صبحانه در تنهایی

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۷ | ۰۹:۵۵ | بندباز **

 

سلام جان

امروز صبح، یک بچه کارتونک خیلی کوچک را کشتم! داشتم خمیر لای بربری ها را برای گنجشک ها ریز ریز می کردم که سر و کله اش توی سفره پیدا شد. قد یک نقطه بود با چند تایی دست و پای نامرئی که تند تند داشتند توی سفره می چرخیدند. انگاری راهش را گم کرده بود. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم! نه از قد و قواره اش! از اینکه بزرگ بشود و گوشه و کنار دیوارها تار ببندد. زن بگیرد و بچه دار شود – یا شاید هم شوهر کند! – خلاصه زیاد بشوند و خانه ی نقلی مان را توی تار ِعنکبوت بپیچند!... موقع ریز کردن خمیرها داشتم به خواب ِسرصبحی فکر می کردم؛ خواب دیده بودم که تلویزیون قدیمی مان درست شده! خود به خود!! مثل آدمی که قهر کرده باشد و بعد یکدفعه بیاید آشتی؛ بیهوا! یا وقتی که خیلی خسته ای و با همه ی دنیا قهری اما بعد از اینکه کمی می خوابی، حالت خوب می شود و دوباره می خندی!! تلویزیون مان هم حالش خوب شده بود... اینقدر خوشحال شده بودم که نگو! راستش از تو چه پنهان، بیدار که شده بودم، رفتم سروقت ِ آن سه راهی که سیم بلند دارد و دو شاخه ی برق تلویزیون را زدم تویش. چند باری دکمه ی خاموش و روشنش را فشار دادم اما ... خبری نبود. هیچ اتفاقی نیوفتاد. نمی دانم چرا بعضی وقت ها خوابهایم درست تعبیر نمی شوند. کمی حالم گرفته شد. درست مثل وقتی که پیرمرد تعمیرکار با دیدن عکس مدل ِتلویزیون مان سر تکان داد و گفت: " نه! تعمیر نمی کنم. صرف نداره!"... 

جانی! من دلم نمی خواهد بروم سر ِکار! دوست ندارم حتی به آن آگهی منشی مطب زنگ بزنم. داشتم به این هم فکر می کردم که مثلا الکی بگویم زنگ زده ام و آنها گفته اند که باید تزریقات بلد باشی و من... خب می دانی که بلد نیستم. دلم می خواهد توی خانه بمانم و نقاشی کنم. باور کن اگر از این گیجی و سردرگمی دربیایم درست می شود. سر صبحی پای سفره داشتم به نقاشی هم فکر می کردم. که مثلا یک سری کار بکشم شبیه تصویرسازی های نیکان پور! شبیه شبیه که نه! یعنی از سبک کارش ایده بگیرم. اتفاقا همین روزها هم نمایشگاهش برپاست. کاش بشود سری بزنیم و کارهای جدیدش را از نزدیک ببینم.  باور کن اگر چند تایی کار خوب بکشم و بعد بفروشم شان... داشتم به همین چیزها قاطی هم فکر می کردم که کارتونک ریزه میزه پیدایش شد. بعد من ترسیده بودم از تصویر پیچیده شدن سوئیت نقلی مان توی تار عنکبوت. از تصور چشم های گرد شده ی خانم کبیری صاحبخانه مان!!... همین بود که با پشت قاشق چایخوری زدم توی سرش. قاشق هنوز از اثر هم زدن چای شیرین خیس بود. سعی کردم جوری بزنم که با همان یک ضربه بمیرد و زجرکش نشود. وقتی که قاشق را بلند کردم دیگر خبری از آن نقطه ی کوچک نبود. به جایش چیزهای ریز و تقریبا نامرئی توی لکه های چای روی سفره، پخش و پلا شده بودند. اثری از کارتونک نبود. یک لحظه فکر کردم که ما هم شبیه کارتونکیم ها!... فقط ضربه مان را یکجا نمی زنند... ذره ذره می زنند و همین است که کمی کار را سخت می کند...

ریزه های خمیر را مشت می کنم و می روم پشت پنجره. می ریزم شان روی هره ی باریک سیمانی. هنوز کف دستم از ذره های بربری پاک نشده که سرو کله ی گنجشک ها پیدا می شود. با جیک جیک های بلندشان بقیه را خبر می کنند. جمع شده اند روی شاخه های درخت توت و منتظرند تا من از پشت پنجره محو بشوم. راستش توی دلم بخاطر کشتن آن طفلی خیلی خجالت زده ام. خدا مرا ببخشد.

 

نقاشی از : لیلا ویسمه

 

تمام!

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۱ | ۲۱:۵۹ | بندباز **

 

گفت: " بفرما! اینم یه چای دبش بال مگسی!!"

گفتم: " دستت درست!"

نگاهی به لیوان ها و چای خوشرنگ تویشان انداختم. چند پره از خرده چای های ریز بالا آمده بود و روی سطح چای داغ با بخار می چرخید.

گفتم: " آهان! واسه همین ها بهش می گن بال مگسی!!"

گفت: " آره!... بفرما!!"

آهی کشیدم و گفتم: " کاشکی ما هم مگس بودیم. یه روز سر از تخم در می آوردیم و چند بار بال می زدیم و تمام!..."

هیچی نگفت.

ما دشمنان خونی ...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۷ | ۱۱:۲۰ | بندباز **

 

نادونی چیز عجیب و غریبی نیست اما تاثیرات خیلی عجیب و غریبی داره! یکی - دو ماهی بود که از صدای راه رفتن مستاجر طبقه ی بالایی عاجز شده بودیم. صدای قدم هاش بدجوری روی مخ بود. انگاری با زانوهاش راه می رفت! پیش خودمون انواع احتمالات رو تصور کرده بودیم و دست آخر برای اینکه قضیه رو یک جوری با خنده و شوخی بین خودمون فیصله بدیم و از بار ِاعصاب خوردیش کم کنیم، به این نتیجه رسیده بودیم که ما یک همسایه ی غول داریم! خانوم یا آقا غوله ای که طبقه ی بالای ما رو اشغال کرده و اگر زمانی بریم در ِخونه ش رو بزنیم و بهش شکایت کنیم، تبدیل به یک انسان معمولی می شه و هیچ رقمه گناهش رو به گردن نمی گیره! ما هم نمی تونیم ثابت کنیم که حتی اگر وزن فیل رو هم داشته باشی نمی تونی موقع راه رفتن چنین سروصدایی راه بندازی!!

دیشب اما بالاخره اون کاسه ی صبر لبریز شد. من که آماده ی لباس پوشیدن بودن و خودم رو برای یک جنگ حسابی آماده کرده بودم. همسرم اما با طبع آرامتری که داشت پیش قدم شد و رفت در خونه ی آقا یا خانوم غوله رو زد. من پایین موندم و از لای در ِآپارتمان به گفتگوشون گوش می دادم که البته اونقدر آرام صحبت می کردند که چیزی دستگیرم نشد! فقط دست آخر صدای خنده و تشکرشون رو شنیدم!

همسر که پایین اومد با تعجب بهش گفتم: " با هم می خندید؟!!... من بودم خفه ش می کردم!! " همسر هم با قیافه ی متعجبی گفت: " بابا صدا از اونها نیست که! مالِ طبقه ی بالایی اوناس! انگاری طرف اون بالا یه کارگاه راه انداخته... نمی دونم چیکار می کنه. بنده خداها اونها هم کلافه شدن. هر چقدر بهش گفتن، طرف زیر بار نرفته!..."

با شنیدن این جمله ها وا رفتم. راستش تمام اون عصبانیت و خشم یکباره محو شد و جاشو به دلسوزی و همدردی داد! با خودم فکر می کردم اگر ما اینقدر داریم از این صداها اذیت می شیم، اون بنده های خدا چی می کشن؟!... با شرمندگی چند باری هم از خدا معذرت خواهی کردم بخاطر همه ی فحش هایی که توی دلم به بالایی ها داده بودم... 

حرف زدن، آروم و منطقی حرف زدن؛ خیلی وقتها باعث می شه درد همو بفهمیم؛ ماها دشمن خونی هم نیستیم. البته اگه بشه... اگه بتونیم اینطوری حرف بزنیم... اگه بلد باشیم و طرفمون هم گوش ِشنوا داشته باشه... اگه... . حالا باید یه فکری برای اون طرف کرد! اونیکه نه می شنوه و نه بلده حرف بزنه!!

 

نقاشی از : فروزان شیرقانی