چشمم روشن!

+ ۱۳۹۹/۴/۱۱ | ۱۱:۱۵ | بندباز **

 

خواب عجیبی بود! سه نفر بودیم. توی یک اتاق با دیوارهای خاکستری سنگی. رو به دریاچه ای که در تاریکی فرو رفته بود. گفتند که وقت مان تمام شده! یک پل ِچوبی معلق را نشانمان دادند و گفتند از این مسیر بروید. به انتهای تاریک پل نگاه کردم. به چشم های جفت جفتی که جابه جا توی تاریکی برق می زدند. سکوت محض بود. به هم نگاه کردیم. همان موقع بی هیچ حرفی، فهمیدیم که این آخر کار است. وقت مان تمام شده بود. لحظه عزیمت بود... من اما برای این سفر آماده نبودم. دلم نمی خواست بعد از خواب دیگر بیدار نشوم!... همان جا در برابرشان زانو زدم. دست به دعا بردم و با تمام وجود خواستم که مهلت دوباره ای به من داده شود... مهلت دوباره ای برای " بودن در کنار خانواده "!... آنقدر گفتم و تمنا کردم که اجابت شد!... و اجازه دادند که با یک صبح دیگر دوباره پلک از هم باز کنم و چشمم به جمال یار روشن شود! 

خبر ِخوب

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۱ | ۱۲:۰۲ | بندباز **

 

اولین سالی ست که سبزه ی عید را با دست های خودم و برای خانه ی خودم سبز می کنم. از وقتی که جوانه هایش رخ نشان داده اند، هر روز صبح اولین کارم سلام کردن به آنهاست. قربان صدقه ی قد و بالایشان می روم و دست و صورتشان را با نم آبی تَر می کنم. شاید به نظر خنده دار برسد اما دیدن اینکه هر روز پشت پنجره قد می کشند، برایم شده یک مفر! یک تکیه گاه! یک امید به آینده! همانطور که شاخه های درخت توت پشت پنجره هم رخ زده اند! همانطور که صدای جیک جیک بلند گنجشک ها از لابه لای آجرهای دیوار بالکن برایم دلگرم کننده است. تند تند دارند برای خودشان لانه می سازند!... 

دیروز یک خبر مرگ شنیدم که لابه لای اخبار مرگ و میر این روزها گم است. اما چون آشنا بود دوباره سایه ترس را بر دلم انداخت. ماهی کوچک دم قشنگمان هم مرد. با این حال منتظرم ببینم کدام یک از بچه هایش در آینده شبیه او خواهند شد؟... و خبر خوب اینکه امروز در بین اخبار کرونا، خواندم که یک بیمار اصفهانی به واسطه ی داروی جدیدی که کشور سوئد ساخته است، حالش بهبود پیدا کرده. بیماری که از او قطع امید کرده بودند. حالا می تواند به زندگی اش ادامه بدهد. ظاهرا یک شرکت داروسازی ایرانی هم توانسته این دارو را تولید کند و این عالی ست!

بیشتر از هر زمان دیگری می فهمم که چقدر زندگی را دوست دارم. با تمام کم و کاستی هایش آنقدر زیباست که وقتی علائم خفیفی از تب و لرز و گلودرد را در خودم حس کردم، وحشت عمیقی به جانم افتاد. آنچنان به زندگی چنگ زدم که دیگر حتی فکر مرگ را هم به خودم راه ندهم. کمی به خودمان مجال بدهیم. کمی سرعت این چرخ را کم کنیم و به آسمان چشم بدوزیم. به تقلای هستی برای ادامه ی زندگی؛ به گل ها، پرنده ها، مورچه ها... حتی خرمگس ها!!... یادم هست از بچگی همیشه با دیدن اولین خرمگس ذوق زده می شدم! بهار و عید با آمدن آنها برایم مسجل می شد!!... بخندید!... بخندید... زندگی با تمام پوچی عظیمش، بی نهایت زیبا و خواستنی ست!!

 

نقاشی از : حسام ابریشمی

 

صبحانه در تنهایی

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۷ | ۰۹:۵۵ | بندباز **

 

سلام جان

امروز صبح، یک بچه کارتونک خیلی کوچک را کشتم! داشتم خمیر لای بربری ها را برای گنجشک ها ریز ریز می کردم که سر و کله اش توی سفره پیدا شد. قد یک نقطه بود با چند تایی دست و پای نامرئی که تند تند داشتند توی سفره می چرخیدند. انگاری راهش را گم کرده بود. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم! نه از قد و قواره اش! از اینکه بزرگ بشود و گوشه و کنار دیوارها تار ببندد. زن بگیرد و بچه دار شود – یا شاید هم شوهر کند! – خلاصه زیاد بشوند و خانه ی نقلی مان را توی تار ِعنکبوت بپیچند!... موقع ریز کردن خمیرها داشتم به خواب ِسرصبحی فکر می کردم؛ خواب دیده بودم که تلویزیون قدیمی مان درست شده! خود به خود!! مثل آدمی که قهر کرده باشد و بعد یکدفعه بیاید آشتی؛ بیهوا! یا وقتی که خیلی خسته ای و با همه ی دنیا قهری اما بعد از اینکه کمی می خوابی، حالت خوب می شود و دوباره می خندی!! تلویزیون مان هم حالش خوب شده بود... اینقدر خوشحال شده بودم که نگو! راستش از تو چه پنهان، بیدار که شده بودم، رفتم سروقت ِ آن سه راهی که سیم بلند دارد و دو شاخه ی برق تلویزیون را زدم تویش. چند باری دکمه ی خاموش و روشنش را فشار دادم اما ... خبری نبود. هیچ اتفاقی نیوفتاد. نمی دانم چرا بعضی وقت ها خوابهایم درست تعبیر نمی شوند. کمی حالم گرفته شد. درست مثل وقتی که پیرمرد تعمیرکار با دیدن عکس مدل ِتلویزیون مان سر تکان داد و گفت: " نه! تعمیر نمی کنم. صرف نداره!"... 

جانی! من دلم نمی خواهد بروم سر ِکار! دوست ندارم حتی به آن آگهی منشی مطب زنگ بزنم. داشتم به این هم فکر می کردم که مثلا الکی بگویم زنگ زده ام و آنها گفته اند که باید تزریقات بلد باشی و من... خب می دانی که بلد نیستم. دلم می خواهد توی خانه بمانم و نقاشی کنم. باور کن اگر از این گیجی و سردرگمی دربیایم درست می شود. سر صبحی پای سفره داشتم به نقاشی هم فکر می کردم. که مثلا یک سری کار بکشم شبیه تصویرسازی های نیکان پور! شبیه شبیه که نه! یعنی از سبک کارش ایده بگیرم. اتفاقا همین روزها هم نمایشگاهش برپاست. کاش بشود سری بزنیم و کارهای جدیدش را از نزدیک ببینم.  باور کن اگر چند تایی کار خوب بکشم و بعد بفروشم شان... داشتم به همین چیزها قاطی هم فکر می کردم که کارتونک ریزه میزه پیدایش شد. بعد من ترسیده بودم از تصویر پیچیده شدن سوئیت نقلی مان توی تار عنکبوت. از تصور چشم های گرد شده ی خانم کبیری صاحبخانه مان!!... همین بود که با پشت قاشق چایخوری زدم توی سرش. قاشق هنوز از اثر هم زدن چای شیرین خیس بود. سعی کردم جوری بزنم که با همان یک ضربه بمیرد و زجرکش نشود. وقتی که قاشق را بلند کردم دیگر خبری از آن نقطه ی کوچک نبود. به جایش چیزهای ریز و تقریبا نامرئی توی لکه های چای روی سفره، پخش و پلا شده بودند. اثری از کارتونک نبود. یک لحظه فکر کردم که ما هم شبیه کارتونکیم ها!... فقط ضربه مان را یکجا نمی زنند... ذره ذره می زنند و همین است که کمی کار را سخت می کند...

ریزه های خمیر را مشت می کنم و می روم پشت پنجره. می ریزم شان روی هره ی باریک سیمانی. هنوز کف دستم از ذره های بربری پاک نشده که سرو کله ی گنجشک ها پیدا می شود. با جیک جیک های بلندشان بقیه را خبر می کنند. جمع شده اند روی شاخه های درخت توت و منتظرند تا من از پشت پنجره محو بشوم. راستش توی دلم بخاطر کشتن آن طفلی خیلی خجالت زده ام. خدا مرا ببخشد.

 

نقاشی از : لیلا ویسمه

 

باید مرد!

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۳ | ۱۰:۱۵ | بندباز **

 

آخرین باری که آرزوی مرگ کردم را به یاد می آورم. وقتی بود که یک نابینا می خواست از پلی فلزی و بی حفاظ بر روی جوی آبی عریض رد بشود و چون با عصای سفیدش به هیچ نشانه ای نرسیده بود با شنیدن صدای پایم، از من کمک خواست:

-: " ببخشید اینجا پُل ه؟!..."

-: " بله آقا، اما چیزی نیست. راحت رد می شید..." 

و بعد که او را به آن سمت پل هدایت کردم و تشکر آرامش را شنیدم تازه فهمیدم چه گفته ام!! " راحت رد می شید!"... بله، برای منی که چشم داشتم؛ دیدن آن پل درب و داغان و رد شدن از رویش ساده بود... اما وقتی خودم را جای او گذاشتم و به حماقتم پی بردم!... همان وقت بود که توی خیابان بغضم شکست و آرزوی مرگ کردم!

نمی دانم آیا برای شما هم پیش آمده که گاهی توی زندگی آرزوی مرگ بکنید؟!... دارم فکر می کنم این آرزو برای هر آدمی یک سطحی دارد. یکی ممکن است نظامی ِدرجه داری باشد که روزی بی هیچ درجه ای در راه نجات جان مردم کشورش پیش قدم شده بود و حالا... یکی هم ممکن است مثل مامان باشد و از کشتن مورچه هایی که روی دیوار رژه می روند هم بترسد و وحشت زده بگوید: " نکن مادر!! حشره کش نزن! گناه دارن، جون دارن!!...".

فکر می کنم برای بعضی ها، آرزوی مرگ کردن کافی نیست. باید مرد!... آدم ها خیلی خوب می توانند فرق بین چهره های پشیمان و بغض های واقعی را از ماسک های دروغین تشخیص بدهند. آدم ها خوب می فهمند! خیلی خوب می فهمند!! حتی اگر انکار کنند. حتی اگر منافع شان ایجاب کند که دروغ ها را حقیقت نشان بدهند باز هم در تنهایی شان، در پنهانی ترین لحظه های شان با حقیقت ِمحض رو به رو می شوند. حقیقتی که هر اندازه بخواهند پنهانش کنند باز هم عیان شدنش چندان طول نمی کشد.

آقای نظامی، آقایی که با مشت های گره کرده در صحن خداوند فریاد می زنی : "دیگر نمی گذاریم یک تار ِمو از مردم مان کم شود!! " حالا بیا و مراقب مردم کشورت باش! نگذار توی خیابان های وطنش (وطن مان) تیر بخورند. 

 

نقاشی از : امین منتظری 

گناهی به اسم زندگی

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۴ | ۰۸:۴۷ | بندباز **

تمام شماهایی که دلتان لک زده است برای جنگ! با شماهایی هستم که تک تک سلول های بدنتان له له می زند برای کشتن؛ لطفا بیایید و جلو بیافتید! این شما و این میدان. بفرمایید! بروید بکشید و کشته شوید! اما لطفا باقی زندگی را با تمام چیزهایی که حرام می دانید بگذارید برای ما! لطفا برای مردن از ما مردم - بخشی از مایی که مردم شما حساب نمی شویم - مایه نگذارید. هنوز زخم های جنوب خوب نشده است. هنوز غرب خونبار است. بفرمایید؛ بفرمایید رستگار شوید. گناه تمام ِزندگی بماند برای ما.

 

نقاشی از : امین منتظری

21Grams

+ ۱۳۹۷/۱۱/۱۴ | ۱۱:۰۲ | بندباز **

"بیست و یک گرم" فیلمی به کارگردانی الخاندرو گونسالس اینیاریتو، محصول سال 2003 آمریکاست. فیلمی با ساختار و فرم پازل گونه که زندگی سه خانواده ی آمریکایی را برای مخاطبش روایت می کند. حلقه ی اتصال تمام آدم های این داستان، یک تصادف است!

این فیلم با چیدمانی که به نظر گمراه کننده می رسد، درصدد نمایش مفاهیمی چون مرگ و زندگی، جبر و اختیار،عشق و نفرت، حادثه و تصادف و حتی اعتقاد به اصول مذهبی در برابر رهایی از تمام قیود دینی است. شما ممکن است هنگام دیدن این فیلم، حس سرنشین قایقی را داشته باشید که دستخوش طوفانی بی پایان است و تمام ِزمان صد و بیست دقیقه ای فیلم را یک نفس لابه لای تلاطم حوادث و تصاویر از سر بگذرانید. خود ِمن به شخصه سه بار فیلم را نگه داشتم تا نفسی تازه کنم. اما گذشته از همه ی سوالاتی که درباره ی مفاهیم بالا، همیشه برای بشر بی پاسخ باقی می ماند، یک سوال اساسی ذهن من را به خودش مشغول کرد؛ " مگه در اون بیست و یک گرم، چقدر چیز جا می شه؟ ظرفیتش چقدره که آدمی همه ی داشته هاش رو درون اون به دنیا میاره و بعد از کلی کش و قوس، با همون، دنیا رو ترک می کنه؟!"

 

 

* نام فیلم ۲۱ گرم و همچنین جملات پایانی پُل (با بازی شون پن) ناشی از تحقیقات یک پزشک آمریکایی (تقریباً در سال ۱۹۱۰) است. این پزشک وزن یک بیمار را که در آستانهٔ مرگ قرار داشت به‌وسیلهٔ ترازویی دقیق اندازه‌گیری کرد و بلافاصله بعد از مرگ وی نیز وزن او را اندازه گرفت و متوجه شد بعد از مرگ دقیقاً ۲۱ گرم از وزن بیمار کم شده‌است؛ که از آن تحقیق، این موضوع به یک باور جمعی تبدیل شده بود که این ۲۱ گرم وزن روح انسان است که پس از مرگ از جسم رها می‌شود.