دارم پیاز رنده می کنم. وسط آشپزخانه نشسته ام و به صدای حسین دباغ گوش می کنم. درسگفتارهایش درباره ی نیچه را به لطف پرچنان یافته ام و این روزها، هر بار بخشی از آن را لابه لای کارهای خانه می شنوم. یک جاهایی صحبت هایش را متوقف می کنم و جاروبرقی می کشم و در همان حین به حرف هایش فکر می کنم. یک جاهاییش را اصلا متوجه نمی شوم. یک جاهاییش برایم درد دارد. و هر بار از مواجهه با اینهمه نظریه و نوع نگاه که تنها یک پنجره ی کوچک به روی آنها باز کرده ام، حیرت زده می شوم.

پیاز تند نیست. اشک آدم را درنمی آورد. نگاهم پی این است که انگشتم را رنده نکنم. نمی دانم کجای حرف هایش بود که حواسم پریده بود به خریدن بیبی چک از داروخانه! و اینکه قرار بود صبح از خانه بیرون بزنم اما این کار را نکرده بودم. حساب تاریخ و روزهای گذشته از آخرین پریودم را برای صدمین بار مرور کردم. چیزی از درون دل آشوبم می کرد. ترسی بزرگ از آمدن یک انسان کوچک به دنیایی که کمتر امیدی به روشنایی آن است! ترسی که این روزها با نزدیک شدن زایمان یکی از عزیزانم، بیشتر از هر زمان دیگری توی دلم را خالی کرده است. هجم انبوهی از خبرهای قتل و شکنجه و رها کردن نوزادان از شدت فشار اقتصادی و بیکاری و چه و چه...، یکباره در ذهنم مثل گردبادی می پیچد و سرم را به دوران می اندازد.

من از خودم مطمئنم که نمی خواهم انسان دیگری را در رنج زیستن در این اقلیم شریک کنم. تمام تلاشم را کرده ام. حواسم جمع بوده است. هر شک ِکوچکی را آنقدر بزرگ کرده ام که جایی برای فرار باقی نگذارم. حتی بخاطرش مورد سرزنش و تمسخر قرار گرفته ام اما برایم مهم نبوده است. چون خودم را و این جغرافیای مریض را خوب می شناسم... اما اگر او بخواهد بیاید چه؟!... آیا می توانم جلویش را بگیرم؟!... آیا جراتش را دارم که از نیمه های راه، او را به جایی بفرستم که از آن آمده است؟!... نه! هرگز!! هیچ گاه تا این اندازه سنگدل نبوده و نیستم... " سقط جنین... کشتن مشفقانه!!... کشتن آسان... اینها روایی اخلاقی دارد یا نه؟!..." صدای حسین دباغ است که این حرف ها را به عنوان مقدمه ای بر تعریف امر اخلاقی از دیدگاه نیچه می گوید... همین جمله ها بود که حواسم را برده بود پی رفتن ِبه داروخانه!... 

حرف هایش را دوباره و دوباره توی سرم مرور می کنم. چیز زیادی از فلسفه نمی دانم. تقریبا هیچ چیز! اما اینقدر می دانم که خودم چه می خواهم. و تا جاییکه به خواستن ِمن مربوط است، سعی ام را می کنم تا رنج و درد کمتری نصیب همه مان شود... اما اگر روزی او بخواهد بیاید؛ من تسلیمم!...

 

اثری از : گوستاو کلیمنت