به خاطر یک مشت نان خشک
بالاخره نقاشی اش تمام شده بود و بوم بزرگ را به زحمت روی دیوار نصب کرده بودم. تصویرش تمام دیوار پذیرایی را پر کرده بود. چند قدم عقب رفته بودم و با دقت به نتیجه ی کارم نگاه می کردم؛ برش های تکه تکه شده از فرش و گلیم های دستباف، با رنگ های لاکی و اناری... همین طور به ترکیب بندی هر قطعه نگاه می کردم و از خودم متشکر بودم؛ "خوب کار کردیا!... آفرین!!" یکباره اما نمی دانم چطور سوراخ کوچکی از وسط بوم باز شد و جثه ی ریز و نحیف یک گنجشک از آن بیرون زد. گنجشک ِبیخیال با آن چشم های ریز و سیاهش کمی به این طرف و آنطرف نگاه انداخت و توی سوراخ جابجا شد. از کنار پاهایش سرو کله ی گنجشک دیگری پیدا بود. اولی به سرعت پر کشید و رفت و جا را برای بعدی باز کرد. دومی هم همین طور؛ نگاهی به من انداخت و تند بال زد و رفت...
هیچ سردر نمی آوردم؛ مگر می شود وسط یک بوم گنجشک ها لانه کنند؟! آن هم اینطوری؟! یکی یکی از توی نقاشی جان می گرفتند و بیرون می پریدند؟! گیج و منگ بودم که صدای بَم ِبرخورد چیزی با شیشه از خواب پراندم! اتاق توی تاریک و روشن دم صبحی ساکت و سرد بود. هنوز گیج خواب بودم که متوجه غوغای گنجشک ها شدم. نگاهم به سمت پنجره چرخید، هیکل های کوچک و ریزشان را از پشت پرده می دیدم که داشتند سر مشتی نان خشک خرد شده با هم جدل می کردند و در این بین بدن های نازک هم را به شیشه هل می دادند. یادم افتاد دم غروبی ته مانده ی نان سفره را توی مشتم خرد کرده و پشت پنجره ریخته بودم. خنده ام گرفته بود. چشم هایم را بستم و به تصویر نقاشی توی خواب فکر کردم. چهل تیکه ای بریده بریده از دستبافته های سنتی... بریده فرش هایی که گنجشککان گرسنه در آن لانه داشتند... .
روانی روایت کردنت برام دلچسبه:)
موفق باشی:)