صبحانه در تنهایی
سلام جان
امروز صبح، یک بچه کارتونک خیلی کوچک را کشتم! داشتم خمیر لای بربری ها را برای گنجشک ها ریز ریز می کردم که سر و کله اش توی سفره پیدا شد. قد یک نقطه بود با چند تایی دست و پای نامرئی که تند تند داشتند توی سفره می چرخیدند. انگاری راهش را گم کرده بود. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم! نه از قد و قواره اش! از اینکه بزرگ بشود و گوشه و کنار دیوارها تار ببندد. زن بگیرد و بچه دار شود – یا شاید هم شوهر کند! – خلاصه زیاد بشوند و خانه ی نقلی مان را توی تار ِعنکبوت بپیچند!... موقع ریز کردن خمیرها داشتم به خواب ِسرصبحی فکر می کردم؛ خواب دیده بودم که تلویزیون قدیمی مان درست شده! خود به خود!! مثل آدمی که قهر کرده باشد و بعد یکدفعه بیاید آشتی؛ بیهوا! یا وقتی که خیلی خسته ای و با همه ی دنیا قهری اما بعد از اینکه کمی می خوابی، حالت خوب می شود و دوباره می خندی!! تلویزیون مان هم حالش خوب شده بود... اینقدر خوشحال شده بودم که نگو! راستش از تو چه پنهان، بیدار که شده بودم، رفتم سروقت ِ آن سه راهی که سیم بلند دارد و دو شاخه ی برق تلویزیون را زدم تویش. چند باری دکمه ی خاموش و روشنش را فشار دادم اما ... خبری نبود. هیچ اتفاقی نیوفتاد. نمی دانم چرا بعضی وقت ها خوابهایم درست تعبیر نمی شوند. کمی حالم گرفته شد. درست مثل وقتی که پیرمرد تعمیرکار با دیدن عکس مدل ِتلویزیون مان سر تکان داد و گفت: " نه! تعمیر نمی کنم. صرف نداره!"...
جانی! من دلم نمی خواهد بروم سر ِکار! دوست ندارم حتی به آن آگهی منشی مطب زنگ بزنم. داشتم به این هم فکر می کردم که مثلا الکی بگویم زنگ زده ام و آنها گفته اند که باید تزریقات بلد باشی و من... خب می دانی که بلد نیستم. دلم می خواهد توی خانه بمانم و نقاشی کنم. باور کن اگر از این گیجی و سردرگمی دربیایم درست می شود. سر صبحی پای سفره داشتم به نقاشی هم فکر می کردم. که مثلا یک سری کار بکشم شبیه تصویرسازی های نیکان پور! شبیه شبیه که نه! یعنی از سبک کارش ایده بگیرم. اتفاقا همین روزها هم نمایشگاهش برپاست. کاش بشود سری بزنیم و کارهای جدیدش را از نزدیک ببینم. باور کن اگر چند تایی کار خوب بکشم و بعد بفروشم شان... داشتم به همین چیزها قاطی هم فکر می کردم که کارتونک ریزه میزه پیدایش شد. بعد من ترسیده بودم از تصویر پیچیده شدن سوئیت نقلی مان توی تار عنکبوت. از تصور چشم های گرد شده ی خانم کبیری صاحبخانه مان!!... همین بود که با پشت قاشق چایخوری زدم توی سرش. قاشق هنوز از اثر هم زدن چای شیرین خیس بود. سعی کردم جوری بزنم که با همان یک ضربه بمیرد و زجرکش نشود. وقتی که قاشق را بلند کردم دیگر خبری از آن نقطه ی کوچک نبود. به جایش چیزهای ریز و تقریبا نامرئی توی لکه های چای روی سفره، پخش و پلا شده بودند. اثری از کارتونک نبود. یک لحظه فکر کردم که ما هم شبیه کارتونکیم ها!... فقط ضربه مان را یکجا نمی زنند... ذره ذره می زنند و همین است که کمی کار را سخت می کند...
ریزه های خمیر را مشت می کنم و می روم پشت پنجره. می ریزم شان روی هره ی باریک سیمانی. هنوز کف دستم از ذره های بربری پاک نشده که سرو کله ی گنجشک ها پیدا می شود. با جیک جیک های بلندشان بقیه را خبر می کنند. جمع شده اند روی شاخه های درخت توت و منتظرند تا من از پشت پنجره محو بشوم. راستش توی دلم بخاطر کشتن آن طفلی خیلی خجالت زده ام. خدا مرا ببخشد.
نقاشی از : لیلا ویسمه
سلام بندباز عزیز !
متن عالی بود ! مرا هم در قتل آن کارتونک شریک جرم معرفی کن . لااقل از اعدام رهایی پیدا می کنیم . به قاضی بگو که شریک جرم داشتی و آلت قتاله را من تهیه کرده ام .