دیگر کاری از دستم ساخته نیست!"، برسد به ناکجایی که شاید هیچ کس تصورش را  هم نکند!... کاش اشتباه کرده باشم! دلم می خواهد هنوز هم بتوانم با بستن صدای تلویزیون، با ندیدن پست های خبری در اینستاگرام به بی خبری خودم دلخوش باشم!! اما حادثه خیلی نزدیک تر از آن چیزی ست که فکرش را می کنم! اینطور نیست؟!


عکس از عباس عطار

چالش: این من هستم

+ ۱۳۹۹/۸/۳ | ۲۱:۲۳ | بندباز **

این چالش را از طرف Quote و نام جو قبول کردم.

 

1- من بسیار مهربان و فداکارم اما اگر جایی احساس کنم که بیهوده از خودم مایه گذاشته ام، بی رحم و سنگدل می شوم.

2- هنر و هنرمند را بسیار دوست دارم و عاشق آنهایی هستم که از یادگیری مداوم غرق لذت می شوند.

3- سعی می کنم همیشه به اصول اخلاقی پایبند باشم، همین مسئله باعث می شود در بسیاری از محافل من را آدمی خشک و نچسب تلقی کنند.

4- این اواخر تلاش می کنم تا حد ممکن هیچ کس و هیچ چیزی را کنترل نکنم و با شرایط پیش آمده تا جایی که ممکن است خودم را تطبیق بدهم.

 

 

دعوت می کنم از : آبلوموف - آقاگل - سپهرداد - زمزمه های تنهایی - Rhapsody

 

اطلاعات بیشتر و شرکت در این چالش در این لینک .

 

جاودانگی محمدرضا شجریان؛ خسرو آواز ایران

+ ۱۳۹۹/۷/۲۲ | ۲۱:۴۶ | بندباز **

 چند روزی بود که می خواستم درباره اش بنویسم اما هر بار مکث می کردم تا کلمه هایی درخور وجود او پیدا کنم! کلماتی که پیدا نمی شدند چون من بلدشان نبودم! رفتنش را باور ندارم. راستش هر باری که صدایش را می شنوم، انگار اولین باری ست که دارم با آوازش، با نوع نگاهش، با تفکر و مکتبش آشنا می شوم؛ هر بار تازه تر از قبل. از او یاد گرفتم که چگونه به شعر و موسیقی گوش بسپارم! با او توانستم به فرهنگ و هنر غنی گذشته مان نزدیک شوم. صدایش برایم تداعی حضور خدا بود. خالص و مومن! ربنایش به رمضان و روزه هایم معنا می داد. بعد از او دیگر هیچ ماهی رمضان نبود و دیگر هیچ روزه ای طعم نزدیکی به خدا را نمی داد! وقتی به ممنوع التصویری اش فکر می کنم یاد حکایتی در رساله "لغت موران" شیخ اشراق می افتم. حکایت خصومت خفاشان با آفتاب پرست! وقتی که دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند در ظلمت و تیره گی شب، آفتاب پرست را اسیر کرده و به آشیانه فلاکت خود بیاورند و بعد نقشه ی قتل او را بکشند. پس دور او جمع شدند و شور کردند و به این نتیجه رسیدند که هیچ مرگی دردآورتر از مواجه با آفتاب نیست! چرا که او را با خود قیاس کرده بودند بی خبر از اینکه آفتاب پرست آرزوی چنین قتلی را داشت! پس چون آفتاب دمید، او را از خانه ی نحس خود بیرون انداختند تا با دیدن شعاع آفتاب بمیرد و آنها دلخوش بودند؛ " اگر خفافیش بدانستندی که در حق حربا بدان تعذیب چه احسان کرده اند، چه نقصانست در ایشان بذوق لذت او، همانا در غضب بمردندی!"

 

 

از رفتنش با تصویری از همایون شجریان باخبر شدم. تصویری که او را سیاه پوش و گریان نشان می داد در حالیکه با سوز می خواند" برو آنجا که تو را منتظرند... " و راست می گفت! او بزرگتر از اینجا و این زمان بود!... خوش به سعادت او که دست ها به دعا برایش بلند شد نه به نفرین و دشنام! خوش به سعادتش که عمری با عزت زیست و قلب ها را از عشق و هنر لبریز کرد. این درس بزرگی ست برای آن هایی که عمری به پلشتی زندگی می کنند و قلب ها را از کینه و نفرت آکنده می سازند!! این سفر برای همه ماست. کاش لحظه ای به کیفیت رفتن مان فکر کنیم!!

 

صعود به یک قله واقعی!

+ ۱۳۹۹/۷/۱۲ | ۱۱:۲۹ | بندباز **

قدیم ترها، مسافرت و دورهمی ها خیلی بیشتر بود. شاید همین باعث می شد که چندان قدر این لحظه ها را ندانیم. اما حالا با شرایط اقتصادی و کرونا و تمام دلمشغولی های دیگر، اینکه بتوانی یک روز ساعت پنج صبح بلند بشوی و از جنوبی ترین نقطه تهران بکوبی بروی روی بلندترین نطقه ی البرز در شمال تهران، خودش یک دلخوشی درست و حسابی ست! وقتی با همه ی سختی هایش به توچال می رسی و تازه رنگ واقعی آسمان را می بینی، خونی در رگ هایت می دود که از شدت جریانش، باقی چیزها را از یاد می بری! توچال اولین قله ای بود که در طول عمرم به آن قدم گذاشتم! سخت اما دلچسب بود! باعث شد بعد از مدتها دوباره به طبیعت وصل بشوم و از دامن پرمهرش سیراب و دل زنده باشم!

 

 

مسیر را با همراهی جان و دلگرمی ها و صبوری اش به وقت کم آوردن هایم صعود کردم. هوا عالی بود و دیدن کوهنوردهای واقعی - حتی آنهایی که با وجود معلولیت های جسمی به قله رسیده بودند - حسابی یادم انداخت که باید برای زندگی جنگید! و من به زحمت می توانستم وقتی که به قله رسیدیم از خوشحالی جیغ نکشم! متشکرم خدا! 

 

پ.ن: تقدیم به همه ی طبیعت دوستان و رادیو بلاگی ها با چالش دلخوشی های صد کلمه ای شان!

شما که قدت بلنده!

+ ۱۳۹۹/۷/۹ | ۰۶:۴۰ | بندباز **

سرِ صبحی نوشته ی یکی از بلاگرها را می خواندم و ناخودآگاه تصویری پیش چشم هایم می آمد؛ تصویر ِسالها پیش ِخودم! انگار نشسته باشی به کندن پوست خودت! روی یک چهارپایه ی پلاستیکی، توی حمام! همین اندازه دردناک!

خواستم برایش بنویسم؛ به هر چیزی که باور داری قسم! انسان های اولیه هم خیلی دلشان می خواست تمام چیزهایی را که در اطرافشان می دیدند، نقاشی کنند! این را می شود از انبوه نقاشی های بازمانده درون غارها فهمید! منتها آن زمان ابزارشان محدود بود! چند تکه استخوان سوخته، کمی روغن پی ِحیوانی! مشتی گِل رنگی! چند برگ و میوه که در نهایت چندان ردشان ماندگار نمی شد! واقعا چیزی از دست شان برنمی آمد!! اما با همین هایی که داشتند، خودشان را جاودانه کردند! 

 

 

می خواهم بگویم شماهایی که دارید اینقدر خودتان را اذیت می کنید بخاطر درک نشدن از طرف دیگران، بخاطر محیا نشدن شرایطی که به دنبالش هستید، بخاطر تمام کم و کاستی هایی که انگاری تمامی ندارند و باقی چیزهایی که فقط خودتان از آن باخبرید! کمی به این خود ِخسته و رنجور شده رحم کنید! باور کنید او بی تقصیر است! باور کنید شرایط امروزمان چندان بهتر از روزگار انسان های اولیه نیست! همان اندازه محدودیت وجود دارد. همان اندازه که آنها دست شان خالی بود، دست شما هم خالی ست!

قبول کنیم که ممکن است بیشتر از خیلی ها بفهمیم، همانطوری که خیلی ها بیشتر از ما می فهمند. پس این همه نرنجیم از تنهایی مان! این اندازه خودمان را تحت فشار قرار ندهیم؛ بخدا زندگی همینطوری اش سخت است، چرا خودآزاری کنیم؟! تهش جز پوچی و خلاء چیزی نیست. 

آهای شمایی که قدتان بلند است و مدام سعی دارید به آن طرف دیوار سرک بکشید و نمی شود! یک نگاهی به این پایین ها هم بیاندازید! وقتی نمی شود، نمی شود دیگر! سعی تان را کردید، نه؟! پس کمی به خودتان تنفس بدهید. کمی کوتاه بیایید. با همین چیزهایی که هست کمی به آرامش برسید. جانی تازه کنید تا شاید وقتش برسد. شاید پیدا شود آنچه که می خواهید! می خواهم بگویم شما نازنین هستید. حیف شماست! باقی آدم ها به شما نیاز دارند. اینقدر به خودتان سخت نگیرید!

 

پ.ن: راستی می دانستید بعد از گذشت هزاران سال از آن زمان که این نقاشی ها کشیده شده اند، با وجود تمام پیشرفت های بشری، هنوز هم معتقدند آن نقش و نگارها نهایت زیبایی یک اثر نقاشی اند؟! هنوز هم تلاش می کنند تا بتوانند چیزی مثل آن ها را بکشند؟! باورتان می شود؟! می خواهم بگویم هنر همین است! با همین نداشته ها کنار آمدن و جاودانه شدن! تا وقتی این حقیقت را قبول نکنیم، بیهوده رنج می کشیم.

 

پ.ن: اگر دلتان خواست این نقاشی ها را اینجا تماشا کنید. من که عاشق شماره 10 شدم! غار شووت فرانسه!!

جوری که اگر هم بخواهد، نمی تواند به تو فکر نکند!

+ ۱۳۹۹/۷/۸ | ۱۲:۵۲ | بندباز **

دارم برایت یک نامه می نویسم! نامه ای قاطی صدای گنجشک ها که توی ایوان بلوا به پا کرده اند! و صدای آرون که برای لی لی می خواند! بوی خاک می آید! مثل وقت های پیش از باران! باورت می شود که تازه فهمیده ام پاییز آمده!!...

به دیشب فکر می کنم. به تمام آن صفحه های دفتر یادداشتم که پر شده بودند از کلماتی ترسو! کلماتی وحشت زده! کلماتی تنها و سرد که در سایه ی فراموشی حضور تو، به صفحه پاشیده بودم. به تو فکر می کنم که چطور از پس همه ی مشکلات زندگی مان، نشسته بودی و آن کلمات را می خواندی!! سطرهایی که حتی خود ِمن هم حاضر نبودم دوباره برگردم و بخوانم شان!! چه حالی می شدی؟! نمی دانم! تمام شان که کردی، برگشتی رو به من و با خنده گفتی: " خب! مشق هاتو خط زدم! تموم شد."

به این روزها فکر می کنم در سال هایی دور. سال هایی که با شنیدن ترانه ی لی لی، مردی را تصور می کردم که می توانی به او تکیه کنی! که همه جا راهنمای تو خواهد بود! که ترس هایت را در حضور او از یاد خواهی برد... به جهان هایی فکر می کردم که با او کشف خواهی کرد... آن سال هایی که تو نبودی و من مدام از خودم می پرسیدم : " پس کجایی؟! " و بارها به خودم قول داده بودم، وقتی پیدایت کردم، اولین چیزی که از تو خواهم پرسید این باشد: " چرا اینقدر دیر اومدی؟! " اما وقتی تو را در آخرین روز اسفند، زیر نور پاکیزه ی آفتاب زمستانی دیدم، رنج تمام آن سال ها را از یاد بردم! وقتی کنارم ایستاده بودی به رنگ زدن نقش هایی که کشیده بودم، بی اینکه چیزی بگویی، فهمیده بودم چرا این همه دیر آمده ای!! و خب می دانی، راستش دیگر هیچ چیز مهم نبود! تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که حالا تو در کنارم بودی!

می خواهم بگویم " دوستت دارم! " و از این که در این روزهای سخت کنار همیم، بی نهایت خدا را شکر می کنم. آن کلمات تیره و تار را به لحظه های ترس و فراموشی ام ببخش چون می دانم با هم، از پس این سختی ها برخواهیم آمد! به بزرگواری تو و صبوری ات که این روزها، ساعت های پرتنشی را در سکوت از سر می گذرانی و من این را خوب می فهمم. برای تمام تلاش هایت در زندگی مان سپاسگزارم! 

از طرف زنی که تمام حواسش فقط به توست! جوری که اگر هم بخواهد، نمی تواند به تو فکر نکند!

 

نقاشی از: معصومه مظفری

 

(این ترانه را اینجا به یادگاری می گذارم تا یادم بماند باید ترس ها را به سایه ها سپرد و می شود به سادگی از پس یک بوسه به پاسخ رسید.)

 

 

Enola Holmes 2020

+ ۱۳۹۹/۷/۷ | ۱۲:۴۰ | بندباز **

دنیای خوبی نداریم؟! عزیزانی داریم که بعد از ما قرار است توی همین دنیا زندگی کنند؟! دوست داریم آن ها هم مثل ما از شرایط ناخوب زندگی رنج ببرند؟! یا آنقدر برایمان عزیز هستند که حاضر باشیم بخاطر آینده شان، زندگی حال حاضرمان را دچار تغییر کنیم؟! شاید اسم دیگر فیلم انولا هولمز را بشود گذاشت؛ مادری که از خودش می گذرد برای اینکه دخترش در آینده، مشکلات او را نداشته باشد! اما این عنوان حق مطلب را ادا نمی کند. 

شرلوک هولمز را که خاطرتان هست؟ همان کارآگاه همه چیز تمام و باهوش و مغرور! با برادرش مایکرافت که مردی خشک و رسمی، به شدت ثروتمند و دارای روابط بسیار میان سیاستمدران بود! خب حالا نانسی اسپرینگر، مجموعه داستان هایی را نوشته و چاپ کرده که در آن ها ما با خواهر کوچک شرلوک و مایکرافت آشنا می شویم! خواهری که در کودکی، پدرش را از دست می دهد و برادرها هم بعد از مدتی خانه را ترک می کنند. او می ماند و مادری که کلی راز دارد! و علاوه بر همه ی اینها، دخترش یعنی انولا را طوری پرورش می دهد کاملا نقطه ی مقابل تربیت دختران انگلیسی در آن زمان است؛ انولا ورزش های رزمی یاد می گیرد و از آنجایی که به مدرسه نمی رود، تحت آموزش مادر، تمام کتاب های کتابخانه ی کاخ بزرگ شان را به مرور می خواند. به علم رمزگشایی از کلمات تسلط پیدا می کند و دست آخر صبح روز تولد شانزده سالگی اش، وقتی از خواب برمی خیزد، متوجه می شود که مادرش ناپدید شده است! البته هدیه تولد او را فراموش نکرده؛ یک بسته با کلی چیزهای رمزآلود که انولا به کمک آنها برای یافتن مادرش قدم در یک مسیر ناهموار می گذارد!

یادمان نرود که درست همین زمان که او برادرهایش را برای کمک فرامی خواند، با مردهایی مواجه می شود که عقیده دارند او به هیچ وجه مشخصه های یک خانوم اصیل زاده ی انگلیسی را ندارد! پس باید به مدرسه ی شبانه ی روزی تربیت خانوم های جوان فرستاده شود! تا بلکه در آینده بی شوهر نماند!! البته که انولا آنجا دوام نمی آورد و برای یافتن مادرش فرار می کند و در این مسیر به طور تصادفی با لرد جوانی آشنا می شود که قرار است به کمک او، تاریخ و آینده ی زنان انگلستان را تغییر بدهد!

 

 

فیلم  انولا هولمز گذشته از تمام جنبه های سرگرم کننده اش که شامل بازی های درخشان و بازسازی مکان های قدیمی انگلستان است، در بطن خود برای زنان جسور و آنهایی که به دنبال در دست گرفتن سرنوشت زندگی خودشان هستند هم بسیار جذاب و آموزنده است. زنانی که در آن تاریخ برای داشتن حق رای! به طور مخفیانه با مجلس تمام عیار مردسالار انگستان می جنگیدند و از قضا مادر انولا رهبر این گروه زنانه بود که برای رسیدن زنان به حقوق برابر با مردان و آزادی از قید رسم و رسومات تاریخ مصرف گذشته در انگلستان، دخترش را ترک می کند. بی اینکه خبر داشته باشد دخترش حالا برای خود خانومی تمام عیار شده است! و ناخواسته به دنبال مبارزه با زورگویی، موجب گشایش بزرگی در زمان خود می شود. و این چکیده ی تمام تلاش های مادر برای تغییر آینده ی دخترش است! دختری که از بودنش و توانایی هایی که با مرارت زیاد به دست آورده کاملا خشنود به نظر می رسد! هر چند هم در ابتدا و هم در انتهای فیلم یادآور می شود که اسم او یعنی Enola معکوس کلمه ی Alone یعنی تنهاست. پس اگر در این مسیر تنهاست و باید با خیلی چیزها تنهایی مواجه شود (گذشته از جامعه مردسالار و زنان و حتی برادرانش) ترسی به دل راه نمی دهد.

این فیلم زیبا را تماشا کنید و از آن لذت ببرید. و فکر کنیم که برای داشتن آینده ی بهتری که عزیزانمان قرار است در آن زندگی کنند، ما چه کارهایی می توانیم انجام بدهیم؟!