طرحی نو درانداختن...
دیدار پاپ با سیستانی برایم جالب است. خیلی حرفها می شود درباره اش زد. به عملکردهای کشوری مثل عراق نگاه می کنم. به رفتارش در بزنگاه های سیاسی در مقابل جهان!...
دیدار پاپ با سیستانی برایم جالب است. خیلی حرفها می شود درباره اش زد. به عملکردهای کشوری مثل عراق نگاه می کنم. به رفتارش در بزنگاه های سیاسی در مقابل جهان!...
سال های زیادی سعی کردم که بی توجه به مسائل روز و خبرها، به اصل زندگی خودم بچسبم و از آن حرف بزنم. فکر می کردم که من چیز زیادی از اتفاق هایی که رخ می دهد نمی دانم، پس بهتر است سکوت کنم. هنوز هم چیز خاصی نمی دانم اما فقط وقتی به روند نزولی زندگی مان نگاه می کنم، ترس برم می دارد از انتهای شیبی که قطار هوایی مان به سمت آن می تازد!
به تازگی یک سخنرانی از حاتم قادری - استاد فلسفه سیاسی و مدرس دانشگاه - می شنیدم که در آن بی هیچ تعارفی، شرایط پیش رو و آینده ی در انتظار ایران و ایرانیان را بررسی می کرد و خب آنجا بود که متوجه شدم چیزهایی که احساس می کردم و می فهمیدم، درست هستند و فقط کلمه ی مناسبی برای بیانشان نداشته ام.
اینکه دیدگاه کلی آنان که بر ما حکم می رانند چیست؟ اینکه علم و توان مدیریت شان در چه اندازه است؟ اینکه چه میزان توان تعامل با کشورها و شرایط امروزی جهان را دارند؟ و تا چه اندازه خود را محق و برتر می شمارند؟ همه و همه دست به هم داده تا حال و روز ما بشود این چیزی که حالا می بینیم. و خب حماقت است اگر فکر کنیم با این روند به جای خوبی خواهیم رسیم!
در این سوی ماجرا، ما هم قرار داریم. مردمی که به قول حاتم قادری، خودشان هم عامل تداوم این شرایط هستند و شاید بزرگترین دلیلش هم " ندانستن" است. می دانند چه می خواهند اما نمی دانند چگونه؟ نمی دانند کجا هستند و شرایط شان نسبت به بقیه مردم دنیا چگونه است؟ - حرفم این کلی گویی هایی که همه مان صبح تا شب بلغور می کنیم، نیست!- فرهنگ ما یک فرهنگ برده داری است که در ناخودآگاه مان عمیقا ریشه دارد! مذهب ریشه اش را قوی تر کرده. و ما هیچ گاه نتوانستیم بین عوامل مختلف زندگی مان تعادل برقرار کنیم. این است که هر کدام را جای دیگری می نشانیم و انتظار داریم همه چیز درست بشود! درحالیکه این غلط است.
هر چه جهان در زمینه های مختلف، پیشرفت بیشتری می کند، ما بیشتر در جا می زنیم و شکاف و فاصله مان با آنها بیشتر می شود. آنها دارند از مریخ حرف می زنند و ما از قیمت تخم مرغ و بیرون زدن تار موهای زن... و بدتر از آن، شکست ها و ناتوانی هایمان را برعکس جلوه می دهیم! از واقعیت روز جامعه فرار می کنیم و فکر می کنیم چون یک عده ی نزدیک به خودمان را راضی نگه داشته ایم، پس دیگر مشکلی نداریم! اما راستش اینها همه اش یک حباب است. بالاخره یک روزی می ترکد!
شما هر چقدر هم بخواهید در زمینه ی ارتباطات محدودیت ایجاد کنید، هر اندازه سعی کنید مسائل اعتقادی خودتان را لابه لای کتابهای درسی و منبرهای هفتگی به خورد مردم بدهید و چه و چه و چه... در نهایت آن اتفاقی که باید، می افتد! کاش لااقل برای حفظ خودتان هم که شده، یک ذره درایت به خرج می دادید و نمی گذاشتید همگی به ته دره سقوط کنیم! هر چند که همه ی اینها تاوان تنبلی و شانه خالی کردن ما از مسئولیت اجتماعی مان است!
هنوز هم بعد از 42 سال، آن طرف یک عده ای دارند سر ِاینکه رضاشاه چه کارهایی کرده و نکرده بحث می کنند. هنوز هم داریم سر هم داد و قال می کنیم که محمدرضا پهلوی ترسو، بی کفایت، فاسد و دزد بود یا نبود! یا اصلا همه اش را می اندازیم گردن قاجار و سلسله های قبل ترش که حالا دیگر هیچ کدام شان را یادم نیست!... بعد این طرف هم یک عده ای هر ساعت که نگاهشان کنی در حال نقد شرایط جامعه بعد از انقلاب هستند و همان نسبت هایی را که آن عده ی آنطرفی به قبلی می دادند، اینها به فعلی می دهند و خلاصه این قصه همینطور ادامه خواهد داشت تا بعدی بیاید و بعدترش هم... این را مطمئنم که چیزی با رفتن و آمدن این و آن تغییر نخواهد کرد تا وقتی که دیو واقعی از درون خود ِما - من و شما - تک تک بیرون نرود! چون بارها به چشم دیده ام که تا وقتی به جایی نرسیده ایم خیلی معصوم و مظلومیم اما امان از وقتی که قدرتی پیدا کنیم. همین من و ما می شویم جلاد! می شویم اویی که باعث و بانی تمام بدبختی هاست... یک لحظه فکر کنید آن کسی که آن بالا نشسته و ما این همه ازش شاکی هستیم، تا پیش از این مگر چه بود؟ که بود؟ درست یکی بود مثل ما!!...
لامصب اونیکه داری ازش حرف می زنی، مال ِ گذشته ست. اون مرده، دیگه نیست. ولش کن. اما تو که زنده ای، تو که نقد می کنی، خودت چیکار کردی؟ کار درستی انجام دادی؟ کافی بوده؟!... کاشکی یک زمانهایی توی زندگی را برای خودمان بیشتر باز کنیم تا حواسمان به آدم ها و زندگی های دور و بر بیشتر باشد. قد ِخودمان دستگیری کنیم از آن هایی که واقعا نیازمندند... هر طوری که می توانیم... کمی مهربان تر باشیم! با یک لبخند. با یک جمله! با یک ذره احترام و قدردانی از فرصت زندگی.
این روزها بخاطر شرایط کرونا در جهان و بخاطر یک سری عوامل دیگر در کشورمان، به وضوح شاهد از هم گسستگی امور هستم. از سفارش خرید اینترنتی کتاب که بعد از یک هفته از واریز وجه و دو بار پیگیری کردن، تازه می شنوم که مرسوله در دو پارت به دستمان می رسد و این یعنی باید تمام هفته ی پیش رو و حتی هفته آینده اش را در خانه بمانیم و گوش به زنگ باشیم!! بگذریم از انتظار مضحکش که طعم یک خرید در شرایط مضیقه را ضایع می کند، این نوع ارسال - سفارش را در دو نوبت فرستادن آن هم در حالیکه تنها ده کتاب بوده که نایاب هم نبودند!! - حس عدم اطمینان و پشیمانی از خرید را در من ایجاد می کند. این مشت نمونه ی خروار از روند رو به نزول سیستمی ست که اداره ی کشور را بر عهده گرفته است! کرونا با همه ی سیاهی و تلخی اش، مثل نوری بود که بر روند کشورداری ما تابید!! شکاف ها و سوراخ ها را بهتر از هر زمان دیگری به ما نشان داد و کثافت هایی که در لوای تاریکی آنها می لولند و خون مردم زحمتکش را ذره ذره می مکند. اینکه هر هفته یک محصول ضروری نایاب می شود، قیمت ها در طول همان یک هفته بارها تغییر می کند، تصمیمات خلق الساعه از تریبون ها اعلام و بعدش بی هیچ پشتوانه اجرایی رها می شود... رها می شود... رها می شود... رها می شود تا جاییکه بالاخره این سیستم از پا درآید... که برسد به "مردم دعا کنید!"، برسد به " من گفتنی ها را گفتم دیگر کاری از دستم ساخته نیست!"، برسد به ناکجایی که شاید هیچ کس تصورش را هم نکند!... کاش اشتباه کرده باشم! دلم می خواهد هنوز هم بتوانم با بستن صدای تلویزیون، با ندیدن پست های خبری در اینستاگرام به بی خبری خودم دلخوش باشم!! اما حادثه خیلی نزدیک تر از آن چیزی ست که فکرش را می کنم! اینطور نیست؟!
عکس از عباس عطار
توی آشپزخانه، جلوی گاز ایستاده ام. با یک مشت تخمه آفتابگردان بوداده توی دستم. صدای سرخ شدن بادمجان های تو تابه، قاطی صدای موتور هود و چِلِق و چِلِق تخمه شکستن توی سرم چرخ می خورد. حواسم اما توی سرم نیست. نه به سوختن بادمجان ها فکر می کنم و نه به اینکه چرا هود آشپزخانه صدای موتور هواپیما می دهد. تخمه ها را با حرص می شکنم و پوست شان را توی مشتم جمع می کنم.
بوی روغن سرخ شده زیر دماغم می زند. حالم بد می شود می آیم پشت اوپن و از توی آشپزخانه به اتاق نگاه می کنم. چشمم روی کتابی که روی میز ِجان، جاخوش کرده قفل می شود " فرمانده مسعود". چهره ی مردی در لباس افغانستانی با لبخندی محو در صورتش روی جلد کتاب است. جلدی به رنگ آجری چرک. پشت جلدش را همان دو روز پیش دیده بودم؛ " قیمت: هشتاد و نه هزار و پانصد تومان!! تازه آن دو تا کتاب دیگر هم بود - خالکوب آشویتس و حصار و سگ های پدرم- با آن یکی که دیروز از انقلاب خریده بود که اسمش یادم نیست... " همان وقت جایی وسط سینه ام تیر کشیده بود. حواسم پرت شده به جان؛ " چرا به من نگفت سفارش کتاب داده؟! اون هم توی این وضعیت!!...".
از پشت سرم صداها شکل عوض می کنند. انگاری یک نفر دارد توی خانه رپ می خواند! من اما موسیقی رپ توی سیستم پخش نگذاشته بودم... چه می خواند؟!... گوش تیز می کنم... حواسم می رود پی صدای خانوم یزدی از پشت تلفن! مسئول صندوق سرمایه گذاری صنعت و معدن؛ " ما براتون توی این ماه، بیست و دو درصد بستیم. ماه پیش بیست و چهار درصد بود. می دونید که اوضاع بازار بورس دست ما نیست. این ماه هم ریزش داشته. تازه... ". نمی گذارم مثل ماه قبل دوباره منت سرم بگذارد که "هیات مدیره از سود خودشان گذشته اند تا شما ضرر نکنید". صدایم را کمی بلند می کنم؛ " من کار به این چیزهاش ندارم. می دونم. فقط به من بگید این ریزش سود تا سقف چند درصد هست؟! ماه های بعد تا چقدر قراره نهایت کم بشه، من تکلیف خودمو بدونم. اینطوری که نمی شه هر ماه صد تومن از سودش کم کنید...". صدای رپر و جلز و ولز بادمجان ها قاطی صدای پرواز موتورهای هواپیما نمی گذارد حرف های خانوم یزدی را درست بشنوم؛ " طبق امیدنامه ی صندوق تا پونزده درصد..." به مغزم فشار می آورم؛ " اما روزی که ما قراداد بستیم شما گفتید حداقل بیست درصد نه پونزده درصد!!...".
می روم سمت در ِآپارتمان، شاید بچه های همسایه ی روبرویی دارند توی راهرو رپ می خوانند، ابرو توی هم می کشم و گوش تیز می کنم؛ " نه خانوم، توی امیدنامه ی شرکت هم اومده پونزده درصد...". بجای رپر می خواهم ببندمش به فحش ... خودش را که نه، آن امیدنامه شان را... از چشمی ِدر نگاه می اندازم. در ِواحد روبه رویی کرکره کشیده و قفل انداخته است. خبری از پسرها نیست. توی دستگاه پخش به اسم خواننده زل می زنم؛ شهرام ناظری است... باورم نمی شود که چرا باید طنین آوازش قاطی فکرها و صداهای توی اتاق رپ بشوند؟!...
چند کاغذ روی میزم سیاه شده اند؛ از فرمول محاسبه ی پانزده درصدی که یزدی داده است. هیچ کدام شان به جواب نمی رسند... نمی دانم چطور این سود لعنتی را حساب می کنند. هیچ وقت نفهمیدم! درست مثل حساب سودهای بانکی... بوی سرخ کردنی حالم را بد کرده است... باید از نوشتن دست بردارم. از پشت میز بلند شوم و بروم این صداها را خفه کنم. پنجره را باز کنم و کولر را بزنم تا هوای خانه عوض بشود... توی سرم اما هنوز یک نفر رپ می خواند ... .
نقاشی از: آرمان یعقوب پور
پنجره ی اتاق باز است. صدای گنجشک ها از پشت آجرچین بالکن توی اتاق می ریزد. صداهای دیگری هم هست. گفتگوی چند زن ِهمسایه که حرف هایشان گنگ و نامفهوم است. دور هم جمع شده اند توی پارکینگ مجتمع. صدای ماشینی که از پارکینگ در می آید و دنده عوض می کند... صدای موسیقی آرام و کمرنگی که توی خانه پیچیده است و خلوت و تنهایی نیم روز را رنگ و بویی دیگر می دهد. صدای فرهاد است که می خواند: " ... بلبل پربسته ز کنج قفس درآ / نغمه ی آزادی نوع بشر سرا ... "
نمی دانم چرا هنوز ذهنم درگیر سوالی ست که در یک گروه ادبیاتی از همگروهی ها پرسیدم و بی پاسخ ماند! بحث درباره ی شعر اخوان بود. شاعر ناامیدی که از سر طنز، نام خود را امید می نهد!... - طنز تلخی ست. طنز همین روزها، داغ و تازه است - صحبت از این می رفت که شاعر ِامیدوار ما، بعد از آنکه عرصه را تنگ می بیند، از ایده آل های ذهنی اش اندکی کوتاه می آید و اینچنین دوباره امید را در خود زنده نگه می دارد!
من همان موقع به این فکر می کردم که نه تنها شاعر، بلکه گویی همه ی ما به این روش دلخوش شده ایم یا بسنده کرده ایم! هر بار که آسمان آرزوهایمان به سقف آجری واقعیت می چسبد، قواره ی آسمان مان را کمی کوتاه تر می گیریم تا شاید در این چهاردیواری جابگیرد و اندکی دلخوش شویم! اما همگی خوب می دانیم که در طول این سالها، چهاردیواری مان مدام در حال آب رفتن است و قواره ی آسمان هایمان کوچک و کوچک تر می شود!... کار از دلخوشی گذشته است. امیدها به ناامیدی بدل شده و آسمان مان به ته رسیده است...
نمی دانم همه جای دنیا اینطور است که هی از قد و قواره ی خواسته ات بزنی و کوتاه ترشان کنی تا بلکه با واقعیت موجود جور دربیایند و کمتر ناامید شوی؟ یا فقط این ماییم که در این چهاردیواری به ورطه ی یاس رسیده ایم و هنوز سرسختانه به هم امید می بخشیم؟!... آیا اصولا این روش بشر است یا نه؟!... این همان سوالی بود که در گروه پرسیده بودم و بی جواب مانده بود!! شما جوابش را می دانید؟!
اثری از: واحد خاکدان
* عنوان پست برگرفته از شعر باغ بی برگی اثر اخوان ثالث است. "... گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد،/ ور برویش برگ لبخندی نمیروید؛/ باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟/ داستان از میوههای سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید/ باغ بی برگی/ خنده اش خونیست اشک آمیز... ".
دیشب به تماشای فیلم پرویز گذشت. پرویز، پیر پسری که تا سن پنجاه سالگی، هنوز با پدر و در خانه ی پدری زندگی می کند. پدری با خلقی تنگ و رفتاری سرد نسبت به پسرش که تصمیم به تجدید فراش می گیرد و در این بین پرویز را از خانه بیرون می کند. پرویز که ساکن اکباتان است، صبح تا شبش را به شکل های مختلف در خدمت همسایه هاست. او درآمد مختصری از شاگرد خشکشویی لباس و رانندگی سرویس مدرسه بچه ها با ماشین یکی از والدین دارد و از قِبل تنخواه داری صندوق مجتمع برای خودش عالمی ساخته که در آن وجودش مهم و موثر است و دیگران به او نیاز دارند! با این تصمیم پدر، یکباره همه چیزش را از دست رفته می یابد! او باید از شهرک برود. شغلش را از دست می دهد و اعتباری که نزد خودش برای خودش قائل بوده، یک شبه فرو می ریزد.
پرویز مردی چاق است با اندامی سنگین و شما در تمام مدت فیلم، صدای هن هن نفس زدن هایش را بجای موسیقی متن می شنوید. صدایی که همزمان با آن، احساس ِ خفتگی و خستگی از حمل وزنی سنگین پیدا می کنید. این توده ی بزرگ، در نمای اول به نظر میلی به تحرک و تغییر ندارد اما وقتی مدتی با آن همراه می شوی، می بینی که با وجود تمام مشکلات، پرویز سعی در ساختن زندگی اش دارد. این در حالی ست که مدام از هر طرف مورد سرزنش و تحقیر قرار می گیرد. رود در رو یا پشت سرش، از هر طرف می شنود که چرا اینقدر بی عرضه است؟ چرا تا بحال زن نگرفته؟ زندگی مستقلی تشکیل نداده است؟ چرا هنوز نان خور پدرش است؟! و ... با این همه پرویز همچنان سعی دارد با کمک به باقی آدم های دور و برش، باری از دوش آن ها بردارد ولی هیچ کدام اینها به چشم کسی نمی آید.
اما این زندگی آرام و اطمینان بخش که او به واسطه ی تلاش های محوش برای خود ساخته، با تصمیم ازدواج پدر به گردبادی غیرقابل پیش بینی بدل می شود. حالا دیگر نمی توان به این اندامواره ی آرام و بی آزار اعتماد کرد! او در پس تحمل این همه تحقیر، وقتی از خانه بیرون انداخته می شود، وقتی خودش را فاقد حق زیستن در مکانی که عمری به آنجا تعلق داشته می یابد، وقتی می فهمد که تلاش های او برای بقیه کافی نیست؛ دست به خشونت می زند! روی دیگر تحقیر، خشونت و انتقام است که جان می گیرد! حالا باید به زمین چسبید و شاهد رفتارهای غیرقابل باور و جنایت های پرویز بود! شاهد اینکه چگونه از دل ِروحی لطیف و مهربان، هیولایی عظیم و بی رحم سربرمی آورد و هر آنچه در اطراف اوست با خود به کام مرگ فرو می برد!
به نظرم "پرویز" روایت بی زمان ِقشر متوسط و ضعیف ِمردم ماست. قشری که صبح تا شب به اصطلاح سگ دو می زند اما به هیچ کجا نمی رسد. که هر روز احساس می کند دستش از روز قبل خالی تر است. که هر اندازه می دود کافی نیست. که صبوری و متانت و اخلاق مداری اش به چشم هیچ کسی از آن بالا نمی آید. همان هایی که صاحب پول و قدرت و ماشین و ملک و املاکند. همان هایی که می توانند تصمیم بگیرند و یک شبه حکمی صادر کنند که پرویزها را از داشته هایی که به زور و رنج در طول زمان به دست آورده اند، بی نصیب بگذارند!! و خب فقط کافی ست یک روز اخبار حوادث را مرور کنید تا شاهد نتیجه ی این تصمیم های خودسرانه باشید.
نتیجه ی تحقیر، چیزی جز خشونت و انتقام جویی نیست. حال فرق نمی کند که آتش انتقام شما دامن چه کسانی را خواهد گرفت! در این آتش، تر و خشک یک جا و در هم می سوزند و تا به خاکستر ننشیند از نابودی دست برنخواهد داشت! و ما هر روز شاهد رفتارهایی در جامعه هستیم که دیگر در قوه ی تخیلمان هم نمی توانیم تصورشان کنیم!! هر چند به نظر، هنوز هم یک راه حل باقی ست!! البته اگر بشود نامش را راه حل گذاشت؛ "گفتگو!" همانگونه که پرویز در سکانس پایانی، پدر و زنش را به روی کاناپه می نشاند و از آن ها می خواهد که حرف بزنند!! اما این حرف زدن، یک گفتگوی معمولی نیست! این نوعی "دادگاه" است. دادگاهی که در آن قرار است از نتیجه ی آن همه تحقیر و زیرپا گذاشته شدن، حرف زده شود. جایی که در آن پدر دیگر حرفی برای گفتن ندارد! و این بار پرویز است که اول از خودش شروع می کند: " خب بذار اول من بگم! "
دیشب به تماشای پرویز گذشت. دقیقه های کشداری که همراه پرویز کوچک شدم و هر بار بیشتر از قبل در خودم فرو رفتم. من با وحشت به پایان این داستان نگاه کردم! و به انتقامی فکر می کنم که در راه است... .
با صدا خشدار و بلندی یه باره به خودم میام:
- : " وایسا آقا محسن ... !! وایسا ... "
شیش دنگ ِحواسم از رد شدن خیابون کنده میشه و به سمتش میره. چند قدم اونورتر از من، بغل ِپیکان سفید پارک شدهی کنار خیابان وایستاده. روی پا به پشت سرش نگاه می کنه. همینطور که داره عینک ته استکانیشو روی چشم میذاره، دوباره با صدای نخراشیدهاش داد میزنه:
- : " آقا محسن وایسا دیگه ...! د ِ وایسا آقا محسن ..."
همین طور به راه خودم ادامه می دم. حالا که تقریبا به روبهروش رسیدم، خط نگاهشو دنبال می کنم و صحنهی خندهداری میبینم؛ جوون 25 سالهای که سوار بر دوچرخه است، با شنیدن صدای اون پا از رکاب برداشته و کمی کند میکنه، اما بعد از یه ثانیه مکث دوباره میخواد به راهش ادامه بده که باز از طرف اون مورد خطاب قرار میگیره :
- : " آقا محسن ... میگم وایسا ...!!"
جوون لحظهای شک میکنه، کاملا میتونم از چشماش بخونم که داره به اسم خودش فکر میکنه! وقتی مطمئن میشه که اسمش محسن نیست، دوباره پا به رکاب میشه و میره!!
اعتماد و اطمینانی که توی صداش بود، باعث شده بود که جوون برای یه لحظه به خودش شک کنه!!
نگاهمو از پشت عینک آفتابی، دوباره به اون میاندازم، ظاهرا تا ته این خیابون باریک، هم مسیریم، اونم ساعت 12 ظهر!
از کنار یک ماشین رد میشم و میرم توی پیاده رو، اون اما توی خیابون از کنار ماشینهای پارک شده، هم عرض من قدم برمیداره. لباس گرمکن ورزشی به تن کرده و دمپاییهای پلاستیکیش روی آسفالت کشیده میشه و لِخلِخ صدا میکنه. با همون نگاه اول میشه فهمید که کمی شیرین میزنه!
همینطور برای خودش آواز میخونه و با دستهاش توی هوا شکلهایی رو رسم میکنه.
برای چند ثانیه، در طول خیابون با هم تنها میشیم، صدای آوازش رو بلندتر میکنه و لابهلاش هم خندههای کودکانهای سر میده.
مرد میانسالی از روبهروم توی پیادهرو ظاهر میشه، یه باره همون صدای خشدار با لحن ِلوندی تکرار میکنه:
- : " سلام آقا صفدری ...! چطوری؟! ..."
مرد نگاهی معنی دار بهش میاندازه - معلومه که صفدری نیست - و انگار به سرعت به ماجرا پیبرده باشه، با لحن آشنایی میگه:
- : " خوبم جیگر! ... تو چطوری؟! ..."
اون هم خندهی شادی سر میده و میگه:
- : " نوکرتم خوشگله!! ..."
زیر چشمی نگاهی به آقای صفدری میاندازم و هر چی میگردم چیزی از خوشگلی! – اونم با اون غلظت!! – تو صورتش پیدا نمیکنم. سر خیابون که میرسیم، مسیرمون از هم جدا میشه و اون میره و من میمونم با یه عالمه فکر توی کله م!...
نقاشی از : مهرداد محب علی
*اسم داستان برگرفته از یکی از ترانه های فریدون فروغی است.
به خودم قول داده بودم که دیگر خبرها را دنبال نکنم. حتی دیشب قبل از خواب، گوشی ام را جایی دور از خودم گذاشتم که مثل سابق صبح بعد از بیدار شدن، ناخودآگاه نروم پی ِاخبار! همان دیشب فهمیدم که به اندازه ی کافی تنم لرزیده است از این همه خبر مرگ! از اوضاع داخلی و تهدیدهای چپ و راستی بگیر تا آتش سوزی استرالیا و چهره ی وحشت زده ی حیوانات نیمه سوخته... دیگر توانش را نداشتم. یکی از دوستان میان این بلبشو نوشته بود برای استرالیا دعا کنید! خواستم برایش بنویسم ترجیح می دهم دعا کنم خدا من را از روی زمین بردارد. به گمانم اگر بشر را برمی داشت، زمین حال بهتری داشت. شب موقع خواب به انگشتی فکر کردم که شاسی تخلیه ی بمب اتمی را روی هیروشما فشرد... .
با این حال باز هم صبح بعد از کمی مقاومت به سراغ خبرها رفتم. تلویزیون را روشن کردم و جواد ظریف را دیدم که در نشست گفتگوی خلیج فارس، از صلح درون منطقه ای حرف می زد. از طرحی می گفت که به قول خودش طرح رئیس جمهور ایران است و هدفش رسیدن به صلحی بدون حضور آمریکا در منطقه است و تنها راه رسیدن به این هدف تغییر تفکر و گفتگو کردن و پذیرش دولتهای این منطقه است. بماند که در کنارش هم، از انتقام سخت و درد کشیدن آمریکا در بیشترین حد ممکن گفت. حرفهایی که جمع شان در کنار هم هدف نهایی صلح طلبی یک نظام را زیر سوال می برد اما همان موقع با خودم فکر می کردم چیزی که این روزها بیشتر از همیشه به چشم می خورد دو دسته گی و شکاف و اختلاف میان مردم ِهمین آب و خاک است!
مردمی که به دو بخش رسمی و غیررسمی تقسیم شده اند. عده ای که ایرانی هستند و دیده می شوند و عده ی دیگری که علیرغم ایرانی بودن، نادیده گرفته می شوند... شاید قبل از هر حرکتی باید این شکاف ِخودی و غیرخودی را بینمان پر کنیم. باید اول با خودمان به صلح برسیم؛ مایی که روی یک خاک راه می رویم، یک زبان و دین مشترک داریم. مایی که در مصیبت ها همیشه پشت هم بوده ایم و دست هم را گرفته ایم!... با ما چه کرده اند که به اینجا رسیده ایم؟!... شاید دیگر دلیل و مسببش مهم نباشند. حالا پیش از هر چیزی مرهم گذاشتن روی این زخم اهمیت دارد. اما آیا امکان پذیر است؟!... آیا روزی می آید که تنمان از این هجمه ی مرگ و نفرت و خشم نلرزد؟!... که آرامش و صلح و لبخند توی صورتهایمان موج بزند؟!... که موقع دیدن هم در خیابان ها لبخند بزنیم و با قلبی آرام به هم بگوییم: سلام!
نقاشی از فرانسیسکو گویا با عنوان ساتورن پسرش را می بلعد.**
* عنوان برگرفته از شعر سهراب سپهری است.
** این روزها مدام تصویر این نقاشی جلوی چشم هایم ظاهر می شود.
-: " جانی! من دیشب خواب چی می دیدم؟!"
خنده اش می گیرد: " تو خواب می دیدی، از من می پرسی؟! "
-: " یادم نیست چه خوابی بود. هر چی بود، خوب کردی بیدارم کردی. داشتم اذیت می شدم...".
چندین شب است که مرتب دارم خواب های عجیب و غریب می بینم. انگاری شب ها در دنیای دیگری زندگی می کنم. هر چه که هست مربوط به تاریخ است! من در جامعه ای شبیه همینجایم ولی روزهای آنجا حال و هوای انقلاب و جنگ دارد. از پیش از انقلابش را خواب دیده ام تا جنگ و بعد از آن را... . جالب است که شرایط و فضای خواب ها خیلی نزدیک به دهه ی پنجاه و شصت است. مثل این است که بنشینی به خواندن داستانی که شخصیت اولش یک دختربچه است! از بچگی تا بزرگسالی اش توی انقلاب و جنگ می گذرد... . یعنی این خود ِمن است که آن سال های فراموش شده را توی خواب مرور می کند؟! اما من که چنین تجربه هایی را اصلا نداشته ام! چطور می شود؟!... نمی توانم توضیحش بدهم. تنها می توانم هر شب به انتظار دیدن قسمت جدیدی از این داستان به خواب بروم! که البته پیشترش کمی مقاومت می کنم تا نخوابم! چون خواب هایم هیچ خوشایند نیستند. فقط فکر می کنم به این ها چه چیزی را می خواهند به من بگویند؟! شاید پاسخ سوالی هستند که این روزها از خودم می پرسم... .
نقاشی از : عسل خسروی