بلندگوها

+ ۱۳۹۸/۹/۲۶ | ۲۰:۴۶ | بندباز **

 

نیمرو! ناهار ظهر است. تنهایی توی خانه، رو به روی تلویزیون نشسته ام. به صبح فکر می کنم که رفته بودم نان بخرم. باران نم نم می زد. هوا اما سرد و سنگین بود. نفس که می کشیدم احساس می کردم تکه های دوده را درسته قورت می دهم. توی ذهنم به بارانهای اسیدی فکر می کردم و هر بار که قطره ای روی پلک یا گونه ام می افتاد، ناخودآگاه سریع پاکش می کردم. امروز مدرسه ها بخاطر آلودگی هوا تعطیل است.

تصویر و صدای گزارشگر درهم و برهم از پیش چشم هایم رد می شوند. مردی توی لباس بهداشتی، میکروفن به دست، رفته است توی کارخانه ی کیک و کلوچه پزی و دارد مسیر و روند خط تولید را یک به یک نشان بیننده می دهد تا او را مطمئن کند که امکان ندارد کسی توی کارخانه لای کیک های قرص گذاشته باشد. خنده ام می گیرد. همان وقت با خودم فکر می کنم این اندازه روشنگری، با این روش، در تلویزیون بی سابقه است. کاشکی برای باقی چیزها هم همین طور عمل کنند.

صدای بچه گانه ای توی بلندگوی وانتی می پیچد: " بدو بیا... بدو بیا... خیار بوته ای سه کیلو پنج تومن... بدو... بدو... شیش کیلو ببر ده تومن...". حس عجیبی دارد. تابحال صدای بچه را از وانتی ها نشنیده بودم. عادت کرده ایم به صداهای کَت و کُلتف و یغور وانتی ها! که میکروفن را تا ته توی گلویشان می کنند و جوری داد می زنند که انگار با آدم دعوا دارند. صدای بچه اما با تردید جمله ها را ادا می کند. انگار همین حالا برای اولین بار تصمیم گرفته است آن ها را بگوید. قبل از هر جمله کمی مِن مِن می کند اما شیرینی لحنش باعث می شود بروم از پشت پنجره نگاهی به پایین بیاندازم. 

خیلی داشته باشد هفت - هشت سال است. جلوی وانت قدیمی سفید رنگی نشسته است. کاپشن مشمایی طوسی به تن دارد. مرد  پشت وانت است و دارد برای یک مشتری خیار وزن می کند. پسرک هنوز دارد با تردید جمله هایش را تکرار می کند... . به آسمان ابری نگاه می کنم. به خاکستری سنگینی که روی شهر سایه انداخته است. هنوز صدای گزارشگر اخبار جستجوگرانه به دنبال عاملین قرص ها می گردد. به بچه هایی فکر می کنم که توی کیکشان قرص دیده اند. به مدرسه های تعطیل شده. به پسرکی که شاید ترجیح داده توی خانه نماند و کمک دست پدرش بشود. می نشینم پای سفره؛ نیمرو سرد شده است.

 

نقاشی از : مهرداد محب علی

خواب هایی که مال من نیستند

+ ۱۳۹۸/۹/۲۵ | ۱۲:۱۴ | بندباز **

 

-: " جانی! من دیشب خواب چی می دیدم؟!"

خنده اش می گیرد: " تو خواب می دیدی، از من می پرسی؟! "

-: " یادم نیست چه خوابی بود. هر چی بود، خوب کردی بیدارم کردی. داشتم اذیت می شدم...".

چندین شب است که مرتب دارم خواب های عجیب و غریب می بینم. انگاری شب ها در دنیای دیگری زندگی می کنم. هر چه که هست مربوط به تاریخ است! من در جامعه ای شبیه همینجایم ولی روزهای آنجا حال و هوای انقلاب و جنگ دارد. از پیش از انقلابش را خواب دیده ام تا جنگ و بعد از آن را... . جالب است که شرایط و فضای خواب ها خیلی نزدیک به دهه ی پنجاه و شصت است. مثل این است که بنشینی به خواندن داستانی که شخصیت اولش یک دختربچه است! از بچگی تا بزرگسالی اش توی انقلاب و جنگ می گذرد... . یعنی این خود ِمن است که آن سال های فراموش شده را توی خواب مرور می کند؟! اما من که چنین تجربه هایی را اصلا نداشته ام! چطور می شود؟!... نمی توانم توضیحش بدهم. تنها می توانم هر شب به انتظار دیدن قسمت جدیدی از این داستان به خواب بروم! که البته پیشترش کمی مقاومت می کنم تا نخوابم! چون خواب هایم هیچ خوشایند نیستند. فقط فکر می کنم به این ها چه چیزی را می خواهند به من بگویند؟! شاید پاسخ سوالی هستند که این روزها از خودم می پرسم... .

 

نقاشی از : عسل خسروی

 

مردم ِِِِِِِِ سر کوچه و آقای دکتر

+ ۱۳۹۸/۹/۲۱ | ۰۰:۰۷ | بندباز **

 

  • "حاج آقا وقتی خون می بینم آروم می شم!"

این جمله ایست که قاتل رو به روانپزشک برنامه می گوید. برنامه ای ست که مثلا قصد دارد دلایل جرم و بزهکاری را در جامعه ریشه یابی کند و به دنبال راه حل و هشدار دادن به مخاطب است.

سایه ی سیاه نیم تنه ی قاتل در یک سمت کادر است و کارشناس پلیسی که در حال بازجویی از اوست در سمت دیگر نشسته است. بعد از چند دقیقه از حرف هایشان می فهمی که مردی ست سی و چند ساله که تا سیکل بیشتر نخوانده و در یک خانواده ی پرجمعیت که همگی به جز مادر، معتاد هستند زندگی می کند. به گفته ی خودش مادر هر روز صد هزار تومان برای خرج عملش می دهد و او دود می کند هوا. یک روز برحسب تصادف تصمیم می گیرد گوشی بدزدد. رفیقش را خبر می کند و بعد از اینکه دو نفری شیشه مصرف کرده اند، سوار موتور می شوند و توی خیابان دنبال کسی می گردند که گوشی گران قیمت دستش باشد. بعد از چند دور چرخیدن عابر جوانی را نشان می کنن و به دنبالش از خیابان اصلی به کوچه ی فرعی می روند. طرف را یقه می کنند و بعد که می بینند جوان در برابرشان مقاومت کرده با چاقو شاه رگش را می زنند و گوشی را برمی دارند و فرار.

  • " یعنی هیشکی توی اون کوچه نبود؟! کسی شما رو ندید؟!".
  • " چرا بودن... مردم سر کوچه وایساده بودن داشتن ما رو تماشا می کردن... اما کسی نیومد جلو...".
  • " گوشی را چند فروختی؟"
  • " سیصد و پنجاه هزار تومن! "

صدای خونسرد کارشناس توی سرم می پیچد:" برای سیصد و پنجاه تومن یه آدمو کشتی؟ احساس پشیمونی نمی کنی؟!" نیم تنه ی سیاه که از خمیده گی اش معلوم است دارد از خماری می میرد با صدایی که احساسی تویش نیست جواب می دهد:" شما می دونید توی دل من چی می گذره؟ معلومه ناراحتم... یه جوونو ناکار کردم...".

کات می شود. لقمه های نان و پنیر توی گلویم ماسیده است. به حرفهای مرد در برابر روانپزشک برنامه  گوش می کنم: " از بچه گی اعصاب نداشتم... گاهی خودزنی می کردم. یه وقتایی هم مادرمو می زدم. چاقوش می زدم... همین که خون می دیدم آروم می شدم...". دکتر همان طور خونسردانه از او می پرسد " تابحال دکتر هم رفتی؟" و جواب مثبت می شوند. "قرص و دارو هم گرفتی؟ استفاده کردی؟!..." و مرد می گوید که یک روز خورده و دو روز نخورده. " چرا نخوردی؟! چرا بعد از اینهمه سابقه ی زندان رفتن و حبس و ترک یک بار نخواستی برای زندگیت برنامه ای بچینی؟!!" ... سایه ی سیاه نیم تنه می زند زیر گریه. بغض مردانه اش می ترکد:" به چه امیدی حاج آقا!... توی یه خانواده ی معتاد آدم مگه چیکار می تونه بکنه؟... "

انگاری نمایش به پایان خودش رسیده است. دکتر رو به دوربین می گوید: " سعی کنید اگر فرزندانتون دچار اختلالات خلقی و عصبی هستند هر چه زودتر اونها رو نزد روانپزشک ببرید تا در آینده چنین فجایعی گریبانگیر شما و جامعه نشود...". دلم می خواهد لیوان چای ام را سمت صورتش پرت کنم اما یادم می افتم همین یک تلویزیون را بیشتر نداریم. این می شود که فقط به فشردن دکمه ی خاموش اکتفا می کنم. توی دلم می گویم " مرتیکه فکر کرده با کی طرفه؟!... "

یاد ِ فیلم حس ششم می افتم که همین پریشب تماشا کردیم. آنجا هم پای یک روانشناس در میان بود.

حق الناس چهار درصدی

+ ۱۳۹۸/۹/۱۷ | ۱۵:۵۹ | بندباز **

 

دوربین زن میانسال محجبه ای را توی چادر مشکی نشان می دهد که با لبخند منتظر است نوبتش برسد. آمده است برای نام نویسی انتخابات مجلس. خبرنگار از او می خواهد شماره اش را نشان بدهد و می پرسد از چه ساعتی توی صف بوده است. شماره هفتصد و سی و چند، چند ساعتی هست که فقط از طبقه ی دوم به اول رسیده است و منتظرست تا اینجا هم نوبتش بشود و برود برای نام نویسی.

خبرنگار می پرسد نظر او نسبت به آنهایی که بی نوبت و بدون صف نام نویسی کرده اند چیست؟ زن سری تکان می دهد و می گوید: " دیگه اینو خودشون می دونند... حق الناسه... ". خبرنگار به خیالش جسورتر می شود و می گوید: " نظرتون درباره ی اون چهاردرصدی ها چیه که بی نوبت..." زن لبخندی بزرگ می زند و برای خبرنگار آرزوی موفقیت می کند.

یادم می افتد هر وقتی توی صف ِنان و تاکسی و اتوبوس و بانک و چه و چه بوده ام اگر کسی بی نوبت جلو می رفت همگی با هم به او می گفتند: " کجا؟!... نمی بینی صفو!!... برو ته صف!!" به همین سادگی. 

دلم می خواست به خبرنگار بگویم بجای اینکه دنبال چهار درصدی ها باشد به آن زن بگوید تو که نمی توانی از حق خودت دفاع کنی و چیزی بگویی آنجا چه می کنی؟! چطور می خواهی از حق مردم دفاع بکنی؟!!... نه تنها او، بلکه همه شان! همه ی آنهایی که جرات نکردند چیزی بگویند. بعد هر چه می شود می گوییم پس مجلس چه کاره است؟! فلانی چه کاره است؟!... از همین جاها می توان فهمید.

تا وقتی که همه چیز را از سر خودمان وا می کنیم و حواله می دهیم به خدا، داستان همین است! همین حواله کردن هایی که فقط و فقط از سر عافیت طلبی ست پدرمان را درآورده.

 

نقاشی

اثری از حامد صدرارحامی

 

ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما ؟!

+ ۱۳۹۸/۹/۱۲ | ۱۰:۳۱ | بندباز **

نقاشی

اثری از : حامد صدرارحامی

 

دژخیم های وطنی

+ ۱۳۹۸/۹/۱۱ | ۰۹:۰۲ | بندباز **

سلام جان!

وقتی می گویی نقاشی کن، دلم می خواهد بوم ها را یکی یکی جلوی رویم بگذارم و با یک کارد بزرگ به جانشان بیافتم و پاره پاره شان کنم! به خاطر حرف های تو نیست که اتفاقا باعث می شوی یادم نرود نقاشی کردن را رها نکنم، به خاطر خشمی فروخورده است که خیلی از آدم ها در هفته هایی که گذشت، توی خیابان های شهرشان، خالی اش کردند؛ درست مثل گلوله هایی که دژخیم های وطنی در تن بی دفاع مردم خالی کردند!

همه ی این فشارها را تحمل می کنیم و همچنان سعی داریم تا لبخند بزنیم و تاب بیاوریم. همچنان بگوییم خدا را شکر که نانی داریم و سرپناهی بالای سرمان است! نه اینکه اینها جای شکر نداشته باشند، نه. اما زندگی مان را خلاصه کرده اند در کار کردن و خوردن و خوابیدن و نگران آینده ای بودن که تمامی ندارد!... آن هم اگر کاری داشته باشی یا نانی یا سقفی که به آرامشی نیم بند زیرش سر کنی اگر نه تمامش می شود همان نگرانی ناتمام... و این درد دارد. دردی که روح آدم را می خورد. 

در انتهای شب خبری از یک جودوکار ایرانی برایم می خوانی که بعد از تقاضای پناهندگی آلمان، شهروندی کشور مغولستان را پذیرفته است! قصد دارد برای تیم ملی آنها مسابقه بدهد. تناقض خنده داری توی ذهنم شکل می گیرد. به یاد ِحمله ی مغول ها می افتم و ویرانی هایی که قرن ها بعد هم کسی نتوانست آنها را جبران کند! حالا ببین چه کرده اند با ایران - چه کرده ایم با کشورمان - که یک ایرانی ترجیح می دهد زیر پرچم مغول ها و برای آن ها بجنگد اما در کشورش باقی نماند! جواب این ویرانگری خودمانی را چطور می دهیم؟ گریه دارد نه؟!... 

دارم به نقاشی هایی که نکشیده ام فکر می کنم.

 

نقاشی

اثری از علیرضا دیانی

 

خشک آمد کشتگاه من *

+ ۱۳۹۸/۹/۱۰ | ۱۰:۱۳ | بندباز **

 

 

" بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه ی تاریک من  که ذره ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم  دارد از خشکیش می ترکد

-چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟... "

*نیما یوشیج

 

پ.ن: وقتی نمی دانی چه بگویی؟! چگونه بگویی؟!... 

پس کِی نوبت زندگی ست؟

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۲:۳۲ | بندباز **

سرصبحی بعد از یک هفته قطعی اینترنت، تازه می توانم چند سایت را باز کنم و فیلم اعتراضات مردمی را ببینم. البته گزارش ها همه شان توسط خبرنگاران دولتی تهیه شده اند اما همین هم برایم غنیمت است. به حرفهای مردم گوش می کنم. به جایگاه داران بنزین، آتش نشانان، مردم عادی که ناغافل گلوله خورده اند. زن ها و مردهای کارگری که به قول خودشان نه این طرفی بوده اند و نه آن طرفی و فقط داشته اند از مسیر همیشگی خانه شان عبور می کردند که دامنگیر اعتراضات شده اند. 

یاد حرفهای مادر می افتم وقتی که از خاطرات اوایل انقلاب می گفت. شب ها و روزهایی که مردم جرات به کوچه و خیابان رفتن نداشتند چرا که ممکن بود تیر غیب بخورند!... به قیافه های مجروحین و آنهایی که عزیزان شان را از دست داده اند نگاه می کنم. مغزم درد می گیرد. ما مردم، ما قشر متوسط، ما کارگران این خاک همیشه در حال هزینه دادن هستیم. هر اتفاقی که می افتد این ماییم که باید هزینه اش را بدهیم. هر تصمیمی که می گیرند ناخواسته این ماییم که در وهله ی اول قربانی می شویم.

از خودم می پرسم چرا؟ این همه هزینه دادن تا کِی؟! چه گناهی کرده ایم که در جغرافیای دین و نفت به دنیا آمده ایم؟ چشم باز کردم جنگ بود. تمام عمر دویدم تا انسان باشم،  با جامعه ام جنگیدم، حالا هم اگر بخواهم خودم را کنار بکشم باید با خودم بجنگم!! پس کِی نوبت زندگی است؟

راستش من دیگر خسته شده ام. دلم تغییر نمی خواهد. ادعای هیچ چیزی را ندارم. به هیچ کسی هم امید واهی ندارم. فقط می خواهم همین چند سال باقیمانده از عمرم را سر کنم. سرم به کار خودم باشد و تا جاییکه بلدم مسئله و مشکل خودم و اطرافیانم را حل کنم. همین. حکایت ما حکایت همان مرغی ست که در عزا و عروسی قربانی می شود. جایی شنیدم که توده ها انقلاب می کنند اما نمی توانند آن را اداره کنند. پس دو دستی تقدیمش می کنند به هر کسی که زورش بیشتر باشد! یعنی در نهایت باز هم به خواسته شان نمی رسند بلکه تنها پلی هستند برای رسیدن دیگران به خواسته های خودشان! دیگرانی که پول و قدرت دارند. متاسفم برای مردم کشورم... متاسفم برای این همه هزینه ای که ما باید همواره بدهیم، فرقی هم نمی کند چه کسی راس کار باشد.

 

به خاطر یک مشت نان خشک

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۱:۵۶ | بندباز **

بالاخره نقاشی اش تمام شده بود و بوم بزرگ را به زحمت روی دیوار نصب کرده بودم. تصویرش تمام دیوار پذیرایی را پر کرده بود. چند قدم عقب رفته بودم و با دقت به نتیجه ی کارم نگاه می کردم؛ برش های تکه تکه شده از فرش و گلیم های دستباف، با رنگ های لاکی و اناری... همین طور به ترکیب بندی هر قطعه نگاه می کردم و از خودم متشکر بودم؛ "خوب کار کردیا!... آفرین!!" یکباره اما نمی دانم چطور سوراخ کوچکی از وسط بوم باز شد و جثه ی ریز و نحیف یک گنجشک از آن بیرون زد. گنجشک ِبیخیال با آن چشم های ریز و سیاهش کمی به این طرف و آنطرف نگاه انداخت و توی سوراخ جابجا شد. از کنار پاهایش سرو کله ی گنجشک دیگری پیدا بود. اولی به سرعت پر کشید و رفت و جا را برای بعدی باز کرد. دومی هم همین طور؛ نگاهی به من انداخت و تند بال زد و رفت...

هیچ سردر نمی آوردم؛ مگر می شود وسط یک بوم گنجشک ها لانه کنند؟! آن هم اینطوری؟! یکی یکی از توی نقاشی جان می گرفتند و بیرون می پریدند؟! گیج و منگ بودم که صدای بَم ِبرخورد چیزی با شیشه از خواب پراندم! اتاق توی تاریک و روشن دم صبحی ساکت و سرد بود. هنوز گیج خواب بودم که متوجه غوغای گنجشک ها شدم. نگاهم به سمت پنجره چرخید، هیکل های کوچک و ریزشان را از پشت پرده می دیدم که داشتند سر مشتی نان خشک خرد شده با هم جدل می کردند و در این بین بدن های نازک هم را به شیشه هل می دادند. یادم افتاد دم غروبی ته مانده ی نان سفره را توی مشتم خرد کرده و پشت پنجره ریخته بودم. خنده ام گرفته بود. چشم هایم را بستم و به تصویر نقاشی توی خواب فکر کردم. چهل تیکه ای بریده بریده از دستبافته های سنتی... بریده فرش هایی که گنجشککان گرسنه در آن لانه داشتند... .