باغچه‌ی اوپنی!

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۸ | ۱۱:۵۱ | بندباز **

من عاشق گل و گیاهم! عاشق باغبانی! ... چند روز پیش گذرمان افتاد به مترو و از همان جا رفتیم مصلا! قبل ترها عکس میدان گل و گیاه رضوی را توی صفحه ی تهرانگردی دیده بودم. نوشته بود " این بازارچه برای آنهایی که نمی خواهند توی شلوغی کرونا، سراغ بازار گل محلاتی بروند عالی است." خب راستش خیلی کوچکتر از آن چیزی بود که توی عکس ها به نظر می رسید. اما همین هم می ارزید به رسیک رفتن به بازار محلاتی - که البته بهشتی ست توی تهران برای خودش! - خلاصه رفتیم و بعد از کلی چرخیدن لابه لای گلهای ریز و درشت و رنگارنگ و عطرهای مدهوش کننده شان، چند تایی کاکتوس و ساکولنت برای خانه مان خریدیم! اینجا که هستیم، آفتاب مستقیم به پنجره مان نمی تابد، پس تصمیم گرفتم این کوچولوهای دوست داشتنی را توی گلدان های نقلی بکارم ( که چقدر هم یکی شان تیغ کرد توی دستم!! ) و فعلا همگی روی اوپن آشپزخانه، کنار تنگ ماهی ها، جاخوش کرده اند و دارند حمام آفتاب زیر نور چراغ مطالعه می گیرند!!

راستش توی تمام این سالها یاد گرفته ام " آب دریا را اگر نتوان کشید / هم به قدر تشنگی باید چشید! " و  همین است که به زندگی آدمی معنا و رنگ تازه می دهد. اشتباه است اگر صبر کنیم تا به چیزی تمام و کمال برسیم! برای من که اینطور بوده، دیگر وقتم را برای رسیدن به آن کمالی که توی ذهنمان ساخته اند، تلف نمی کنم! البته آرزوی داشتن یک باغچه ی بزرگ را هم گوشه ذهنم نگه داشته ام. این را هم توی پرانتز بگویم ( مرز نامرئی و باریکی ست بین قناعت کردن به آنچه که داری با تسلیم شدن و تنبلی در برابر شرایط موجود! ) حواسم باید همیشه جمع باشد که توی تله ی دومی نیوفتم!! حالا باغچه ی کوچک اوپنی، خانه مان را سبز و شاداب تر کرده است. البته گندمی و پاپیتال هم خیلی مودبانه از دور برایم دست تکان می دهند!! :)

 

 

 

MINARI (میناری)*

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۹ | ۱۱:۴۳ | بندباز **

 داستان واقعی زندگی آدم ها با آن قالبی که رسانه ها، صبح تا شب توی بوق و کرنا می کنند، خیلی تفاوت دارد. در واقعیت کمتر پیش می آید که زندگی روالی منظم و پاکیزه و براق داشته باشد! شبیه آن چیزی که توی تبلیغات نشان می دهند؛ آدم های شاداب و خندان، لباس های خوش رنگ و تمیز، دکوراسیون ِآخرین مدل روز و غذاهای رنگارنگی که یا روی میز نشسته اند و یا توی یخچال انتظار شما را می کشند!! بله زندگی واقعی اصلا چیز دیگری ست - و این هیچ ربطی هم ندارد که شما کجای این کره ی خاکی باشید - چیزی بسیار متفاوت با آنچه که در ذهن ما می سازند و وادارمان می کنند تا برای به دست آوردنش، صبح تا شب مدام در حال دویدن و نرسیدن و فرسودن باشیم!

میناری داستان واقعی زندگی ست. داستان خانواده ای که برای داشتن یک زندگی بهتر، به سرزمین دیگری مهاجرت می کنند اما هر چقدر تلاش می کنند باز هم نمی توانند به آن چیزی که توی ذهنشان است برسند. هر روز با مشکلات ریز و درشت، دست و پنجه نرم می کنند و همین ها باعث دوری زن و مرد از هم می شود. مردی که تلاش دارد خانواده را نجات بدهد؛ حتی اگر مجبور به جدایی باشند و زنی که در کنار هم بودن اعضای خانواده را بر هر چیز دیگری ترجیح می دهد! مرد می خواهد بر اساس آنچه عقلش می گوید؛ دوباره بجنگد، زن اما دیگر خسته شده است و به احساسات درونی اش پناه می برد! و دو فرزندی که این میان، چشم به آنها دوخته اند! و اینجاست که پای مادربزرگ به داستان باز می شود تا بلکه بتواند با حضور خود، کمی بار زندگی را از دوش ِزن و مرد بردارد اما همین حضور دلگرم کننده به واسطه ی اتفاقاتی غیرقابل پیش بینی، باعث از بین رفتن حاصل ماه ها تلاش و زحمت خانواده می شود! آیا خانواده دوباره توان این را دارد که دور هم جمع شود و از هم نپاشد؟! 

این داستان برایتان آشنا نیست؟ چیزی شبیه این را بارها و بارها در طول زندگی ام تجربه کرده ام. شبیه بازی برج هیجان است. تکه های زندگی را یکی یکی با احتیاط و ترس روی هم چیدن و به حرکت دست سرنوشت در آن سوی بازی چشم دوختن!! چند بار تمام آنچه ساخته ام، با یک حرکت ناغافل، فرو ریخته است؟! نمی دانم. اما دست کم فهمیده ام که سختی ها، مرا قوی تر کرده اند! و این را خوب یاد گرفته ام که نفس ِزندگی، از پا ننشستن است! زمین خوردن و دوباره بلند شدن! میناری داستان واقعی زندگی است. دیدنش در این روزگار سخت، قوت قلب می دهد! ریتم آرامش، ضربان قلب شما را به تسخیر در می آورد و در نهایت با پایان درخشانش، شما را در حالی خوب شریک می کند.

*MINARI نام گیاه معطر و خودرویی ست که در کناره های رودخانه می روید و در فرهنگ مردم کره، فقیر و غنی در پختن غذایشان از آن استفاده می کنند. من این انتخاب را به مثابه زندگی در نظر می گیرم؛ بی توقف و با اندک امکاناتی، رشد کردن! و به زندگی دیگران عطر و طعم بخشیدن. راستی این بهترین فیلم 2020 بود که تابحال دیدم!

دیو چو بیرون رود...

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ | ۱۲:۰۳ | بندباز **

هنوز هم بعد از 42 سال، آن طرف یک عده ای دارند سر ِاینکه رضاشاه چه کارهایی کرده و نکرده بحث می کنند. هنوز هم داریم سر هم داد و قال می کنیم که محمدرضا پهلوی ترسو، بی کفایت، فاسد و دزد بود یا نبود! یا اصلا همه اش را می اندازیم گردن قاجار و سلسله های قبل ترش که حالا دیگر هیچ کدام شان را یادم نیست!... بعد این طرف هم یک عده ای هر ساعت که نگاهشان کنی در حال نقد شرایط جامعه بعد از انقلاب هستند و همان نسبت هایی را که آن عده ی آنطرفی به قبلی می دادند، اینها به فعلی می دهند و خلاصه این قصه همینطور ادامه خواهد داشت تا بعدی بیاید و بعدترش هم... این را مطمئنم که چیزی با رفتن و آمدن این و آن تغییر نخواهد کرد تا وقتی که دیو واقعی از درون خود ِما - من و شما - تک تک بیرون نرود! چون بارها به چشم دیده ام که تا وقتی به جایی نرسیده ایم خیلی معصوم و مظلومیم اما امان از وقتی که قدرتی پیدا کنیم. همین من و ما می شویم جلاد! می شویم اویی که باعث و بانی تمام بدبختی هاست... یک لحظه فکر کنید آن کسی که آن بالا نشسته و ما این همه ازش شاکی هستیم، تا پیش از این مگر چه بود؟ که بود؟ درست یکی بود مثل ما!!... 

لامصب اونیکه داری ازش حرف می زنی، مال ِ گذشته ست. اون مرده، دیگه نیست. ولش کن. اما تو که زنده ای، تو که نقد می کنی، خودت چیکار کردی؟ کار درستی انجام دادی؟ کافی بوده؟!... کاشکی یک زمانهایی توی زندگی را برای خودمان بیشتر باز کنیم تا حواسمان به آدم ها و زندگی های دور و بر بیشتر باشد. قد ِخودمان دستگیری کنیم از آن هایی که واقعا نیازمندند... هر طوری که می توانیم... کمی مهربان تر باشیم! با یک لبخند. با یک جمله! با یک ذره احترام و قدردانی از فرصت زندگی.

تله ی روزمرگی

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ | ۱۳:۴۲ | بندباز **

دستم به نوشتن نمی رود. به نقاشی کشیدن هم!

شبیه حشره ای کوچک شده ام که گرفتار تله ی چسبناک روزمرگی ست!!

می دانم خیلی زودتر از اینها باید مراقب خودم می بودم.

غیررسمی

+ ۱۳۹۹/۱۰/۸ | ۰۸:۴۲ | بندباز **

یاد ِآن سال هایی افتادم که توی کارخانه کار می کردم. مسئول مالی بودم و قسمتی از کارم هم پرداخت حقوق و دستمزد بود. آن سال های آخر که بخاطر تحریم ها مجبور بودیم مواد اولیه را با چند واسطه از خارج بخریم، به مشکل برخوردیم. حقوق ها با تاخیر پرداخت می شد و این تاخیر گاهی برای همه مان غیرقابل تحمل بود. هر سال مدیر کارخانه را عوض می کردند تا بلکه بتواند راهی برای دوام آوردن در آن شرایط پیدا کند. یکی از آن مدیرها هم مردی بود کوتاه قد، ریزه و با پوستی سفید و چشم هایی آبی که موهای بوری داشت! آقای نون که وقتی کمی هیجان زده می شد از شدت لکنت دیگر نمی توانست حرف بزند! مردی که از همان روز اول تا دیدمش با خودم گفتم:  "این چطوری مدیر کارخونه شده؟!" تا مدتها فکر می کردم دلیل بی اعتمادی ام به او، ضعف جسمانی اش است اما بعدها متوجه شدم که ضعف شخصیتی اش خیلی بیشتر توی ذوق می زند.

سر ِماه بود و کارگرها راه به راه سراغ حقوق را از من می گرفتند. یکبار دیدم یکی از آن قدیمی ها آمده توی اتاق و دارد داد و بیداد می کند! که: "خانوم فلانی به چه حقی حقوق ما را نمی دی!! مگه تو چه کاره ای؟!...". من هاج و واج مانده بودم که قضیه از چه قرار است؟! از او پرسیدم چه می گوید؟ این حرف ها یعنی چه؟ مگر پول کارخانه دست من است؟... با عصبانیت گفت: "بله که هست!! خود ِآقای مدیر گفته که حقوق ها را داده به شما اما شما پرداخت نکردید!!...". چشم هایم گرد شده بود. با پیرمرد به دفتر مدیر کارخانه رفتم. ماجرا را شرح دادم و در کمال تعجب دیدم که آقای مدیر در حال دفاع کردن از کارگر است: "خب خانوم فلانی شما باید کارهایتان را جوری انجام بدهید که حقوق کارگرها در اولویت باشد! من برایم خیلی مهم است که کارگرها به موقع حقوق بگیرند. نباید اذیت بشوند. چرا به حرف های من درست عمل نمی کنید! لطفا بروید و هر چه زودتر حقوق ها را پرداخت کنید!!"

و من همچنان با دهانی باز مانده از تعجب و چشم هایی گرد شده از دفتر بیرون آمدم!! یک لحظه شک کردم که مبادا لیست حقوق را رد نکرده ام!؟ مبادا پول به حساب کارخانه آمده و من بی خبرم؟! دوباره همه حساب ها را چک کردم... نه، خبری نبود. چند دقیقه گذشت و مدیر کارخانه به اتاقم آمد و توضیح داد که می خواسته کارگرها را آرام کند و راه دیگری جز این به نظرش نرسیده است. گفت سعی کنم با حرف، چند روز دیگر دست به سرشان کنم تا پول برسد!!... به چشم های روشن اش نگاه کردم که دو دو می زدند و گفتم: "یعنی واقعا لازم بود من رو جلوی این ها ضایع کنید؟!..." جوابی نداشت و رفت.

چند روز بیشتر نگذشت که در آخرین لحظه های روز ِکاری مان، جایی درست بالای سر ِمن، آن هم وقتی روی صندلی توی اتاق نگهبانی نشسته بودم و منتظر ماشین بودم، آقای رئیس یک سیلی محکم از نگهبان کارخانه خورد! جوری که هنوز هم صدایش توی گوش من است!! بعدها فهمیدم که با او هم بازی ای شبیه من انجام داده است! منتها نگهبان ما با وجود تمام عقاید عجیب و غریبش از اینکه اخراج بشود اما به صورت یک دروغگو سیلی محکمی بزند ترسی نداشت! و زد! هر چند یک ماهی از کار معلق شد اما بخاطر درستکاری و صداقتش، با ورود مدیر جدید به کارخانه، دوباره دعوت به کار شد!

 

Memories of Murder 2003

+ ۱۳۹۹/۹/۱۹ | ۰۷:۵۹ | بندباز **

"خاطرات قتل " روایت تلاش های بی وقفه و ناکامی کارآگاهان جنایی برای یافتن یک قاتل سریالی ست. این فیلم در ژانر جنایی و درام، محصول کره جنوبی و به کارگردانی و نویسندگی بونگ جو هو ساخته شده است. مبنای فیلم وقوع ده قتل مشابه در روستایی به نام هواسئونگ بین سال های 1986 تا 1991 است. این فیلم علاوه بر نمایش شیوه های اشتباه و خشن بازجویی از متهمین که تنها نتیجه اش بدنامی نیروی پلیس میان مردم است، به روش های پیشرفته و علمی کشف جرم در کره جنوبی می پردازد. اینکه با تغییر و تحولات اقتصادی و اجتماعی و پیچیده تر شدن روابط و سبک زندگی افراد جامعه، نیاز به یافتن راه حل ها و ابزارهای پیشترفته تری نسبت به قبل وجود دارد تا بتوان جلوی وقوع چنین اتفاقاتی را گرفت. چیزی که در آن سالها برای کارآگاهان داستان ما امکان پذیر نبود و همین مسئله باعث می شد علیرغم تمام تلاش هایشان نتوانند به قاتل اصلی دست پیدا کنند.

 

 

فیلم در چند نکته با داستان واقعی تفاوت دارد اما در نمایش حالات روحی و روانی انسان های درگیر با این ماجرا درخشان عمل کرده است. جالب است بدانید با وجودیکه پرونده ی این قتل ها شامل قانون مرور زمان شده بود در نهایت در سال 2019 پلیس اعلام کرد که مردی را به عنوان مظنون این قتل ها شناسایی کرده است. این مرد در حال حاضر ده دهه ی پنجاه سالگی خود است!

 

Dark Figure Of Crime 2018

+ ۱۳۹۹/۹/۱۸ | ۱۲:۱۹ | بندباز **

"شکل تاریک جنایت"، یک فیلم جنایی و درام محصول کره جنوبی به کارگردانی کیم تای کیون است. فیلم روایت رویارویی یک کارآگاه با قاتلی ست که مرتکب چندین قتل شده و در زندان هر بار با غرور و رضایت به روش قتل های خود اشاره می کند. او تکه تکه کردن اجساد و پخش کردن آن تکه ها در قسمت های مختلف شهر را امضای کار خودش می خواند. و مدام پلیس و کارآگاهان را به بی عرضگی برای کشف و اثبات جرم خود متهم می کند. کارآگاه اما مرد ثروتمندی که از قضا همسرش به قتل رسیده است و با گذشت ده سال از مرگ او، هنوز قاتلش پیدا نشده است.  او از تمام امکانات خود از جمله حیثیت شغلی اش برای اثبات جرم قاتل استفاده می کند. فیلم داستان کشمکش های روانی و سرنخ های راست و دروغی ست که میان متهم و کارآگاه برای پرده برداشتن از قتل های او، رد و بدل می شود. 

 

 

با پیگیری های خستگی ناپذیر کارآگاه، ما وارد دنیای قاتل می شویم. شرایط زیستی او را در کودکی اش می بینیم. اینکه فقر و بیکاری پدر یک خانواده چطور بر سرنوشت کل آن خانواده تاثیر می گذارد و آثار بعدترش در سطح جامعه به شکل پرورش یک قاتل روانی نمود پیدا می کند که برای اثبات خود و جبران تمام تحقیرهای گذشته، به هر کسی که کوچکترین مخالفتی با او داشته، حمله ور شده و او را از پا در می آورد... هر کسی به سادگی نمی تواند تاثیر چنین رخدادهایی را در پیکره ی خانواده و بعد از آن جامعه متصور شود! اما دیدن این فیلم می تواند تا حدی " چهره ی تاریک جنایت " را به ما نشان بدهد. جنایتی که می تواند از گرفتن حق داشتن یک شغل برای پدر ِمتهم آغاز شده و تا مرگ چندین مرد و زن و نابودی خانواده هایشان ادامه پیدا کند.

در طول تماشای فیلم ما شاهد تلاش ِبی وقفه ی کارآگاه برای یافتن مدارک و شاهدی جهت اثبات جرم قاتل هستیم تا او دوباره نتواند بعد از مدتی حبس کشیدن، به جامعه برگردد و به کارش ادامه دهد. و از سوی دیگر، قاتل را می بینیم که در حال مطالعه ی قوانین حقوقی کشورش در زندان است تا بتواند با راه انداختن بازی های روانی و دادن سرنخ های گمراه کننده، برای خودش زمان بخرد و به کمک وکیلش، حکم عفو بگیرد. به نظرم فقر و بیکاری نه تنها انسان ها را احمق می کند بلکه با از بین بردن ِنهاد خانواده باعث بروز غده های سرطانی ای همچون قاتل می شود. جوانی که با توجه به هوش سرشارش می توانست در موقعیتی بسیار متفاوت برای جامعه اش فردی مفید باشد! مصداق چنین مسائلی را هر روز در جامعه مان شاهدیم اما برای رفع آن چه می کنیم؟!

 

The Spy Gone North 2018

+ ۱۳۹۹/۹/۱۷ | ۱۲:۴۷ | بندباز **

یکی از فیلم های خوبی که این اواخر درباره ی سیاست و نظام های حکومتی و شکل روابط داخلی و خارجی آنها با باقی کشورها دیدم، فیلمی بود به نام " The Spy Gone North " (جاسوسی که به شمال رفت). فیلم محصول 2018 کره جنوبی به کارگردانی Jong-bin Yoon است و  داستان واقعی فعالیت های یک جاسوس کره ی جنوبی با نام مستعار "ونوس سیاه"ست که در سال 1990 و در پوشش یک تاجر ماموریت پیدا می کند به کره شمالی نفوذ کرده تا اطلاعات مهمی را از برنامه های هسته ای آن کشور به دست آورد. اطلاعاتی که قرار است در نهایت به سازمان سیا گزارش شود. ماموریت او همزمان با رقابت های انتخاباتی ریاست جمهوری در کشور خودش است.  

 

 

فیلم به طرز اعجاب آوری سیستم های امنیتی کره شمالی را تشریح می کند و ما همراه با دوربین به قلب پیونگ یانگ و دیدن امپراتوری آن می رویم. از سوی دیگر باقی مناطق فقیرنشین کره شمالی را هم می بینیم که در آنها چیزی حدود سه میلیون نفر از گرسنگی در حال مرگند! محدودیت های انرژی و فسادهای کلانی که مقامات ارشد کره شمالی را بر آن داشته تا از ونوس سیاه بخواهند هزاران قطعه از اشیای عتیقه ی موزه ی ملی شان را در بازارهای چین به پول نقد بدل کنند! اما این همه ی ماجرا نیست. در کره ی جنوبی هم ما شاهد روابط فاسد سران حکومتی هستیم که چطور برای حفظ منافع خود و پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری دست به کشتار مردم کشورشان می زنند. و با پرداخت مبلغ چهار میلیون دلار از کره ی شمالی می خواهند به مناطق تحت صلح دو طرف حمله نظامی کنند تا  "خطر وجود دشمن" در جان ِمردم کره جنوبی دوباره زنده شود و حزب فعلی را بعد از پنجاه سال، دوباره برای دفاع از امنیت کشورشان انتخاب کنند! 

ما در طول تماشای فیلم شاهد تلاش های بی وقفه ی ونوس سیاه برای حفظ جان مردم هر دو کشور هستیم!! چرا که او معتقد است میهنش تنها کره جنوبی نیست! همه ی آن ها به یک خاک تعلق دارند که کره نامیده می شود. او برای رسیدن به صلح تا مرز مرگ پیش می رود و به طرز زیبایی بعد از ده ها سال شاهد به ثمر نشستن تلاش های خود در شکل گیری روابط تجاری هر چند محدود میان دو کره است.

تماشای این فیلم را به همه ی دوستان پیشنهاد می کنم. فیلمی تمیز و خوش ساخت که ماهرانه پرده از روابط کثیف سران قدرت در جهان برمی دارد (دشمنانی که برای بقای خود به یکدیگر کمک می کنند!!) و مخاطبش را با دیدگاهی امیدوارانه و روشن تر از قبل نسبت به مسائل پیچیده ی سیاسی مواجه می کند. 

روباه بزرگ بدجنس و داستانهای دیگر

+ ۱۳۹۹/۹/۱۲ | ۱۱:۲۳ | بندباز **

اگر در این روزهای کرونایی حسابی حالتان گرفته، پکر و بی دل و دماغید و البته اگر هنوز چیزکی از آن کودک درونتان باقی مانده است، خودتان را به دیدن یک نمایش دلچسب و طنز دعوت کنید! حتما با دیدنش حالتان خوب می شود. ماجرا برمی گردد به همان تقابل قدیمی! آنهایی که فقط فکر می کنند بی اینکه عملی انجام بدهند و در برابرشان آن هایی که تنها عمل می کنند آن هم بی اینکه قبلش ذره ای فکر کنند!! البته یک داستان دیگر هم در کنارش دارد! حکایت روباهی که خیلی دلش می خواهد بزرگ و بدجنس به نظر برسد اما  چه کند که در دلش نوری به اسم عشق می تابد! و داستان سوم حکایت از نجات کریسمس دارد و آنهایی که به وجود بابانوئل شک دارند!! خودتان ببینید آن هم نه با دوبله، چرا که لذت شنیدن صداهای اصلی چیز دیگری ست. زیرنویس فارسی اش خیلی بهتر از دوبله است. و پر است از طعنه ها و تکه های امروز که حتما با شنیدنشان صدای خنده تان به گوش بقیه می رسد.


The Big Bad Fox and Other Tales 2017

 

راستش باید اعتراف کنم که این انیمیشن زیبا را وقتی دیدم که از شنیدن خبر هزینه ی تعمیر ماشین لباسشویی مان حسابی پکیده بودم!! ( تعمیرکار نمایندگی بعد از کلی سرخاراندن گفت: تعمیرش حدود هفتصد تا هشتصد و اگر نیاز به تعویض برد داشته باشه حدود سه و نیم! ) ولی خب خدا را شکر که توانستیم به لطف راهنمایی داداش با صد تومان تعمیرش کنیم. یک اعتراف دیگر اینکه در حین تماشا مدام توی دلم می گفتم : " کوفتت بشه اون هفتاد و پنج تومنی که برای دو دیقه بالا سر ماشین وایستادن و سردرنیاوردن از ایرادش گرفتی!!" حق دارید. من خودم یک پا روباه بزرگ بدجنسم!! شاید به همین خاطر بود که با دیدن این انیمیشن حالم بهتر شد!!

افرا،یا روز می‌گذرد

+ ۱۳۹۹/۸/۲۸ | ۱۲:۳۹ | بندباز **

نمایشنامه‌ها و فیلم‌نامه‌های بهرام بیضایی کوتاه اما پر از حرف و معنا و تاریخ این سرزمین‌اند. امسال هدیه تولدم، چند جلدی از آن‌ها بود. این شب‌های بلند وقتی که می خوانم‌شان نفسم می‌گیرد. انگاری تمام سرگذشت آدم‌های این سرزمین را با هم چکانده باشی وسط چند ورق کاغذ!! عصاره‌ای از فرهنگ و سیاست و دین و زندگی مردمان ایران!! افرا هم یکی از همین مردمان است. افرا سزاوار، دختر خانوم معلمی که خانواده‌ای ضعیف دارد و مادرش کمک دست شازده خانوم بدرالملوک است! یک زن قجری که از قضا پسری دارد شیرین عقل - بماند که همه ی این‌ها نمادند! - شازده خانوم سعی می‌کند برای حفاظت از میراث قجری شان، افرا را به عقد شازده چلمن میرزا درآورد تا هم میان جمع سربلند بماند و باقیمانده‌ی ثروت و حیثیتش توسط دختران قجری به باد نرود و هم معلم سرخانه‌ی مفتی داشته باشد. اما افرا با وجود تمام حجب و حیا و قدردانی‌اش، نمی‌تواند این موضوع را بپذیرد، چرا که خود را از جنس ِآن خانواده نمی‌بیند، پس بهانه می‌آورد که نامزدی دارد مهندس و خارج‌نشین. پسرعمویی که وجود خارجی ندارد اما به همین زودی‌ها قرار است که به ایران برگردد. و داستان ِزهرریختن شازده خانوم از این‌جا آغاز می‌شود. 

افرا، یا روز می‌گذرد - بهرام بیضایی - انتشارات روشنگران و مطالعات زنان - چاپ هفتم - 1398

بعد از خواندن افرا، به یاد داستان کوتاه آدم‌خواران اثر ژان تولی افتادم. همان اندازه که در آن داستان، در طول یک شبانه‌روز، شاهد وحشیگری و درندگی افراد روستا نسبت به آلن بودیم، در این‌جا هم در طول یک روز، رفتار اهالی محل با افرا، چنان از این روز به آن رو می‌شود که برایمان قابل هضم نیست! منتها در آدم‌خواران، آسیب‌هایی که به آلن می‌رسد بیشتر جسمی‌اند! در واقع تا جایی‌که او را به جرم خیانت به وطن می‌کشند و از جنازه‌اش کبابی می‌سازند و مردم از آن در جشن می‌خورند! اما در افرا، این آسیب‌ها روحی و روانی‌اند. شاید از آن جهت که برای ایرانیان، آبرو و حیثیت چیزی فراتر از مرگ و زندگی‌ست. به همین دلیل، ساده‌ترین راه برای کشتن یک انسان، بی‌آبرو کردن اوست. خصوصا اگر زن باشد! پس افرا را که خانوم معلمی‌‌ست بسیار متین و محبوب و مهربان، به چهره‌ای بدل می‌کنند که مخاطب انگشت به دهان می‌ماند. آن هم از طرف کسانی که او را می‌شناسند!! (داستان آشنایی نیست؟! ) چنین اتهامی چگونه قابل جبران است؟! و دلیلش اصلا چیست؟!... مردم ما چگونه مردمی هستند؟!... این سوال‌ها را بارها از خودم می‌پرسم و به پایان داستان فکر می‌کنم. به روزی که می‌گذرد اما چگونه می‌گذرد؟!... و راهی که بهرام بیضایی در پایان داستان پیش روی افرا می‌گذارد... . افرا را باید خواند.