پرویز / چگونه آدم ها را به سادگی از زندگی حذف می کنیم؟

+ ۱۳۹۹/۴/۲۳ | ۱۳:۴۰ | بندباز **

 دیشب به تماشای فیلم پرویز گذشت. پرویز، پیر پسری که تا سن پنجاه سالگی، هنوز با پدر و در خانه ی پدری زندگی می کند. پدری با خلقی تنگ و رفتاری سرد نسبت به پسرش که تصمیم به تجدید فراش می گیرد و در این بین پرویز را از خانه بیرون می کند. پرویز که ساکن اکباتان است، صبح تا شبش را به شکل های مختلف در خدمت همسایه هاست. او درآمد مختصری از شاگرد خشکشویی لباس و رانندگی سرویس مدرسه بچه ها با ماشین یکی از والدین دارد و از قِبل تنخواه داری صندوق مجتمع برای خودش عالمی ساخته که در آن وجودش مهم و موثر است و دیگران به او نیاز دارند! با این تصمیم پدر، یکباره همه چیزش را از دست رفته می یابد! او باید از شهرک برود. شغلش را از دست می دهد و اعتباری که نزد خودش برای خودش قائل بوده، یک شبه فرو می ریزد.

پرویز مردی چاق است با اندامی سنگین و شما در تمام مدت فیلم، صدای هن هن نفس زدن هایش را بجای موسیقی متن می شنوید. صدایی که همزمان با آن، احساس ِ خفتگی و خستگی از حمل وزنی سنگین پیدا می کنید. این توده ی بزرگ، در نمای اول به نظر میلی به تحرک و تغییر ندارد اما وقتی مدتی با آن همراه می شوی، می بینی که با وجود تمام مشکلات، پرویز سعی در ساختن زندگی اش دارد. این در حالی ست که مدام از هر طرف مورد سرزنش و تحقیر قرار می گیرد. رود در رو یا پشت سرش، از هر طرف می شنود که چرا اینقدر بی عرضه است؟ چرا تا بحال زن نگرفته؟ زندگی مستقلی تشکیل نداده است؟ چرا هنوز نان خور پدرش است؟! و ... با این همه پرویز همچنان سعی دارد با کمک به باقی آدم های دور و برش، باری از دوش آن ها بردارد ولی هیچ کدام اینها به چشم کسی نمی آید.

اما این زندگی آرام و اطمینان بخش که او به واسطه ی تلاش های محوش برای خود ساخته، با تصمیم ازدواج پدر به گردبادی غیرقابل پیش بینی بدل می شود. حالا دیگر نمی توان به این اندامواره ی آرام و بی آزار اعتماد کرد! او در پس تحمل این همه تحقیر، وقتی از خانه بیرون انداخته می شود، وقتی خودش را فاقد حق زیستن در مکانی که عمری به آنجا تعلق داشته می یابد، وقتی می فهمد که تلاش های او برای بقیه کافی نیست؛ دست به خشونت می زند! روی دیگر تحقیر، خشونت و انتقام است که جان می گیرد! حالا باید به زمین چسبید و شاهد رفتارهای غیرقابل باور و جنایت های پرویز بود! شاهد اینکه چگونه از دل ِروحی لطیف و مهربان، هیولایی عظیم و بی رحم سربرمی آورد و هر آنچه در اطراف اوست با خود به کام مرگ فرو می برد! 


 

به نظرم "پرویز" روایت بی زمان ِقشر متوسط و ضعیف ِمردم ماست. قشری که صبح تا شب به اصطلاح سگ دو می زند اما به هیچ کجا نمی رسد. که هر روز احساس می کند دستش از روز قبل خالی تر است. که هر اندازه می دود کافی نیست. که صبوری و متانت و اخلاق مداری اش به چشم هیچ کسی از آن بالا نمی آید. همان هایی که صاحب پول و قدرت و ماشین و ملک و املاکند. همان هایی که می توانند تصمیم بگیرند و یک شبه حکمی صادر کنند که پرویزها را از داشته هایی که به زور و رنج در طول زمان به دست آورده اند، بی نصیب بگذارند!! و خب فقط کافی ست یک روز اخبار حوادث را مرور کنید تا شاهد نتیجه ی این تصمیم های خودسرانه باشید.

نتیجه ی تحقیر، چیزی جز خشونت و انتقام جویی نیست. حال فرق نمی کند که آتش انتقام شما دامن چه کسانی را خواهد گرفت! در این آتش، تر و خشک یک جا و در هم می سوزند و تا به خاکستر ننشیند از نابودی دست برنخواهد داشت! و ما هر روز شاهد رفتارهایی در جامعه هستیم که دیگر در قوه ی تخیلمان هم نمی توانیم تصورشان کنیم!! هر چند به نظر، هنوز هم یک راه حل باقی ست!! البته اگر بشود نامش را راه حل گذاشت؛ "گفتگو!" همانگونه که پرویز در سکانس پایانی، پدر و زنش را به روی کاناپه می نشاند و از آن ها می خواهد که حرف بزنند!! اما این حرف زدن، یک گفتگوی معمولی نیست! این نوعی "دادگاه" است. دادگاهی که در آن قرار است از نتیجه ی آن همه تحقیر و زیرپا گذاشته شدن، حرف زده شود. جایی که در آن پدر دیگر حرفی برای گفتن ندارد! و این بار پرویز است که اول از خودش شروع می کند: " خب بذار اول من بگم! "

دیشب به تماشای پرویز گذشت. دقیقه های کشداری که همراه پرویز کوچک شدم و هر بار بیشتر از قبل در خودم فرو رفتم. من با وحشت به پایان این داستان نگاه کردم! و به انتقامی فکر می کنم که در راه است... . 

چه کسی تعیین می کند هنر چگونه باشد؟

+ ۱۳۹۹/۳/۲۶ | ۱۰:۰۳ | بندباز **

هنر ِمعاصر در جهان ِآزاد نه تنها در انحصار مذاهب و حاکمان نیست، بلکه این مردم هستند که می بایست از هنرمندان آثاری را مطالبه کنند که در جهت بیان شرایط موجود و کمک به بهبود آن شرایط باشد. آثاری که به واسطه ی آن ها راه حل هایی برای رهایی از مشکلات امروزی شان پیدا کنند.

اگر هنرمندان صرفا بر دغدغه های شخصی خود تمرکز کنند، شکاف و فاصله ی عمیقی بین آن ها و مردم به عنوان مخاطبان اثر هنری، ایجاد می شود. کما اینکه در حال حاضر، شاهد این فاصله و شکاف در جامعه ی خودمان هستیم.

در جوامع آزاد، دستور ِکار هنر، خلق آثاری ست که به افراد جامعه در جهت درک ِروح خود و رسیدن به آرامش درونی کمک می کند. به افراد جامعه، قدرت و امید می بخشد، خاطره های غرورآمیزشان را یادآور می شود، به آن ها کمک می کند تا به تعادل روحی برسند و بتوانند با خود و دیگران ارتباط موثری برقرار کنند. در نهایت چنین هنری در مخاطب خودش، حس تحسین و ارزشمندی به وجود می آورد. و باعث می شود افراد جامعه از حس ِپوچی و نادیده گرفته شدن، فاصله بگیرند.

در جوامع فعلی ِبشری، هنری دارای ارزش است که بتواند به انسان در مواقع رنج و تنهایی و در مواجهه با شکست و ترس و ناامیدی کمک کند. هنری که اجازه ندهد مردم در هیاهوی سرعت ِتکنولوژی و فشارهای اقتصادی، دچار ِاز هم گسیختگی روحی و روانی بشوند. هنری والا که پاسخگوی سرگشتگی و وحشت انسان امروز باشد. اگر می خواهیم هنر قدرتمند شود و تاثیر بیشتری در زندگی ما داشته باشد، ناچاریم به دردها و نیازهای واقعی مردم و جامعه توجه کنیم.

در یک کلام، سفارش هنر ِامروز، چیزی فراتر از تخیلات نامنظم یک هنرمند است! و مردم می بایست مسیر هنر را به سمتی هدایت کنند که به خودشان کمک کند! کمک به شناخت خود، بخشایش، عشق و حساسیت به دردهای انسانی و سیاره ای که به سرعت رو به نابودی است!

 

اثری از: مهدی سحابی

 

الگوی 1984

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ | ۱۱:۴۰ | بندباز **

 

چند روز پیش، پستی را در وبلاگ پرچنان خواندم. عنوان این پست درختکاری و کرونا ست. پیشنهاد می کنم پیش از خواندن این پست، سری به پرچنان بزنید و دقت نظر نویسنده اش را در خصوص اتفاقات اخیر ببینید. خلاصه خواندن آن پست باعث شد من هم کمی به مسائل بیشتر فکر کنم. اینکه بعد از قضیه ی برنامه ی نود و عادل فردوسی پور، کم کم زمزمه های نسل سوم انقلاب به گوشمان رسید. دقت که می کردیم از همه ی تریبون های دولتی و حکومتی یک سری کلمات کلیدی را می شنیدیم. یک سری کلیدواژه که با جستجوی ساده ای می توانیم به مجموعه حرکت های این نسل جدید انقلابی برسیم. و در این مورد آخر یعنی ویروس کرونا، شاهد هشتگ هایی مثل این بودیم: #کرونا_را_شکست_می دهیم #عملیات_سرکوب_کرونا #ویروس_منحوس #مدافعان_سلامت #خط_مقدم_مبارزه_با_کرونا و ... گویی که همواره باید در جنگ باشیم و بدون دشمن ممکن است دنیا به آخر برسد!!... البته خیلی قبلترش هم کلیدواژه هایی مثل اینها را خیلی شنیدیم و خواندیم! کلیدواژه ی گزینه های روی میز را خاطرتان هست؟! این کلمه شما را یاد چه چیزی می اندازد؟!... 

به کل ماجرا که نگاه می کنم، ناخودآگاه به یاد فیلم 1984 می افتم. اگر حوصله ی خواندن کتابش را ندارید، حتما برای دو ساعت هم که شده زمانی را به دیدن فیلمش اختصاص بدهید. فیلمی که حتما دود از سر ِشما بلند خواهد کرد. خصوصا اینکه در تمام مدت فیلم از تمام بلندگوها و مونیتورهایی که در همه جا از صبح تا شب در حال تبلیغ هستند، یک سری جملات و حرفهای تکراری را می شنویم. که شباهت بسیار زیادی با زمان حال ِما دارد! منتها ما در حال ِزمینه چینی برای رسیدن به آن فضای آخرالزمانی هستیم! سیستمی که می کوشد در تمام ابعاد، کلیشه هایی معین بسازد و افکار و عقاید مردمش (بردگانش) را در قالب همان کلیشه ها شکل دهد تا کنترل و هدایت و بهره کشی از آنها ساده تر باشد و دیگر کسی حتی جرات فکر کردن به راه های دیگر را به خودش ندهد!! 

و از سوی دیگر هم این سیستم بعد از چهل سال تنها دستاوردش یک مشت هشتگ به معنای حرفهایی پوچ است!! شعار و شعار و شعار!!... ادعاهایی که آسمان را پاره می کنند اما در عمل فقط شاهد پریشانی و بی سروسامانی شرایط جامعه هستیم. حالا نسلی فاقد تجربه و تفکر و دانش با عقایدی خشک و متعصب، قرار است در ادامه ی روند چهل ساله ی گذشته، بیش از پیش بر پیکر خسته ی این مرز و بوم زخم بزند!... ما مردم هم که خوب خودمان را در این وانفسای فجایع نشان داده ایم !... نمی دانم چه اتفاقی منتظر ماست! ولی این را خوب می دانم که هیچ چیزی درست نمی شود مگر اینکه تک تک مان دست به کار شویم. اتفاق خوب را فقط باید خودمان برای خودمان بسازیم!

 

نقاشی از: آزاده رزاق دوست

 

 

پس کِی نوبت زندگی ست؟

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۲:۳۲ | بندباز **

سرصبحی بعد از یک هفته قطعی اینترنت، تازه می توانم چند سایت را باز کنم و فیلم اعتراضات مردمی را ببینم. البته گزارش ها همه شان توسط خبرنگاران دولتی تهیه شده اند اما همین هم برایم غنیمت است. به حرفهای مردم گوش می کنم. به جایگاه داران بنزین، آتش نشانان، مردم عادی که ناغافل گلوله خورده اند. زن ها و مردهای کارگری که به قول خودشان نه این طرفی بوده اند و نه آن طرفی و فقط داشته اند از مسیر همیشگی خانه شان عبور می کردند که دامنگیر اعتراضات شده اند. 

یاد حرفهای مادر می افتم وقتی که از خاطرات اوایل انقلاب می گفت. شب ها و روزهایی که مردم جرات به کوچه و خیابان رفتن نداشتند چرا که ممکن بود تیر غیب بخورند!... به قیافه های مجروحین و آنهایی که عزیزان شان را از دست داده اند نگاه می کنم. مغزم درد می گیرد. ما مردم، ما قشر متوسط، ما کارگران این خاک همیشه در حال هزینه دادن هستیم. هر اتفاقی که می افتد این ماییم که باید هزینه اش را بدهیم. هر تصمیمی که می گیرند ناخواسته این ماییم که در وهله ی اول قربانی می شویم.

از خودم می پرسم چرا؟ این همه هزینه دادن تا کِی؟! چه گناهی کرده ایم که در جغرافیای دین و نفت به دنیا آمده ایم؟ چشم باز کردم جنگ بود. تمام عمر دویدم تا انسان باشم،  با جامعه ام جنگیدم، حالا هم اگر بخواهم خودم را کنار بکشم باید با خودم بجنگم!! پس کِی نوبت زندگی است؟

راستش من دیگر خسته شده ام. دلم تغییر نمی خواهد. ادعای هیچ چیزی را ندارم. به هیچ کسی هم امید واهی ندارم. فقط می خواهم همین چند سال باقیمانده از عمرم را سر کنم. سرم به کار خودم باشد و تا جاییکه بلدم مسئله و مشکل خودم و اطرافیانم را حل کنم. همین. حکایت ما حکایت همان مرغی ست که در عزا و عروسی قربانی می شود. جایی شنیدم که توده ها انقلاب می کنند اما نمی توانند آن را اداره کنند. پس دو دستی تقدیمش می کنند به هر کسی که زورش بیشتر باشد! یعنی در نهایت باز هم به خواسته شان نمی رسند بلکه تنها پلی هستند برای رسیدن دیگران به خواسته های خودشان! دیگرانی که پول و قدرت دارند. متاسفم برای مردم کشورم... متاسفم برای این همه هزینه ای که ما باید همواره بدهیم، فرقی هم نمی کند چه کسی راس کار باشد.