روز ِمبادا روز ما بود!

+ ۱۳۹۹/۱۲/۲۶ | ۱۲:۰۸ | بندباز **

به آخرین روزهای اسفند سال 96 فکر می کنم! به روزی که برای اولین بار جان را دیدم. به اتصال دو دنیای بعید! دنیاهایی که گویی سال های سال هم را گم کرده بودند! دور افتاده از هم بودند و سرگشته به دنبال یافتن راهی که روزی از آن به اشتباه گذشته بودند... شاید هم نه! شاید هم اشتباه نبود، نیاز بود که از آن مسیر بروند! که هم را گم کنند، و طعم خیلی چیزها را بچشند؛ تلخی ها و تندی ها و گاه شیرینی هایی که بین مابقی طعم ها ناپدید می شدند!... بله. لازم بود از هم دور بیافتند برای روز ِمبادا!

و روز ِمبادا بالاخره آمده بود! هر دو خسته و بریده بودند... هر دو تشنه و در جستجوی هم به صدایی که از درون با آنها سخن می گفت، گوش سپردند. صدایی که در پس ِتمام هیاهوی عالم و آدم شنیده می شود! جاییکه دیگر هیچ کسی نیست، هیچ امیدی نمانده و تو مستاصل به زمین خورده ای!! فقط آنجاست که می توانی صدای واقعی درونت را بشنوی! تازه آنجاست که به خودت می آیی و می بینی کجای دنیا ایستاده ای!! کیستی و به دنبال چه هستی؟!...

و آنها آمده بودند تا روز مبادا و هم را پیدا کرده بودند... در روزهای آخر اسفند... زمانی که آفتاب در آسمان می درخشید... عطر گل های بهاری با هر نفس به درون سینه می شتافت و جانت را تازه و جوان می کرد... و آنها به هم پیوسته بودند در پس ِلمس دستان عشق! و این بار خوب می دانستند که چه می خواهند! که زندگی چه ارزشی دارد! پس بی اینکه بدانند چه پیش خواهد آمد، قولی را در سکوت نگاهشان به یکدیگر دادند؛ باقی راه را تا انتها با هم خواهند ماند!

 

 

پ.ن: این تابلو را در طول ماه های پر تب و تابی می کشیدم که هر دویمان داشتیم زمین و آسمان را به هم می دوختیم تا در کنار هم به آرامش برسیم! راهی که سخت بود... بسیار سخت... اما طعمش به شیرینی در خاطرمان مانده! یادش بخیر! 

 

سیب زمینی خورها

+ ۱۳۹۹/۱۲/۲۵ | ۰۹:۴۷ | بندباز **

 ونسان ونگوگ، در نامه ای که همراه این اثر نقاشی برای برادرش تئو می فرستد، می نویسد: "«من تلاشم را کرده‌ام که تأکید کنم، این آدم‌هایی که در نور چراغ مشغول خوردن سیب زمینی هستند، با همان دستانی که در ظرف‌ها گذاشته‌اند، زمین را کنده‌اند و بنا بر این، این تابلو از کار سخت و اینکه چگونه غذایشان را بدست می‌آورند سخن می‌گوید.»"

 

میزان حقوق و دستمزد کارگران در سال 1400 هم مشخص شد. سالی که نکوست برای ما که از خانواده ی کارگران این سرزمینیم از همین حالا پیداست! با این تفاوت که ما زمینی برای کاشتن سیب زمینی نداریم و چشم مان باید به دست هایی باشد که سال هاست نَفَس تولید را در این کشور گرفته اند! و جالب است که این اواخر به دنبال تشدید تحریم ها و ناتوانی حضرات در وارد کردن بی حد و مزر هر چیزی از کشورهای خارجی، دوره افتاده اند و از رونق تولید ملی حرف می زنند و دست و پاکوبان توی بوق و کرنا می کنند که اینها همه به حساب برکات تحریم و دستاوردهای مقاومتی و جهادی شان است! شما اگر بیل زن بودید، تمام آن سال های قبل ترش باغچه تان را بیل می زدید! فکر می کنند نمی دانیم به محض پیدا کردن راه های دور زدن ِتازه، دوباره شروع می کنند به وارد کردن آشغال های گذشته! 

بیچاره ما! بیچاره خانواده هایی که طبق گزارشات اورژانس اجتماعی 123، برای خلاصی از دست فقر، به کودکانشان سم می خورانند... دیگر می خواهیم به کجا برسیم که نرسیده ایم؟! کدامیک از آنهایی که توی جلساتشان نشسته اند و لاف حمایت از کارگر را می زنند، می توانند با این میزان حقوق کارگری که کارخانه اش نیمه تعطیل است و دستمزدها را سه ماه یکبار می دهد، زندگی کند؟! خرج خورد و خوراک و اجاره نشینی و درمان و تحصیل و کوفت و زهرمار بدهد؟!... ما راه خودمان را می رویم. راه هایی که شما از آن وحشت دارید... شما هم سرخوش باشید به آمارهای دروغین و شرم آورتان از رشد اقتصادی و بالا رفتن تولید ناخالص ملی در طول سال های کرونایی! سال هایی که جهان زمین خورد اما شما به یمن نگاه ویژه ای از آسمان ها، سربلندتر از هر زمان دیگری ایستاده اید!! ننگ بر شما! ننگ بر شما که ملت را مثل خودتان فرض کرده اید!

حالا دیگر کلاغ ها رفته اند

+ ۱۳۹۹/۱۲/۲۲ | ۱۳:۳۰ | بندباز **

در ِقابلمه را برمی دارم. بخار توی صورتم می زند. سبزی های آش را چند باری با قاشق هم می زنم. " کمه! اینقدر سبزی برای آش رشته کمه!" این را توی دلم می گویم و می روم سمت یخچال فریزر. بسته دیگری سبزی برمی دارم و آرام آرام از توی نایلونش بیرون می کشم. نمی خواهم جان بیدار بشود. روز ِجمعه ای سر ِحال نیست. از توی آشپزخانه به پنجره نگاه می کنم. هوای آن بیرون ابری و گرفته است. مثل حال ِجان. می دانم دارد توی سرش با شخصیت های داستانی که تازه نوشتنش را شروع کرده، کلنجار می رود. این کلافگی اش را می فهمم و کاری برایش نمی توانم بکنم. درست مثل وقت هایی که خودم توی نقاشی گیر کرده ام! که می دانم چه می خواهم بشود اما نمی توانم راهش را پیدا کنم... .

بسته ی سبزی یخ زده را توی آبجوش قابلمه سر می دهم. نگاهش می کنم که چطور به سرعت سختی سنگ شکلش از هم باز می شود. رنگ سبز ِروشن قاطی سبزهای تیره توی دل قابلمه بالا و پایین می رود... به تک برگ دسته نوشته اش فکر می کنم که سرصبحی می خواندمش! به صحنه ی مواجه پسربچه با اندام بی جان پدر و صدای قارقار کلاغ هایی که باغ را روی سرشان گذاشته اند... راوی نگران قضاوت مخاطب است. نگران اینکه مبادا وحشتزده بشود. اگر همین اول داستان بخواهد اینقدر بترسد، پس چطور در ادامه از باقی رازهای زندگی پسرک پرده بردارد؟!... راوی مردد است. کلماتش درد می کشند. در خودشان مچاله می شوند و از تصور قدم برداشتن در سپیدی سرد ِ زمستان این صفحه به خودشان می لرزند.

دلم می خواهد بروم توی باغ... دست پسرک را بگیرم توی دست هایم. چشم هایم را به چشم هایش بدوزم و به او بگویم: "چقدر راهی که تا اینجا آمده ای سخت است!! من هیچ وقت نمی توانم حتی تصورش را هم بکنم. حتما خیلی خسته ای، نه؟! به اندازه ی تمام سال های قبل و بعد از اینجای داستان!... " پسرک اما حواسش با من نیست. نگران هیاهوی کلاغ هاست و صبحی که می رود تا با بالا آمدن خورشید توی دل آسمانش، باقی آدم های باغ را خبردار کند. چقدر دلم می خواست می توانستم در آغوش بگیرمش! بگویم: " نترس! بغضت را رها کن... بگذار اشک هایت سرازیر شوند. مردها اگر گریه هم بکنند باز هم مردند! من می فهمم... او هم می فهمد... حتما دیگر نتوانسته ادامه بدهد... هر چند که سختی راه بعد از او برای تو، صد چندان خواهد بود ولی نگاه کن! تو حالا اینجایی... ببین چقدر بزرگ شده ای!... ".

جان هنوز هم خواب است. صدایش را توی سکوت خانه می شنوم. گهگاهی توی خواب نفسش تند می شود. نمی دانم دارد چه خوابی می بیند. نمی دانم بیدار که شد باز هم سراغ سفیدی صفحه اش می رود یا نه؟! پسرک داستانش معطل است تا او دوباره برگردد... باید دست بجنبانم. وقت ریختن رشته های آش است. بوی سیر و نعنا داغ توی آشپزخانه پیچیده. می خواهم جان که بیدار شد، آش رشته حاضر باشد. توی این هوای ابری و سرد، خوب می چسبد! شاید اینطوری کمی سر ِحال بیاید. آن بیرون باران می آید... .

قهرمان پروری ما

+ ۱۳۹۹/۱۲/۲۱ | ۰۹:۳۱ | بندباز **

در نوشته ی مربوط به " سریال گامبی وزیر" یکی از خوانندگان عزیز وبلاگ برایم خصوصی نوشته بود: " اینجا بعد از این جمله «بسیار بسیار کتابهای آموزشی شطرنج می خواند!» چرا علامت تعجب گذاشته‌ای!؟ این کار برای قهرمانی بسیار بسیار لازم است. شاید روزی هفت هشت ساعت. " من کمی به حرفش فکر کردم. ابتدا به نظرم عجیب می آمد! اما بعد دیدم حرفش درست است. اما چرا اینقدر برای من مطالعه ی زیاد یک قهرمان یا بازیکن حرفه ای جای تعجب داشت؟! طبیعی بود که توی ذهنم دنبال تجربه های شناختی ام از یک قهرمان گشتم! شما هم همین حالا امتحانش کنید! به یک قهرمان ایرانی فکر کنید. تصویرش را تجسم کنید. عادتها و سبک و سیاق زندگی اش را پیش چشم مرور کنید. اسم این قهرمان چیست؟ در چه زمینه ای فعالیت می کند؟ چطور زندگی کرده؟ از آزمون های حرفه ای اش چطور بیرون آمده؟! کتاب چی؟! جایی مطالعه اش را دیده اید؟!

بعد خنده ام گرفت. حقیقتش خیلی سخت توانستم به خاطر بیاورم. آخرینش فیلم تختی بود! که آنقدر بد ساخته بودند، نیمه رهایش کردم. بعد ذهنم رفت سال های خیلی دورتر و کتاب زندگی نامه ی دکتر حسابی را به خاطر آوردم. عالی بود! اگر اشتباه نکنم پسرش آن کتاب را نوشته بود. آنجا دیدم که دکتر حسابی تا آخرین لحظه های زندگی اش حتی در بیمارستان هم در حال یادگیری یک زبان جدید بود! اما چرا هیچ وقت فیلمی از زندگی او ساخته نشده است؟ بگذارید باز برگردیم به جعبه ی جادو! به تصویرهایی که از قهرمانان ملی مان برای مردم می سازند. به پررنگ کردن خصایص اخلاقی یا عقیده ای شان! پررنگ ترین آن ها توی ذهن تان چه کسی ست؟! ما بیشتر چه نوع قهرمان هایی را در فیلم ها یا سریال هایمان نشان می دهیم؟! مثلا همین ورزش، همین شطرنج؟! چقدر دلم می خواست چیزی شبیه این سریال را درباره ی یکی از قهرمان های شطرنج ایران می ساختند! قهرمان هایی که تعدادشان کم هم نیست! ببینم اصلا سریالی درباره ی قهرمانی که زنده باشد، برای دوره ی ما باشد، داریم؟! من که یادم نمی آید. اگر شما می شناسید، معرفی کنید.

وقتی به این موضوع فکر می کنم ناخودآگاه بخشی از ذهنم می رود سمت زنان ورزشکار. قهرمان هایی که خیلی کم ازشان در تریبون های خبری می شنویم و کمتر از آن تصویری می بینیم. زن هایی که گاهی به خاطر نداشتن اجازه ی شوهر، از شرکت در مسابقات جهانی، باز می مانند! همین چند روز پیش یک فیلم مستند کوتاهی از خانومی در شبکه ی مستند تلویزیون تماشا می کردم که با پای پیاده ایرانگردی می کرد. و البته چند سفر خارجی هم داشت. ولی یک چیزی تمام مدت تماشای فیلم، توی ذوق می زد! آن هم آرایش غلیظ خانوم، همراه با تتوی ابروها، بوتاکس گونه و لب ها، ناخن های کاشته و لاک زده و اندام فربه اش بود! اینها همه شان به خودی خود برای من جای سوال ندارند اما وقتی داریم چهره ی یک زن ورزشکار را - که کمتر پیش می آید - در یک تریبون نمایش می دهیم، چرا این شکلی است؟! من خودم سال هایی را صرف طبیعت گردی کردم و واقعا به یاد ندارم خانومی با این شکل و شمایل در گروه های ورزشی دیده باشم! ...

یا آنهایی که رتبه های برتر جهانی می آورند اما در سکوت خبری به کشور برمی گردند! قهرمان های پارا المپیک!! مردها و زن هایی که اگر از زندگی تک تک آنها، فیلمی ساخته شود، من و ماها از خجالت آب می شویم و توی زمین فرو می رویم!! چرا که سرسختی و تلاش و جنگجویی همراه با صلح درونی و بیرونی را می شود در این قهرمان ها دید! قهرمان فقط آن کسی نیست که به سرزمین دیگری می رود، می جنگد، می کشد و کشته می شود! قهرمان می تواند با فکرش، با نبردی جوانمردانه در میدان به پیروزی غرورآفرینی دست پیدا کند که برای بقیه شعف و انگیزه بسازد! تاکید می کنم بر عنصر فکر! خرد! خِردی که بتوان با آن به مرتبه ها بالای جهانی رسید. تا دیگر کمتر کسی بتواند ما را نادیده بگیرد! دست بیاندازد. پس بزند. تمسخر کند. خِردی که می تواند حریفش را تسلیم کند! و احترام بیافریند! چیزی که ما در افسانه های کهن مان داشته ایم اما شاید بیشتر آن بخشی را بزرگ کرده ایم که به زور و بازویمان ربط داشت!! راستی چرا؟!... 

 

گامبی وزیر 2020 *

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۹ | ۱۰:۵۶ | بندباز **

گامبی وزیر را دیدم. داستانی در اواسط دهه ١٩٥٠ و تا دهه ١٩٦٠ ؛ داستان زندگی بت هارمون، اعجوبه یتیم شطرنج آمریکا در هنگام تلاش برای رسیدن به قله ی دنیای شطرنج، آن هم وقتی بخاطر مشکلات روحی بسیار،با مواد مخدر و وابستگی به الکل دست و پنجه نرم می کرد .

چیزی که طول تماشای فیلم برایم جالب بود، بیشتر از همه روحیه مطالعه و جستجوگری هارمون بود. یعنی اگر به موفقیتی هم می رسید، گذشته از نبوغی که داشت و خوردن آن کپسول های سبز آرام بخش، بسیار بسیار کتابهای آموزشی شطرنج می خواند! راه و روش تمام شطرنج بازهای قدر قبل از خودش را بارها و بارها مرور می کرد. و بعد روی حریف های مقابلش آن ها را مدام تمرین می کرد. متکی به خودش بود اما خودش را با دانش و تمرین مسلح کرده بود.

اینکه یتیم خانه از او حمایت کرد برایم خیلی خوشایند بود. از این داستان های سیندرلایی نبود که فقط معجزه ی پری ها می توانست باعث تغییر شرایط زندگی دختر داستان بشود! هارمون سرسخت بود و آنچه که می خواست را خودش به دست می آورد و دیگران هم تحت تاثیر این حد از تلاش و پشتکارش با او همراهی می کردند. پشتیبانی از دختری که آه در بساط ندارد از سمت خانم مدیر یتیم خانه و آموزش های پیرمردی که تعمیرکار آن مجموعه بود، به نظرم دریچه ی جهان را به سوی هارمون باز کرد و البته جهان را هم از وجود یک نابغه آگاه کرد!

 

 

زیاده خواهی، قدرت طلبی و جنگجویی را به عنوان صفات بارز یک آمریکایی می دیدم و طبق گفته خودشان روحیه فردگرایی و استقلال طلبی هم مزید علت می شد تا آنها در مقابل حریفان روسی همیشه احساس ضعف کنند. روس هایی که فکرشان را روی هم می ریختند و با مشورت گروهی در بازی ها، یکی یکی حریفانشان را حذف می کردند. اما حرکت دوستان هارمون در حمایت از او، اینبار در لباس یک کار گروهی نتیجه داد! و وقتی که او در روسیه بازی داشت با مشاوره های تلفنی و روحیه بخشی دوستانش توانست بر حریف قدر روسی اش غلبه کند.

در نهایت یکی از قشنگ ترین سکانس هایی که در این مینی سریال دیدم، سکانس پایانی بود. وقتی که هارمون بعد از پیروزی اش به دل خیابان های مسکو می زند و به میان پیرمردهایی می رود که از کله صبح بساط بازی شطرنج شان را در پارکی کوچک پهن کرده اند! آنها که او را می شناسند با رویی گشاده به استقبالش می آیند و او را به بازی فرامی خوانند. یک پل ارتباطی بین دو ملت و فرهنگ به واسطه ی بازی! ارتباطی بین نسل پیر و کهنسال روسیه با جوانی از آمریکا! یک جور نمادین و شاید بشود گفت باغرض! اما ناگزیر! روسیه ای که در سطح دولتش با آمریکا جدال دارد به شکل توده ای پیر و فرتوت اما پرقدرت و پیوسته نمایش داده می شود و آمریکای پیروز در قامت زنی جوان و پرنشاط اما فروتن و کنجکاو برای برقرار رابطه! به چشم می آید.

 

گامبی وزیر مینی سریالی ست که در ژانر درام آمریکایی بر اساس رمانی با همین نام به قلم والتر تویس ساخته شده است. این رمان در سال 1983 نوشته شده است. این سریال توسط اسکات فرانک و آلن اسکات ۲۳ اکتبر سال ۲۰۲۰ برای نتفلیکس ساخته شد. هنوز درباره ی این سریال حرف دارم که بعدا می گویم!

 

*The Queen's Gambit 2020

اسطوره خدایی 2020 *

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۸ | ۱۱:۲۰ | بندباز **

مدتها بود که دلم برای دیدن یک انیمه ی خوب لک زده بود. راستش خیلی وقت بود هر چه می گشتم، کاری در سطح کارهای هایائو میازاکی پیدا نمی کردم. دیروز اما دل به دریا زدم و تصادفی یک انیمه ی چینی را انتخاب کردم که اسمش " اسطوره خدایی" بود اما در سایت های ایرانی با اسم "جیانگ زیا" که اسم قهرمان داستان است، منتشر شده بود. راستش در طول داستان یک جاهایی مو به تنم سیخ می شد! اشک می ریختم و توی دلم به کارگردانش آفرین می گفتم! از حجم زیبایی جلوه های بصری و موسیقی اش که بگذریم، شاهد مفاهیم انسانی عمیقی بودم که ما خیلی جاها در قرآن و احادیث، اشعار و افسانه های خودمان خوانده و شنیده بودیم اما هیچ وقت کسی آنها را برایمان به این زیبایی تصویر نکشیده است! 

 

 

"جیانگ زیا" یکی از اساتید آسمانی است که به واسطه ی شجاعت و مهارت و قدرتش، از سوی خدایان، برای پایان دادن به جنگ میان سه جهان انتخاب می شود. جنگی که باعث و بانی اش، روباهی نُه دم است که به او روباه شیطانی لقب داده اند. و جیانگ با غلبه بر او می تواند وارد بهشت شده و به مقام رهبری خدایان دست یابد. اما روباه در حین پیکار با او، پرده از رازی برمی دارد که باعث تردید جیانگ زیا نسبت به حقیقت و درستی نبردش می شود. روباه سینه اش را می شکافد و روح دختری اسیر را نشان می دهد و به او می گوید که خدایان به او دروغ گفته اند! و اگر او کشته شود، لاجرم دخترک هم خواهد مرد! و آیا او حاضر است خون یک انسان بیگناه ریخته شود؟! اینجاست که همه ی اساتید حاضر در میدان نبرد، یکصدا با هم فریاد می زنند که اینها همه اش "توهم شیطانی " ست و او نباید اسیر این توهمات شود!!

قهرمان جنگجو اما یک لحظه بازمی ماند! او که تا اینجا ایمان راسخی به استاد اعظمش داشته و حاضر بود در راه عقاید او، جانسپاری کند، از خود می پرسد که چرا یک انسان باید در جنگی که بین خدایان و شیطان است، قربانی شود؟! او چه گناهی دارد؟!... چگونه با مردن او می توان جان باقی انسان ها را نجات داد؟! اصلا چه فرقی میان مرگ یک نفر با هزار نفر دیگر است؟!... جنگی که خدایان حاضرند در آن خون انسانهای بیگناه زیادی را بریزند، چگونه می تواند باعث ایجاد صلح میان سه جهان بشود؟!... همین افکار باعث تغییر نتیجه ی نبرد جیانگ با شیطان می شود و در ادامه او به جستجوی پاسخ سوالات خود خواهان ملاقات با خدا می شود و سفری سخت و طولانی در پیش می گیرد. هر چند که در انتهای این سفر، با فهمیدن تبانی پنهانی میان خدا و شیطان، دست به انتخابی تازه می زند که سرنوشت هر سه جهان را تغییر می دهد... .

 

 

پ.ن: اشتباه نکنید. داستان به دنبال تبلیغ یا به چالش کشیدن مسائل مذهبی و اعتقادی نیست! اتفاقا کاملا برعکس، با کمک گرفتن از مفاهیم عمیق انسانی ( که میان تمام ادیان جهان مشترک است) سعی در نمایش تبعات جنگ میان قدرت ها دارد! جنگی که تنها نتیجه اش ویرانی سرزمین ها و کشته شدن انسان های بسیار و از میان رفتن زندگی های بیشمار است!! و سرگشتی و حیرانی بشر بعد از این وقایع که غیرقابل جبران است! 

شما در طول تماشای این داستان، با عبور از پلی میان زمین و آسمان، به ملاقات خدایان می روید و با دیدن حجم عظیم خودخواهی و سنگدلی آنها به وحشت می افتید! و خونسردی شان در اجرای بازی های ویرانگر برای آنانی که فرودست حساب می شوند، خون تان را به جوش می آورد... بهشت و جهنم را می بینید و زندگی پس از مرگ هزاران هزار سرباز کشته شده ی مفقود قلبتان را به درد خواهد آورد... ولی گذشته از همه ی اینها تصمیم نهایی "جیا زیا" راهی ست که هر انسان آزاده ای با انتخابش، می تواند خدایی شود که محافظ صلح و زندگی ست!

 

Legend of Deification 2020*

 

طرحی نو درانداختن...

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۶ | ۰۷:۳۸ | بندباز **

دیدار پاپ با سیستانی برایم جالب است. خیلی حرفها می شود درباره اش زد. به عملکردهای کشوری مثل عراق نگاه می کنم. به رفتارش در بزنگاه های سیاسی در مقابل جهان!...

 

 

 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل...

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۱ | ۱۱:۰۱ | بندباز **

سال های زیادی سعی کردم که بی توجه به مسائل روز و خبرها، به اصل زندگی خودم بچسبم و از آن حرف بزنم. فکر می کردم که من چیز زیادی از اتفاق هایی که رخ می دهد نمی دانم، پس بهتر است سکوت کنم. هنوز هم چیز خاصی نمی دانم اما فقط وقتی به روند نزولی زندگی مان نگاه می کنم، ترس برم می دارد از انتهای شیبی که قطار هوایی مان به سمت آن می تازد! 

به تازگی یک سخنرانی از حاتم قادری - استاد فلسفه سیاسی و مدرس دانشگاه - می شنیدم که در آن بی هیچ تعارفی، شرایط پیش رو و آینده ی در انتظار ایران و ایرانیان را بررسی می کرد و خب آنجا بود که متوجه شدم چیزهایی که احساس می کردم و می فهمیدم، درست هستند و فقط کلمه ی مناسبی برای بیانشان نداشته ام.

اینکه دیدگاه کلی آنان که بر ما حکم می رانند چیست؟ اینکه علم و توان مدیریت شان در چه اندازه است؟ اینکه چه میزان توان تعامل با کشورها و شرایط امروزی جهان را دارند؟ و تا چه اندازه خود را محق و برتر می شمارند؟ همه و همه دست به هم داده تا حال و روز ما بشود این چیزی که حالا می بینیم. و خب حماقت است اگر فکر کنیم با این روند به جای خوبی خواهیم رسیم!

در این سوی ماجرا، ما هم قرار داریم. مردمی که به قول حاتم قادری، خودشان هم عامل تداوم این شرایط هستند و شاید بزرگترین دلیلش هم " ندانستن" است. می دانند چه می خواهند اما نمی دانند چگونه؟ نمی دانند کجا هستند و شرایط شان نسبت به بقیه مردم دنیا چگونه است؟ - حرفم این کلی گویی هایی که همه مان صبح تا شب بلغور می کنیم، نیست!- فرهنگ ما یک فرهنگ برده داری است که در ناخودآگاه مان عمیقا ریشه دارد! مذهب ریشه اش را قوی تر کرده. و ما هیچ گاه نتوانستیم بین عوامل مختلف زندگی مان تعادل برقرار کنیم. این است که هر کدام را جای دیگری می نشانیم و انتظار داریم همه چیز درست بشود! درحالیکه این غلط است.

هر چه جهان در زمینه های مختلف، پیشرفت بیشتری می کند، ما بیشتر در جا می زنیم و شکاف و فاصله مان با آنها بیشتر می شود.  آنها دارند از مریخ حرف می زنند و ما از قیمت تخم مرغ و بیرون زدن تار موهای زن... و بدتر از آن، شکست ها و ناتوانی هایمان را برعکس جلوه می دهیم! از واقعیت روز جامعه فرار می کنیم و فکر می کنیم چون یک عده ی نزدیک به خودمان را راضی نگه داشته ایم، پس دیگر مشکلی نداریم! اما راستش اینها همه اش یک حباب است. بالاخره یک روزی می ترکد!

شما هر چقدر هم بخواهید در زمینه ی ارتباطات محدودیت ایجاد کنید، هر اندازه سعی کنید مسائل اعتقادی خودتان را لابه لای کتابهای درسی و منبرهای هفتگی به خورد مردم بدهید و چه و چه و چه... در نهایت آن اتفاقی که باید، می افتد! کاش لااقل برای حفظ خودتان هم که شده، یک ذره درایت به خرج می دادید و نمی گذاشتید همگی به ته دره سقوط کنیم! هر چند که همه ی اینها تاوان تنبلی و شانه خالی کردن ما از مسئولیت اجتماعی مان است! 

اینترنت ایران

+ ۱۳۹۹/۱۲/۶ | ۱۱:۱۹ | بندباز **

در خبرها خواندم که مجلس قانون افزایش ده درصدی تعرفه اینترنت اپراتورها را تصویب کرده است. که این یعنی گرانی اینترنت! از صبح ساعت هشت تا همین حالا که یازده است، برای دانلود یک سریال، ده مدل سایت، برنامه و مسیر و فیلتر*شکن را امتحان کردم و نشد! وضعیت اینترنت کشور و فیلترینگ سایتها و رسانه های ارتباط جمعی، یک ظلم تمام عیار به ما مردم است! ما مردمی که می خواهیم با این اینترنت نیم بند، کسب و کاری را بگردانیم. چیزی یاد بگیریم. درسی بخوانیم. فیلمی تماشا کنیم. خبرهای کوفتی زندگی مان را دنبال کنیم. با خانواده هایمان در این وضعیت تنهایی و دوری، ارتباط برقرار کنیم... ما مردم واقعی این سرزمین! سرزمینی که خاکش مال ماست! داریم زیر بار فشارهای احمقانه ای دست و پا می زنیم که اگر آن را جای دیگری در دنیا بگوییم بهمان می خندند!! ... ولی ظلم هر چقدر هم که بزرگ باشد، هر اندازه هم که به خیالش قدرتمند باشد، بالاخره یک روز فاتحه اش خوانده می شود. زمانش دور نیست! کور دل ها هیچ راهی برای مقابله با خورشید ندارند جز اینکه در سیاهچاله های منفور خود مخفی بشوند و در کثافت وجودشان بلولند!

فرزندان سانچز

+ ۱۳۹۹/۱۲/۴ | ۱۲:۱۴ | بندباز **

فرزندان سانچز، داستان زندگی واقعی خانواده ی سانچز در مکزیک است، که به قلم اسکار لویس در تاریخ ادبیات جهان حک شده است. خانواده ای که در سال های 1959 با فقر دست و پنجه نرم می کرد و در همان حال مورد مطالعه ی اسکار لویس قرار گرفت. داستان فقر و نتیجه های آن ؛ جرم و فحشا، داستان تازه ای نیست اما وقتی که کتاب را دست می گیری با نثر روان و ترجمه ی شیوای حشمت الله کامرانی، متوجه گذر زمان نمی شوی. می بینی که ابعاد زندگی خانواده ی سانچز، برای تو خیلی آشناست! مشکلاتشان همان هایی که تو هم ازشان باخبری! حتی همین حالا هم با گذشت بیش از نیم قرن از نوشتن داستان، تو می توانی به وضوح شاهد داستانهایی مشابه آن در واقعیت باشی. اما چه چیزی باعث می شود که کتاب را زمین نگذاری و با وجود وزن بالای آن، همچنان تا آخرین لحظه های خواب شبانه، به خواندنش ادامه بدهی؟!

تنها تفاوت در زاویه ی دید نویسنده است! اسکار لویس، روایت زندگی یک نسل را از زمان کودکی تا کهنسالی، از دید ِتک تک افراد خانواده شرح می دهد! طوریکه تو می توانی هم زمان هم پدر باشی، هم مادر و هم دختران و پسران این خانواده! هم زمان می توانی مردی باشی که تمام مدت در حال جان کندن برای رفع گرسنگی اعضای خانواده است و هم زنی که با کمترین امکانات تلاش می کند یک اتاق کوچک را برای چهار فرزند، جایی مناسب زیستن کند و باز هم بجای تک تک بچه ها می توانی به این زندگی و والدین و تمام ماجراهای چندین ساله اش نگاه کنی. اینجاست که درمی یابی خلق سگی پدر از کجاست؟ مادر چرا جان می دهد؟ دختر چرا فراری می شود و پسر چرا خلافکار و قمارباز!! و البته در لابه لای تمام اینها، همیشه لحظه های رنگارنگ، شیرین و خاطره سازی هم هست که نامش زندگی ست! و امید و تلاش برای بهتر کردن شرایط این زندگی... . 

 

 

کتاب با توجه به مقدمه اش، ششصد صفحه است که من هنوز به نیمه اش هم نرسیده ام اما خواستم با این نوشته، پیش از هر چیزی از تلاش های یک انسان در مقام نویسنده و محقق علوم اجتماعی و جامعه شناسی تشکر کنم که عمرش را صرف نگاه کردن و ثبت و ضبط شرایط زندگی مردم یک گوشه از این جهان کرده است که تلاش هر روزه شان تنها زنده ماندن در آن روز است! ایکاش این کتاب را تمام ما بخوانیم. ایکاش بیشتر آنهایی بخوانند که در مسند قدرت و تصمیم گیری برای زندگی مردم جامعه هستند! تا ببینند که تبعات فقر چیست!؟ که بیکاری چگونه می تواند بنیان یک خانواده را در هم بکوبد؟! خواندن این کتاب، شریک شدن در لحظه لحظه های زندگی انسان هایی ست که اگر شرایط شان متفاوت بود، می توانستند سرنوشت های متفاوت تری داشته باشند!

 

پ.ن: مشخصات کتاب من : فرزندان سانچز - نوشته اسکار لویس - ترجمه حشمت الله کامرانی - انتشارات جاویدان - چاپ سوم 1369 - 600 صفحه