توی آشپزخانه، جلوی گاز ایستاده ام. با یک مشت تخمه آفتابگردان بوداده توی دستم. صدای سرخ شدن بادمجان های تو تابه، قاطی صدای موتور هود و چِلِق و چِلِق تخمه شکستن توی سرم چرخ می خورد. حواسم اما توی سرم نیست. نه به سوختن بادمجان ها فکر می کنم و نه به اینکه چرا هود آشپزخانه صدای موتور هواپیما می دهد. تخمه ها را با حرص می شکنم و پوست شان را توی مشتم جمع می کنم.

بوی روغن سرخ شده زیر دماغم می زند. حالم بد می شود می آیم پشت اوپن و از توی آشپزخانه به اتاق نگاه می کنم. چشمم روی کتابی که روی میز ِجان، جاخوش کرده قفل می شود " فرمانده مسعود". چهره ی مردی در لباس افغانستانی با لبخندی محو در صورتش روی جلد کتاب است. جلدی به رنگ آجری چرک. پشت جلدش را همان دو روز پیش دیده بودم؛ " قیمت: هشتاد و نه هزار و پانصد تومان!! تازه آن دو تا کتاب دیگر هم بود - خالکوب آشویتس و حصار و سگ های پدرم-  با آن یکی که دیروز از انقلاب خریده بود که اسمش یادم نیست... " همان وقت جایی وسط سینه ام تیر کشیده بود. حواسم پرت شده به جان؛ " چرا به من نگفت سفارش کتاب داده؟! اون هم توی این وضعیت!!...".

از پشت سرم صداها شکل عوض می کنند. انگاری یک نفر دارد توی خانه رپ می خواند! من اما موسیقی رپ توی سیستم پخش نگذاشته بودم... چه می خواند؟!... گوش تیز می کنم... حواسم می رود پی صدای خانوم یزدی از پشت تلفن! مسئول صندوق سرمایه گذاری صنعت و معدن؛ " ما براتون توی این ماه، بیست و دو درصد بستیم. ماه پیش بیست و چهار درصد بود. می دونید که اوضاع بازار بورس دست ما نیست. این ماه هم ریزش داشته. تازه... ". نمی گذارم مثل ماه قبل دوباره منت سرم بگذارد که "هیات مدیره از سود خودشان گذشته اند تا شما ضرر نکنید". صدایم را کمی بلند می کنم؛ " من کار به این چیزهاش ندارم. می دونم. فقط به من بگید این ریزش سود تا سقف چند درصد هست؟! ماه های بعد تا چقدر قراره نهایت کم بشه، من تکلیف خودمو بدونم. اینطوری که نمی شه هر ماه صد تومن از سودش کم کنید...". صدای رپر و جلز و ولز بادمجان ها قاطی صدای پرواز موتورهای هواپیما نمی گذارد حرف های خانوم یزدی را درست بشنوم؛ " طبق امیدنامه ی صندوق تا پونزده درصد..." به مغزم فشار می آورم؛ " اما روزی که ما قراداد بستیم شما گفتید حداقل بیست درصد نه پونزده درصد!!...".

می روم سمت در ِآپارتمان، شاید بچه های همسایه ی روبرویی دارند توی راهرو رپ می خوانند، ابرو توی هم می کشم و گوش تیز می کنم؛ " نه خانوم، توی امیدنامه ی شرکت هم اومده پونزده درصد...". بجای رپر می خواهم ببندمش به فحش ... خودش را که نه، آن امیدنامه شان را... از چشمی ِدر نگاه می اندازم. در ِواحد روبه رویی کرکره کشیده و قفل انداخته است. خبری از پسرها نیست. توی دستگاه پخش به اسم خواننده زل می زنم؛ شهرام ناظری است... باورم نمی شود که چرا باید طنین آوازش قاطی فکرها و صداهای توی اتاق رپ بشوند؟!...

چند کاغذ روی میزم سیاه شده اند؛ از فرمول محاسبه ی پانزده درصدی که یزدی داده است. هیچ کدام شان به جواب نمی رسند... نمی دانم چطور این سود لعنتی را حساب می کنند. هیچ وقت نفهمیدم! درست مثل حساب سودهای بانکی... بوی سرخ کردنی حالم را بد کرده است... باید از نوشتن دست بردارم. از پشت میز بلند شوم و بروم این صداها را خفه کنم. پنجره را باز کنم و کولر را بزنم تا هوای خانه عوض بشود... توی سرم اما هنوز یک نفر رپ می خواند ... .

 

نقاشی از: آرمان یعقوب پور