آسمانش را گرفته تنگ در آغوش*

+ ۱۳۹۹/۴/۳۱ | ۱۲:۵۴ | بندباز **

 

پنجره ی اتاق باز است. صدای گنجشک ها از پشت آجرچین بالکن توی اتاق می ریزد. صداهای دیگری هم هست. گفتگوی چند زن ِهمسایه که حرف هایشان گنگ و نامفهوم است. دور هم جمع شده اند توی پارکینگ مجتمع. صدای ماشینی که از پارکینگ در می آید و دنده عوض می کند... صدای موسیقی آرام و کمرنگی که توی خانه پیچیده است و خلوت و تنهایی نیم روز را رنگ و بویی دیگر می دهد. صدای فرهاد است که می خواند: " ... بلبل پربسته ز کنج قفس درآ / نغمه ی آزادی نوع بشر سرا ... "

نمی دانم چرا هنوز ذهنم درگیر سوالی ست که در یک گروه ادبیاتی از همگروهی ها پرسیدم و بی پاسخ ماند! بحث درباره ی شعر اخوان بود. شاعر ناامیدی که از سر طنز، نام خود را امید می نهد!... - طنز تلخی ست. طنز همین روزها، داغ و تازه است - صحبت از این می رفت که شاعر ِامیدوار ما، بعد از آنکه عرصه را تنگ می بیند، از ایده آل های ذهنی اش اندکی کوتاه می آید و اینچنین دوباره امید را در خود زنده نگه می دارد!

من همان موقع به این فکر می کردم که نه تنها شاعر، بلکه گویی همه ی ما به این روش دلخوش شده ایم یا بسنده کرده ایم! هر بار که آسمان آرزوهایمان به سقف آجری واقعیت می چسبد، قواره ی آسمان مان را کمی کوتاه تر می گیریم تا شاید در این چهاردیواری جابگیرد و اندکی دلخوش شویم! اما همگی خوب می دانیم که در طول این سالها، چهاردیواری مان مدام در حال آب رفتن است و قواره ی آسمان هایمان کوچک و کوچک تر می شود!... کار از دلخوشی گذشته است. امیدها به ناامیدی بدل شده و آسمان مان به ته رسیده است... 

نمی دانم همه جای دنیا اینطور است که هی از قد و قواره ی خواسته ات بزنی و کوتاه ترشان کنی تا بلکه با واقعیت موجود جور دربیایند و کمتر ناامید شوی؟ یا فقط این ماییم که در این چهاردیواری به ورطه ی یاس رسیده ایم و هنوز سرسختانه به هم امید می بخشیم؟!... آیا اصولا این روش بشر است یا نه؟!... این همان سوالی بود که در گروه پرسیده بودم و بی جواب مانده بود!! شما جوابش را می دانید؟!

 

اثری از: واحد خاکدان

 

* عنوان پست برگرفته از شعر باغ بی برگی اثر اخوان ثالث است. "... گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،/ ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛/ باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟/ داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید/ باغ بی برگی/ خنده اش خونیست اشک آمیز... ".

 

پرویز / چگونه آدم ها را به سادگی از زندگی حذف می کنیم؟

+ ۱۳۹۹/۴/۲۳ | ۱۳:۴۰ | بندباز **

 دیشب به تماشای فیلم پرویز گذشت. پرویز، پیر پسری که تا سن پنجاه سالگی، هنوز با پدر و در خانه ی پدری زندگی می کند. پدری با خلقی تنگ و رفتاری سرد نسبت به پسرش که تصمیم به تجدید فراش می گیرد و در این بین پرویز را از خانه بیرون می کند. پرویز که ساکن اکباتان است، صبح تا شبش را به شکل های مختلف در خدمت همسایه هاست. او درآمد مختصری از شاگرد خشکشویی لباس و رانندگی سرویس مدرسه بچه ها با ماشین یکی از والدین دارد و از قِبل تنخواه داری صندوق مجتمع برای خودش عالمی ساخته که در آن وجودش مهم و موثر است و دیگران به او نیاز دارند! با این تصمیم پدر، یکباره همه چیزش را از دست رفته می یابد! او باید از شهرک برود. شغلش را از دست می دهد و اعتباری که نزد خودش برای خودش قائل بوده، یک شبه فرو می ریزد.

پرویز مردی چاق است با اندامی سنگین و شما در تمام مدت فیلم، صدای هن هن نفس زدن هایش را بجای موسیقی متن می شنوید. صدایی که همزمان با آن، احساس ِ خفتگی و خستگی از حمل وزنی سنگین پیدا می کنید. این توده ی بزرگ، در نمای اول به نظر میلی به تحرک و تغییر ندارد اما وقتی مدتی با آن همراه می شوی، می بینی که با وجود تمام مشکلات، پرویز سعی در ساختن زندگی اش دارد. این در حالی ست که مدام از هر طرف مورد سرزنش و تحقیر قرار می گیرد. رود در رو یا پشت سرش، از هر طرف می شنود که چرا اینقدر بی عرضه است؟ چرا تا بحال زن نگرفته؟ زندگی مستقلی تشکیل نداده است؟ چرا هنوز نان خور پدرش است؟! و ... با این همه پرویز همچنان سعی دارد با کمک به باقی آدم های دور و برش، باری از دوش آن ها بردارد ولی هیچ کدام اینها به چشم کسی نمی آید.

اما این زندگی آرام و اطمینان بخش که او به واسطه ی تلاش های محوش برای خود ساخته، با تصمیم ازدواج پدر به گردبادی غیرقابل پیش بینی بدل می شود. حالا دیگر نمی توان به این اندامواره ی آرام و بی آزار اعتماد کرد! او در پس تحمل این همه تحقیر، وقتی از خانه بیرون انداخته می شود، وقتی خودش را فاقد حق زیستن در مکانی که عمری به آنجا تعلق داشته می یابد، وقتی می فهمد که تلاش های او برای بقیه کافی نیست؛ دست به خشونت می زند! روی دیگر تحقیر، خشونت و انتقام است که جان می گیرد! حالا باید به زمین چسبید و شاهد رفتارهای غیرقابل باور و جنایت های پرویز بود! شاهد اینکه چگونه از دل ِروحی لطیف و مهربان، هیولایی عظیم و بی رحم سربرمی آورد و هر آنچه در اطراف اوست با خود به کام مرگ فرو می برد! 


 

به نظرم "پرویز" روایت بی زمان ِقشر متوسط و ضعیف ِمردم ماست. قشری که صبح تا شب به اصطلاح سگ دو می زند اما به هیچ کجا نمی رسد. که هر روز احساس می کند دستش از روز قبل خالی تر است. که هر اندازه می دود کافی نیست. که صبوری و متانت و اخلاق مداری اش به چشم هیچ کسی از آن بالا نمی آید. همان هایی که صاحب پول و قدرت و ماشین و ملک و املاکند. همان هایی که می توانند تصمیم بگیرند و یک شبه حکمی صادر کنند که پرویزها را از داشته هایی که به زور و رنج در طول زمان به دست آورده اند، بی نصیب بگذارند!! و خب فقط کافی ست یک روز اخبار حوادث را مرور کنید تا شاهد نتیجه ی این تصمیم های خودسرانه باشید.

نتیجه ی تحقیر، چیزی جز خشونت و انتقام جویی نیست. حال فرق نمی کند که آتش انتقام شما دامن چه کسانی را خواهد گرفت! در این آتش، تر و خشک یک جا و در هم می سوزند و تا به خاکستر ننشیند از نابودی دست برنخواهد داشت! و ما هر روز شاهد رفتارهایی در جامعه هستیم که دیگر در قوه ی تخیلمان هم نمی توانیم تصورشان کنیم!! هر چند به نظر، هنوز هم یک راه حل باقی ست!! البته اگر بشود نامش را راه حل گذاشت؛ "گفتگو!" همانگونه که پرویز در سکانس پایانی، پدر و زنش را به روی کاناپه می نشاند و از آن ها می خواهد که حرف بزنند!! اما این حرف زدن، یک گفتگوی معمولی نیست! این نوعی "دادگاه" است. دادگاهی که در آن قرار است از نتیجه ی آن همه تحقیر و زیرپا گذاشته شدن، حرف زده شود. جایی که در آن پدر دیگر حرفی برای گفتن ندارد! و این بار پرویز است که اول از خودش شروع می کند: " خب بذار اول من بگم! "

دیشب به تماشای پرویز گذشت. دقیقه های کشداری که همراه پرویز کوچک شدم و هر بار بیشتر از قبل در خودم فرو رفتم. من با وحشت به پایان این داستان نگاه کردم! و به انتقامی فکر می کنم که در راه است... . 

از چیزهایی که می بینم / دیده ام!

+ ۱۳۹۹/۴/۲۲ | ۱۳:۳۷ | بندباز **

 شک دارم که آدم ترسویی هستم یا نه؟! در لحظه های مواجه با مرگ و تصادف، معمولا کنترل خودم را حفظ کرده ام و خونسرد بوده ام اما بعدش، در خلوت و با گذشت زمان؛ به وضوح دیده ام که چطور بدنم به لرزه می افتد، که اشک سرازیر می شود و کابوس های شبانه بی امان ادامه می یابند... . چیزی شبیه خوردن یک غذای بدهضم در مهمانی! - آن هم در رودربایستی با میزبان و خم به ابرو نیاوردن - و بعد روزها و ماه ها تلاش برای هضم کردنش!

شک ندارم که از دیدن خون در واقعیت و مجاز، حالم بد می شود. همین طور از دیدن شکنجه چه جسمانی باشد یا روانی! راستش فکر می کنم اینها همه نشانه ی سالم بودن روان آدم است. اگر کسی را یافتید که چیزی برعکس بود، باید به سلامت روح و روانش کمی شک کرد! مثل آن هایی که از دیدن فیلم سلاخی کردن یک انسان لذت می برند و با ذوق و وسواس خاصی، ماجرایش را برای دیگران تعریف می کنند!!...

اینهایی که می گویم شاید در راه یافتن جواب برای یک سوال باشد! سوالی که به کودکان مربوط می شود. نقش کودکان در فیلم هایی که این روزها می بینم برایم بیشتر از قبل اهمیت پیدا کرده است. خصوصا آن جاهایی که در فیلم، کودکی را در مواجه با برهنگی یا خشونت می بینم! مثل فیلم " هرگز روی برنگردان 2018" که پسرک داستان، یک لحظه در برابر خاله اش که برهنه است می ایستد. یا فیلم " درد و شکوه 2019" که باز هم پسرک داستان، با گچکار برهنه ی داستان رو به رو می شود. یا در فیلم " همدردی با بانوی انتقام 2005" که دخترک در مقابل مادر و مرد معلمی نشسته در حالیکه مادر اسلحه را به سمت سر ِمعلم نشانه رفته و قصد کشتن او را دارد و دخترک می پرسد چرا می خواهی او را بکشی؟ و مادر می گوید چون او یک پسربچه ی کوچک را کشته است... . و نمونه های زیادی که من تنها به این چند مورد آخر در فیلم هایی که دیده ام اشاره می کنم.

سوالم این است: " ما چقدر مراقب کودکانمان هستیم؟! " هیچ حواسمان هست در ساعت هایی که آنها را تنها رها می کنیم، با چه چیزهایی مواجه می شوند؟ این چیزها چه تاثیری در ذهن و روان کودکان ما دارند؟! چه فضای مجازی، چه واقعیت اطراف مان؛ خانه، مهمانی ها، کوچه و خیابان، مدرسه و پارک و ... هزاران جا و هزاران اتفاق که ما هیچ قدرتی در دخل و تصرف آن ها نداریم جز اینکه به هر روش ممکن مراقب بچه ها باشیم. آن هم نه فقط بچه های خودمان، هر کودکی، هر کجا، هر زمان! نمی توانید تصورش را هم بکنید که بچه ها چقدر آسیب پذیرند! و درباره ی فیلم ها هم از خودم می پرسم: اصلا چطور مجاز هستند که این نقش ها را به کودک بدهند و او را در موقعیتی این چنینی قرار دهند؟! آیا تعریف جهان ما از کودک تغییر کرده است؟! یا هیچ نهاد ِبین المللی به چنین ساخته هایی نظارت نمی کند؟!...

 

 

یاد ِخاطره هایی از کودکی همیشه در من زنده است. اتفاق هایی که در کوچه و مدرسه و مهمانی ها برای بچه های هم بازی ام می افتاد و من بی اینکه درست درک شان کنم، می دانستم که نباید رخ بدهند! این خاطره ها هنوز هم بعد از گذشت سی و اندی سال با من هستند. خاطره هایی که با کوچک ترین نشانی دوباره زنده می شوند - چیزی مثل همین فیلم ها - و شاید تنها تاثیر مثبتشان این بوده که همیشه مواظب بچه ها باشم!

 

پی نوشت: عکس از عباس عطار است.

 

 

از رنج ِخورد و خواب

+ ۱۳۹۹/۴/۱۴ | ۲۲:۱۱ | بندباز **

از وقتی که خاطرم هست، اکثر کارهای خانه به دوش مادر بود و هست. چه زمان محصل بودنم و چه سالهایی که مشغول به کار بودم. حالا که دیگر خودم خانه داری می کنم، تازه به حجم کارهایی که تمامی ندارند، پی برده ام! اما اینها به کنار، چند روز ِپیش به این فکر می کردم که انسان چقدر از زمان عمرش را صرف تهیه و تدارک برای خوردن می کند! اگر بخواهی واقعا به آن بپردازی، ممکن است تمام وقت جلوی اجاق گاز باشی! اما همین وعده های کوچک و ساده هم طوری وقتت را می گیرند که گاهی به صرافت می افتی که آیا اینهمه ارزش رنجش را دارد؟! بخش بزرگی از روز اینگونه پر می شود و شب هم به خواب می گذرد و تمام! تکرارش ملال آور است و تلخ!

چند شب ِپیش، خواب عجیبی دیدم که در آن ساعت های زیادی را در دل تاریکی شب، کنار ساحلی به بطالت می گذراندم. بیهوده سنگ ریزه های ریز و درشت به سینه مردابی می انداختم که انتهایش در شب گم بود. و چیزی جز سوسو زدن کم جان چند جرقه، شبیه نور چشم هایی ریز در دل سیاهی اش، دیده نمی شد. چشم هایی که هر بار با انداختن سنگ ریزه ای جدید، باز و بسته می شدند و بی اینکه حرفی بزنند به من خیره مانده بودند. همان جا بود که انگاری با بیهوده گذران کردن عمرم - در قبال کارهایی که می توانم انجام بدهم و با تردید، به سمت شان نمی روم - عذرم را خواسته بودند! چند نفر آمدند و گفتند: وقتت تمام است!! 

امروز به شکل تصادفی، از مجموعه درسگفتارهای اردشیر منصوری در باب آشنایی با شعر ققنوس نیما، گویی تذکری دوباره گرفتم! " ... حس می کند که زندگی او چنان / مرغان دیگر ار بسر آید / در خواب و خورد / رنجی بود کز آن نتوانند نام برد... ". ققنوس، پرنده ای تنها در میان باقی پرندگان بر شاخه های خیزران نشسته است... با همه ی بیم و امیدش، در دل سیاهی و تاریکی، جرقه ای می بیند و به سمت آن پرمی گشاید! هر چه نزدیک تر می شود، آن شعله به خرمن آتش می ماند و در واپسین لحظه به عظمتی سوزان بدل شده است. با این حال ققنوس به دل آتش می زند! چرا که می خواهد از رنج ِخورد و خواب - از بیهوده زیستن - رهایی یابد. یکی از میان آنهمه پرنده! که نمی تواند صم بکم باشد! که درد را در بیرون دیده و به درون برده است... از آن درد نوری ساخته که چراغ راه باشد برای همه ی آنهایی که به راه مانده و یا گم شده اند!...

این روزهای خسته و پرهراس، این روزهای پریشان و پرفشار... این روزهایی که جمع زیادی از ما به تنهایی و سکوت و ترس و ناامیدی نشسته ایم... این روزها هر کدام مان در دلش، بی اینکه بداند یک ققنوس دارد! که منتظر است تا دست به کار شوی، تا قد راست کنی و به آنچه که هستی اعتماد کنی و اگرم می دانی که کم هستی، به دنبال دانستن درباره ی خود بروی و از گذشته ی خود بیاموزی و در دلت به آنچه امروز به ما قبولانده اند نگاه کنی!... حتی اگر هیچ نبودی و نداشتی، خود بخواهی که دگرگون شوی... که عمرت را به افسوس و یاس نبازی، که تنها همانی را که بلدی، خوب انجام بدهی و در پس گذر زمان به بار نشستن خاکسترت را نظاره گر باشی؛ اگرنه، اگر نخواهی که معنای تازه ای به دنیای اطرافت اضافه کنی، زندگی ارزش اینهمه رنج ِخورد و خواب را ندارد... .

 " ... 

آن گه ز رنج‌های درونیش مست

خود را به روی هیبت آتش می‌افکند.

 

باد شدید می‌دمد و سوخته‌ست مرغ

خاکستر تنش را اندوخته‌ست مرغ

بس جوجه‌هاش از دل خاکسترش به در. "

بهمن ۱۳۱۶

 

 

 

چشمم روشن!

+ ۱۳۹۹/۴/۱۱ | ۱۱:۱۵ | بندباز **

 

خواب عجیبی بود! سه نفر بودیم. توی یک اتاق با دیوارهای خاکستری سنگی. رو به دریاچه ای که در تاریکی فرو رفته بود. گفتند که وقت مان تمام شده! یک پل ِچوبی معلق را نشانمان دادند و گفتند از این مسیر بروید. به انتهای تاریک پل نگاه کردم. به چشم های جفت جفتی که جابه جا توی تاریکی برق می زدند. سکوت محض بود. به هم نگاه کردیم. همان موقع بی هیچ حرفی، فهمیدیم که این آخر کار است. وقت مان تمام شده بود. لحظه عزیمت بود... من اما برای این سفر آماده نبودم. دلم نمی خواست بعد از خواب دیگر بیدار نشوم!... همان جا در برابرشان زانو زدم. دست به دعا بردم و با تمام وجود خواستم که مهلت دوباره ای به من داده شود... مهلت دوباره ای برای " بودن در کنار خانواده "!... آنقدر گفتم و تمنا کردم که اجابت شد!... و اجازه دادند که با یک صبح دیگر دوباره پلک از هم باز کنم و چشمم به جمال یار روشن شود! 

اگر او بخواهد بیاید؟!...

+ ۱۳۹۹/۴/۱ | ۱۸:۳۷ | بندباز **

دارم پیاز رنده می کنم. وسط آشپزخانه نشسته ام و به صدای حسین دباغ گوش می کنم. درسگفتارهایش درباره ی نیچه را به لطف پرچنان یافته ام و این روزها، هر بار بخشی از آن را لابه لای کارهای خانه می شنوم. یک جاهایی صحبت هایش را متوقف می کنم و جاروبرقی می کشم و در همان حین به حرف هایش فکر می کنم. یک جاهاییش را اصلا متوجه نمی شوم. یک جاهاییش برایم درد دارد. و هر بار از مواجهه با اینهمه نظریه و نوع نگاه که تنها یک پنجره ی کوچک به روی آنها باز کرده ام، حیرت زده می شوم.

پیاز تند نیست. اشک آدم را درنمی آورد. نگاهم پی این است که انگشتم را رنده نکنم. نمی دانم کجای حرف هایش بود که حواسم پریده بود به خریدن بیبی چک از داروخانه! و اینکه قرار بود صبح از خانه بیرون بزنم اما این کار را نکرده بودم. حساب تاریخ و روزهای گذشته از آخرین پریودم را برای صدمین بار مرور کردم. چیزی از درون دل آشوبم می کرد. ترسی بزرگ از آمدن یک انسان کوچک به دنیایی که کمتر امیدی به روشنایی آن است! ترسی که این روزها با نزدیک شدن زایمان یکی از عزیزانم، بیشتر از هر زمان دیگری توی دلم را خالی کرده است. هجم انبوهی از خبرهای قتل و شکنجه و رها کردن نوزادان از شدت فشار اقتصادی و بیکاری و چه و چه...، یکباره در ذهنم مثل گردبادی می پیچد و سرم را به دوران می اندازد.

من از خودم مطمئنم که نمی خواهم انسان دیگری را در رنج زیستن در این اقلیم شریک کنم. تمام تلاشم را کرده ام. حواسم جمع بوده است. هر شک ِکوچکی را آنقدر بزرگ کرده ام که جایی برای فرار باقی نگذارم. حتی بخاطرش مورد سرزنش و تمسخر قرار گرفته ام اما برایم مهم نبوده است. چون خودم را و این جغرافیای مریض را خوب می شناسم... اما اگر او بخواهد بیاید چه؟!... آیا می توانم جلویش را بگیرم؟!... آیا جراتش را دارم که از نیمه های راه، او را به جایی بفرستم که از آن آمده است؟!... نه! هرگز!! هیچ گاه تا این اندازه سنگدل نبوده و نیستم... " سقط جنین... کشتن مشفقانه!!... کشتن آسان... اینها روایی اخلاقی دارد یا نه؟!..." صدای حسین دباغ است که این حرف ها را به عنوان مقدمه ای بر تعریف امر اخلاقی از دیدگاه نیچه می گوید... همین جمله ها بود که حواسم را برده بود پی رفتن ِبه داروخانه!... 

حرف هایش را دوباره و دوباره توی سرم مرور می کنم. چیز زیادی از فلسفه نمی دانم. تقریبا هیچ چیز! اما اینقدر می دانم که خودم چه می خواهم. و تا جاییکه به خواستن ِمن مربوط است، سعی ام را می کنم تا رنج و درد کمتری نصیب همه مان شود... اما اگر روزی او بخواهد بیاید؛ من تسلیمم!...

 

اثری از : گوستاو کلیمنت