حالا دیگر کلاغ ها رفته اند

+ ۱۳۹۹/۱۲/۲۲ | ۱۳:۳۰ | بندباز **

در ِقابلمه را برمی دارم. بخار توی صورتم می زند. سبزی های آش را چند باری با قاشق هم می زنم. " کمه! اینقدر سبزی برای آش رشته کمه!" این را توی دلم می گویم و می روم سمت یخچال فریزر. بسته دیگری سبزی برمی دارم و آرام آرام از توی نایلونش بیرون می کشم. نمی خواهم جان بیدار بشود. روز ِجمعه ای سر ِحال نیست. از توی آشپزخانه به پنجره نگاه می کنم. هوای آن بیرون ابری و گرفته است. مثل حال ِجان. می دانم دارد توی سرش با شخصیت های داستانی که تازه نوشتنش را شروع کرده، کلنجار می رود. این کلافگی اش را می فهمم و کاری برایش نمی توانم بکنم. درست مثل وقت هایی که خودم توی نقاشی گیر کرده ام! که می دانم چه می خواهم بشود اما نمی توانم راهش را پیدا کنم... .

بسته ی سبزی یخ زده را توی آبجوش قابلمه سر می دهم. نگاهش می کنم که چطور به سرعت سختی سنگ شکلش از هم باز می شود. رنگ سبز ِروشن قاطی سبزهای تیره توی دل قابلمه بالا و پایین می رود... به تک برگ دسته نوشته اش فکر می کنم که سرصبحی می خواندمش! به صحنه ی مواجه پسربچه با اندام بی جان پدر و صدای قارقار کلاغ هایی که باغ را روی سرشان گذاشته اند... راوی نگران قضاوت مخاطب است. نگران اینکه مبادا وحشتزده بشود. اگر همین اول داستان بخواهد اینقدر بترسد، پس چطور در ادامه از باقی رازهای زندگی پسرک پرده بردارد؟!... راوی مردد است. کلماتش درد می کشند. در خودشان مچاله می شوند و از تصور قدم برداشتن در سپیدی سرد ِ زمستان این صفحه به خودشان می لرزند.

دلم می خواهد بروم توی باغ... دست پسرک را بگیرم توی دست هایم. چشم هایم را به چشم هایش بدوزم و به او بگویم: "چقدر راهی که تا اینجا آمده ای سخت است!! من هیچ وقت نمی توانم حتی تصورش را هم بکنم. حتما خیلی خسته ای، نه؟! به اندازه ی تمام سال های قبل و بعد از اینجای داستان!... " پسرک اما حواسش با من نیست. نگران هیاهوی کلاغ هاست و صبحی که می رود تا با بالا آمدن خورشید توی دل آسمانش، باقی آدم های باغ را خبردار کند. چقدر دلم می خواست می توانستم در آغوش بگیرمش! بگویم: " نترس! بغضت را رها کن... بگذار اشک هایت سرازیر شوند. مردها اگر گریه هم بکنند باز هم مردند! من می فهمم... او هم می فهمد... حتما دیگر نتوانسته ادامه بدهد... هر چند که سختی راه بعد از او برای تو، صد چندان خواهد بود ولی نگاه کن! تو حالا اینجایی... ببین چقدر بزرگ شده ای!... ".

جان هنوز هم خواب است. صدایش را توی سکوت خانه می شنوم. گهگاهی توی خواب نفسش تند می شود. نمی دانم دارد چه خوابی می بیند. نمی دانم بیدار که شد باز هم سراغ سفیدی صفحه اش می رود یا نه؟! پسرک داستانش معطل است تا او دوباره برگردد... باید دست بجنبانم. وقت ریختن رشته های آش است. بوی سیر و نعنا داغ توی آشپزخانه پیچیده. می خواهم جان که بیدار شد، آش رشته حاضر باشد. توی این هوای ابری و سرد، خوب می چسبد! شاید اینطوری کمی سر ِحال بیاید. آن بیرون باران می آید... .

چرا فیلم تماشا کنیم؟!

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۹ | ۱۱:۴۶ | بندباز **

آدمی که با دیگری ارتباط اندکی دارد، آدم خودمحوری ست. آدمی که فکر می کند تمام هستی اطرافش - اعم از انسان و طبیعت - باید بر طبق میل و نظر او حرکت کند و آنچه را که می اندیشد، راه حل نهایی هر حرکتی می داند. اوست که تعیین کننده خوب و بد برای هر چیزی ست؛ چرا که بهتر از خودش پیدا نمی شود! همچنین نظام های حکومتی ای که با سایر نظام های جهانی قطع ارتباط می کنند هم همینطور می اندیشند. آنها فکر می کنند که باید جهان را اداره کنند و هیچ کسی بهتر از آن ها از عهده ی چنین کاری برنمی آید و دیگران هر راهی که می روند اشتباه است.

حالا اینها چه ربطی به تماشای فیلم دارد؟! ما در فیلم با یک داستان روبرو می شویم. داستانی که شخصیت های متفاوتی دارد با افکار و امیال بسیار متفاوت - گاهی حتی متضاد با نظرات و افکار ما؛ بطوریکه گاهی نمی توانیم آنها را درک کنیم یا قبول کنیم! - اما با وجود تمام این تفاوت ها، در حین تماشای یک فیلم، شاهد روابط انسانهای دیگری هستیم که هر کدام از آنها دنیای خاص خودش را دارد و درست شبیه به ما در حال تقلا برای زندگی است! نمی توانیم منکر شویم که او هم انسان است. نیازهای مشابهی در او و خودمان کشف می کنیم. خیلی وقت ها خودمان را جای او می گذاریم و از دریچه ی نگاه او به دنیای اطرافمان نگاه می کنیم. اینجاست که درک متقابل رخ می دهد! اینجاست که ما می پذیریم در دنیا، سیاه و سفید و زرد و سرخ هست. که ادیان مختلف هم وجود دارند. که قوانین و عرف هر جامعه ای بسته به نیاز و شرایط و تاریخ آن جامعه متفاوت است ولی هست! می فهمیم که آن بیرون - بیرون از ما - نه فقط یک دنیا، بلکه کهکشانی از تفاوت ها وجود دارد که همگی زیر چتر انسان بودن در حال زیست است!

تماشای فیلم، درست مثل خواندن کتاب، ما را درگیر دیگری می کند! اجازه می دهد با آنها آشنا بشویم. از شادی و غم شان، شادمان و اندوهگین شویم. بارها به یادشان بیافتیم و خیلی وقتها نگاه ما را به زندگی تغییر می دهد. با حرف زدن از آنها برای دیگری، درک انسانی بیشتری پیدا می کنیم. با انسان های دیگر، همدردی بیشتری خواهیم داشت. شاید کمتر پیش بیاید که دیگری را بخاطر شرایط متفاوت یا تفکراتش پس بزنیم یا از او برای خودمان دشمن بسازیم! کمی به تاثیر این همدردی و درک بیشتر مسائل انسانی فکر کنیم... همه ی اینها باعث می شود که خودمحوری و خداپنداری ما کمتر بشود، اینطور نیست؟ با دیگران مهربان تر می شویم چون قبول می کنیم بقیه هم به اندازه ی ما انسان هستند و حق زیستن دارند! خودخواهی جای خود را کم کم به گذشت و دستگیری از بقیه می دهد و خیلی اثرات دیگری که شما بهتر از من می دانید...

در جامعه ای که خواندن داستان و تماشای فیلم بیشتر است، انسان ها از روان سالمتری برخوردارند. نه صددرصد اما به مراتب بیشتر از جوامع دور از هنر و فرهنگ، دچار معضلات عمیق انسانی می شوند. شاید یکی از دلایل بی رحمی جامعه انسانی، همین دوری از داستان - دوری از دیگری / بی اعتمادی و ترس از انسان دیگر / کشور دیگر / فرهنگ و دین و نظام حکومتی دیگر است!! این مثال فردی را بیاورید در سطح بالاتر! تصور کنید حکومت هایی را که از خومحوری در جهان کمتر دم می زنند. که روابط شان را به شکل منطقی و دوستانه با سایر کشورها پیش می برند... چقدر اصطکاک ها و هزینه ها کمتر است!... چقدر جریان زندگی روان تر است... چقدر امید به زندگی در آن جوامع بیشتر است!