سال یکهزار و چهارصد

+ ۱۴۰۰/۱/۱۵ | ۰۸:۰۵ | بندباز **

ساعت هنوز هفت نشده؛ هوا گرگ و میش است و من همین طور که لقمه های نان و پنیر را توی دهانم می گذارم به چهره ی مردی نگاه می کنم که از فرط کهولت دچار فراموشی شده و حرف هایش را در طول جمله گم می کند. با اینحال خیلی حرف برای گفتن و شنیدن دارد. رک و بی پرده، بی هراس از ملاحظات چاپلوسانه مرسوم  جامعه ی نقاشان ایران را زیر سوال می برد. منوچهر صفرزاده ملقب به مش صفر متولد سال 1322 است. او تاریخ زنده ی نقاشی معاصر ایران است. حین خوردن صبحانه به تماشای مصاحبه ی انجمن نقاشان ایران با او نشسته ام. جایی آن آخرهای گفتگو، از ملاقاتش با حسین علیزاده در منزل او می گوید. و دعوت علیزاده به خواندن آوازی که برای مش صفر نوشته است. چرا که شیفته ی صدای او شده. مش صفر اما می گوید که از موسیقی چیزی نمی داند. به همین دلیل نمی تواند چیزی را که علیزاده نوشته بخواند. ترجیح می دهد دو خط از حافظ به جایش بخواند. پس از او می خواهد که کتاب حافظی برایش بیاورند. و علیزاده، پسرش را پی ِیافتن کتاب می فرستد اما در خانه می گردند و کتاب حافظ پیدا نمی کنند. مش صفر می گوید برایش عجیب است که در ایران هنرمندان به هنری می پردازند که از آن چیز زیادی نمی دانند! و مدام چشم شان به دست دیگری ست که چه می کند و اینها چطور از آن گرته برداری کنند! او به قول خودش، هنرمند با شخصیتی در میان بزرگان هم عصرش حتی نمی یابد. و اکثر آنها را افرادی کپی کار می خواند! 

لقمه های بربری توی گلویم گیر کرده است! با زور چند قلوپ چای می خورم و قورتشان می دهم. به خودم می گویم؛ "بفرما! همین که سرصبحی به نیت کار کردن و خواندن جدی در سال جدید از خواب بلند شده ای، از در و دیوار برایت شاهد می آید! پس دست بجنبان. لااقل برای دلگرمی خودت هم که شده، امسال را جدی بگیر!"

این چند خط را می نویسم و می روم پی ِکارم! سال سختی پیش رو داریم! یک سال پر حادثه! باید کمربندها را محکم تر بست و انتظار خیلی چیزها را داشت! تغییراتی که مثل گردباد می توانند هر روزمان را به رنگی دربیاورند. مهم است که بتوانیم خودمان را میان این هیاهو پیدا کنیم! مهم است که بلد باشیم، جایی در دل گردباد به سکون و آرامشی نیم بند حتی، برسیم! سال نو مبارک!

 

منوچهر صفرزاده (مش صفر)

 

چیزهایی که می دهیم؛ چیزهایی که عایدمان می شود!

+ ۱۳۹۹/۶/۳ | ۱۲:۵۴ | بندباز **

چند روزی ست که خبرهای مربوط به تجاوز جنسی بعضی اساتید هنر را در صفحه های مجازی دنبال می کنم. خواندن حرف های زنان و مردانی که به شکل های مختلف مورد تعرض قرار گرفته اند، احساسات ضد و نقیضی را در آدم بیدار می کند. خصوصا اگر تو هم زمانی در جرگه ی همین آدم ها بوده باشی و فضاهایی که آنها به واسطه ی هنر نقاشی و طراحی تجربه کرده اند، از نزدیک دیده باشی. خیلی سعی کردم با فکر و حرف هایم قضاوت شان نکنم. این را هم همین ابتدا بگویم که تجاوز جنسی مختص یک قشر خاص نیست. در همه ی مکان ها چه ورزشی، چه کاری و سیاسی و... وجود دارد. چیزی که مهم است این است که  "متجاوز باید مجازات شود." فرقی نمی کند چه کسی باشد؟ و در چه سطحی از مقبولیت و معروفیت جامعه قرار داشته باشد! از این بابت خوشحالم که حالا به واسطه ی رسانه های جمعی، صدای آدم ها زودتر به هم می رسد و می توانند یکصدا بشوند و از چیزهایی بگویند که تا دیروز باید درباره شان سکوت می کردند!... امیدوارم هر چه زودتر صحنه ی مجازات این به اصطلاح اساتید! و در واقع بیماران روانی ِآزاد را ببینم!

روی حرفم اما بیشتر به سمت دختران و پسرانی ست که یا هنوز یاد نگرفته اند چطور باید از خودشان مراقبت کنند و یا حاضرند بخاطر رسیدن به هدف شان هر چیزی را بپذیرند! به شخصه، من هم در سالهایی که دانشگاه هنر می رفتم، کلاس ها و آتلیه های خصوصی و عمومی اساتید مختلفی را تجربه کردم. و تفاوتشان را حس کردم. خوب می دانم که لااقل آن زمان، نوع پوشش و شکل روابط آدم ها، خیلی با فضای بیرونی و واقعیت عمومی جامعه مان فاصله داشت. این را هم همه می گذاشتند به عنوان آوانگارد بودن هنرمند! چیزی که من هیچ وقت نمی توانم قبولش کنم. همین آزادی های بی حساب و کتاب که اکثرا شاید فقط توی فیلم ها دیده بودند و کپی بدشکلی از آن را در فضاهای هنری ارائه می کردند، باعث شد نتوانم در هیچ کدام از آن فضاها دوام بیاورم. از آن آدم ها و آتلیه ها دور و دورتر شدم. هر چه زمان می گذشت، روابط افسارگسیخته تر می شد و در نهایت مکانی که می بایست در خدمت تمرین هنر باشد، رفته رفته به هزار و یک دلیل، به شکل کازینو در می آمد! یکی - دو جایی را هم که سالم بودند و حرفه ای کار می کردند، به بهانه های واهی پلمپ کردند! چرا که مالکان و اساتید آنها حاضر نبودند دم آقایان را ببینند و سبیل شان را چرب کنند!!

این خیلی طبیعی است که آدم اگر مدتی در یک جمع باشد، ناخودآگاه به شکل همان جمع درمی آید و شاید خودش هم دیگر متوجه نشود چه تغییری کرده است. اما از دیروز با مرور حرف های دخترها - بخصوص - از خودم می پرسم " واقعا ارزشش را دارد؟!" بعد به خودم نگاه می کنم که در زمینه ی هنری به هیچ جا نرسیدم. و دوباره می پرسم: " اگر آنها بخواهند برای خودشان جایگاهی در جامعه ی هنری پیدا کنند، راه دیگری هم دارند؟!" و جواب می دهم : " نه! مگر اینکه یک اسپانسر پولدار و قدرتمند داشته باشند. وگرنه تنها راه موجود برایشان همین است که به حلقه ی یکی از این اساتید معروف درآیند و خب این هم هزینه ی خودش را دارد. " (دوباره تاکید می کنم نه همه ی اساتید!)

در جامعه ای که مجوز آموزشگاه ها و مراکز هنری را فقط به یک عده ی بخصوص می دهند که از قضا چندان هم نه از نظر حرفه ای و نه از نظر اخلاقی دارای استاندارد و سلامت هستند، در جامعه ای که اگر انسان درستی باشی و بخواهی در فضای سالمی کار کنی - چه استاد، چه هنرجو - آنقدر انگ می زنند و آزار می دهند که همگی به کنج خلوت خودشان پناهنده شده یا از کشور خارج می شوند، در جامعه ای که فساد در هر زمینه اش ریشه های بزرگی دوانده و هنرش هم به واسطه ی قدرت و پولی که در خود دارد، یکی از بهترین بسترهای سورچرانی عده ای خاص شده است؛ واقعا چه انتظاری می توانیم داشته باشیم؟! چرا حال و روز هنر و فرهنگ مان اینقدر خراب و مریض است؟! چه کسی مقصر است؟! آنکه مجوز می دهد؟ آن استاد؟ آن هنرجو؟!... کدامشان؟! بعد با خودم می گویم: " چیزی که در این میان اصلا اهمیتی ندارد هنر است! و مشکل اصلی هم همین است."

حرفهای من را حتما آن دسته از دوستانی که دستی در هنر دارند خیلی بهتر درک می کنند. تا وقتی فضای سالم و رقابتی در جامعه ی ما ایجاد نشود، همین کثافتکاری ها نه تنها در هنر، بلکه در تمام صنعت و اقتصاد و سیاست و ... ادامه دارد. تا زمانیکه قدرت به واسطه ی داشتن رانت و پول در دست یک عده ی خاص است، هیچ چیزی عوض نمی شود که بدتر هم می شود! اما وقتی ملاک هنر در جامعه ای ارائه ی یک مفهوم با کیفیت استاندارد باشد، وقتی آنقدر آموزشگاه و کلوپ هنری در شهری بود که اگر یک جایی حس بدی پیدا کردی، بروی جای دیگر. اگر استادی اذیتت کرد، بدانی استاد دیگری هم هست که بشود در کنار او آموخت و رشد کرد... وقتی حق انتخاب داشته باشی! قضیه خیلی فرق می کند. مطمئنا آن زمان آسیب کمتری هم به آدم ها وارد می شود و هم کم کم بقیه می فهمند برای ماندن در فضای کار رقابتی، مجبورند یک حداقل هایی را رعایت کنند و در نهایت هنرمان هم زنده خواهد شد!!

حق انتخاب داشتن، مسئله ی خیلی مهمی است! هر چند در همین فضای مسموم فعلی هم هنوز حق انتخاب داری! انتخاب بین حفظ کردن ارزش های قلبی خودت به بهای از دست دادن یک سری چیزها یا پیشرفت کردن و توی چشم آمدن به بهای از دست دادن یک سری چیزهای دیگر!! باید دید چرا در سال های اخیر، دیگر اثری از آن ارزش های قبلی نیست و خیلی ها حاضرند به هر قیمتی به خواسته هایشان برسند! هر دو طرف ماجرا را می گویم: چه آن استاد و چه آن هنرجو! ( باز تاکید کنم که منظورم همه نیستند! )

 

نقاشی از : مجتبی تاجیک

 

 

بگذار کمی تو را از زندگی جدا کنم!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۷ | ۱۲:۳۷ | بندباز **

دارم به چشمش ور می روم که یکباره بوی لوبیای سوخته زیر دماغم می زند! از صندلی بالا می پرم. چیزی نمانده رنگهای رقیق شده از روی پالت توی دستم پخش فرش شوند. یک لحظه خودم را جمع و جور می کنم. آرام می گیرم. سعی می کنم شره رنگ های را جوری متعادل نگه دارم که تا به میز برسند و روی فرش نریزند.

یادم رفته است، برای ناهار مواد لوبیاپلو را کمی زودتر روی گاز گذاشته ام تا لوبیاسبزها حسابی مغز پخت شوند. مثل جن خودم را به قابلمه می رسانم و درش را برمی دارم. دستم می سوزد! لعنتی! تصور می کنم الان توی قابلمه سیاه شده است! اما آنقدرها هم که فکر می کردم اوضاع خراب نشده است. فقط مایع لوبیا و گوشت کمی ته گرفته است. نفس راحتی می کشم و از توی آشپزخانه به ساعت دیواری نگاه می کنم. هنوز یکساعت تا آمدن جان وقت دارم. مشغول درست کردن برنج می شوم و از همان بالای اوپن مدام به چشمی نگاه می کنم که توی درآوردن حالت نگاهش با خودم درگیرم!!

لوبیاپلو را آبکش نمی کنم. وقتش را ندارم. به خودم قول داده ام که هر طور شده امروز این نقاشی باید تمام شود. چند هفته است که دیداری را عقب انداخته ام تا این تابلو تمام بشود. دمکنی را روی قابلمه می گذارم و دوباره سروقت چشم اسب می روم... فقط چشمش نیست، تمام صورتش حسابی درگیرم کرده است. با خودم می گویم فکر کن داری با قلمو صورتش را نوازش می کنی. انحناها را پیدا کن! عضله هایش را لمس کن! برجستگی استخوان های زیر پوستش را حس کن!... اما نمی شود. نمی توانم... مگر من چند بار صورت اسبی را اینطوری با دقت لمس کرده ام! اصلا چه انتظار احمقانه ای ست که برای اولین اسبی که می کشم باید همه چیز درست از آب دربیاید!!

این تابلو فقط قرار است یک هدیه باشد برای زن و مردی که در طول یکسال داغ دو عزیز را دیده اند و در تمام مدت این یکسال هم درگیر گرفتن طلاق دخترشان از داماد روانی شان بوده اند... زن و مردی که می شناسم شان. که زحمت کشیدن هایشان را دورادور دیده ام و اینکه چطور ذره ذره زندگی را با هم ساخته اند و حالا که وقت نشستن و دیدن ثمرات این همه سال بوده، تازه باید اینقدر بجنگند!! چهره ی هر دویشان را تجسم می کنم و بهتر از همیشه متوجه شکستگی صورتشان می شوم... یاد حرف های زن می افتم که سال ِ پیش بعد از دیدن یکی از نقاشی های گلم در یک مهمانی گفت: " من عاشق اسبم!! همیشه دلم یه اسب سفید می خواست!!... " می دانم رنگ آبی را هم دوست دارد. هنوز آبی آسمانی دسته گل رزهایی را که به مناسبت عقدمان آورده بودند به خاطر دارم... 

خیلی گشتم تا مدلی مناسب با حال و هوای آنها پیدا کنم. باید این تابلو خوب از آب دربیاید. باید حالت رهایی و آزادی اسبش، در عین قدرت و جلالش درست حس شوند!! نمی توانم همینطوری الکی لکه ها را کنار هم بگذارم؛ درست درنمی آید! خودم می دانم... آنوقت یک تصویر الکی و بی روح می شود و شاید هم مضحک! دلم می خواهد با دیدن این اسب، خستگی این سال ها از تن جفت شان بیرون برود. دلم می خواهد سوار بر اسب توی تابلو بشوند... در دشتی پرنور بتازند... نوازش باد را در پیچش یال های اسب حس کنند... آبی های آسمانی اش آرام شان کند... دلم می خواهد وقتی که هدیه شان را می گیرد و روی دیوار می زنند، هر بار با دیدنش نفسی تازه کنند... کاش بشود یک ذره از بار ِزندگی را با دیدن این تابلو از دوششان بردارم... .

توی همین فکرها هستم که دوباره بوی سوختگی غذا زیر دماغم می زند... جیغ خفه ای می کشم! غذایم سوخته است!...  از دست ِخودم حسابی کفری می شوم! همان موقع پیام جان را روی صفحه ی گوشی موبایل که کنار دستم است، می بینم. نوشته امروز اضافه کاری می ماند و به ناهار نمی رسد... دلخور و کلافه از روی صندلی بلند می شوم و به طرف آشپزخانه می روم. با خودم فکر می کنم " هیچ وقت موقع نقاشی نباید آشپزی کرد! خیالپردازی روی تابلو، آدم را از دنیای اطرافش بدجوری می کند! ".

 

هنوز ناتمام است... شاید امروز تمامش کنم!

 

به یاد آوردن (3)

+ ۱۳۹۸/۸/۲۱ | ۱۱:۱۳ | بندباز **

هنر روشی است برای حفظ تجربه ها با نمونه های زیبا و زودگذر بسیار و ما باید به حفاظت از این تجربه ها کمک کنیم.

روز شلوغی را در اردیبهشت ماه تصور کنید که به پارک رفته اید. به آسمان نگاه می کنید و تحت تاثیر زیبایی و ملاحت ابرها قرار می گیرید. زیبایی ابرهایی که به شکل دلپذیری از زندگی پرمشغله و تکراری روزمره ی ما فاصله دارند. وقتی به این زیبایی فکر می کنیم، برای چند لحظه از چیزهایی که ذهن مان را مشغول کرده است، رها می شویم. و در پهنه ی گسترده ی آسمان قرار می گیریم به دور از نق و ناله های مداوم خودخواهی هایمان.

 

اثر: جان کانستابل 1822 (John Contable)

 

تصویر ابرهای جان کانستابل، ما را به تمرکز دعوت می کند. تمرکزی فراتر از معمول و توجه به بافت و شکل های گوناگون ابرها. نقاش ما را دعوت می کند تا همه ی حواس مان را به تنوع رنگ ها و کنار هم قرار گرفتن آن ها بدهیم. هنر پیچیده گی ها را حذف می کند و به ما کمک می کند تا روی مفاهیم عمیق تری دقیق بشویم. حتی برای مدتی کوتاه. مطمئنا جان کانستابل در اتودهایش از ابرها انتظار نداشت که ما عمیقا در گیر وضعیت هواشناسی بشویم. حتی منظور او نقاشی شکل دقیق ابر ِ کومولونیمبوس نبوده. بلکه هدفش توجه به مفهوم احساسی ِنمایشی است که هر روز، بی صدا، بالای سر ما برپا می شود. و سعی نموده تا این احساس عمیق را بیشتر در دسترس ما قرار دهد و تشویق مان کند که توجه بیشتری به آن نشان بدهیم. توجهی که در خور ِاین نمایش زیبا و بیننده اش که ما باشیم، است.

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.

به یاد آوردن (2)

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۲۰:۰۰ | بندباز **

یوهانس ورمیر موقعیت اش را به عنوان یک هنرمند بزرگ مدیون یک نکته است. او می داند جزئیات مهم را چگونه ثبت کند.

زنی با لباس آبی نامه می خواند - اثر : یوهانس ورمیر 1663 (Johannes Vermeer)

 

زنی که در این اثر حضور دارد می توانست حالت های متفاوتی داشته باشد. مثلا حوصله اش سررفته باشد، اوقاتش تلخش باشد، درگیر کاری باشد، شرمزده باشد یا بخندد. حتی می شد او را به شکل های مختلفی نقاشی کرد. ولی ورمیر "لحظه و موقعیت خاصی" را برای او انتخاب کرده است؛ زمانیکه ناخودآگاه تحت تاثیر و در حال فکر کردن به کسی یا مسئله ای در دور دست است.

ورمیر با ساختن موقعیتی از سکوت و سکون، زن را در حالتی از جذب شدگی تصویر می کند. در کادر تصویر ِاو، همه چیز در حالتی از سکوت و سکون قرار دارد و زن کاملا در متن نامه ای که در دست دارد غرق شده است. به حالت دستانش نگاه کنید؛ با انگشتان کمی مشت شده، حالتی کاملا شخصی دارد. حتی از گوشه ی لب های کمی بالا رفته اش می توانیم به حالت مجذوب شدن او در نامه بیشتر پی ببریم. نیم رخ زن در مقابل نقشه ای قرار دارد که دقیقا هم رنگ صورت اوست. انگار ذهنش درگیر جایی در آن نقشه است. نور شفاف تابیده شده بر روی صورت او این حس را القا می کند که ذهنش دارای عاطفه ای معتدل و شفاف است. همه ی این ها فقط ثبت چهره ی یک زن نیست بلکه تصویری از او در حالتی خاص است. ما فقط او را مشاهده نمی کنیم، متوجه نکته ی مهمی درباره ی او می شویم.

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.

به یاد آوردن (1)

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۱۹:۳۴ | بندباز **

با خاطره شروع می کنیم؛ ما در به یاد آوردن چیزها مشکل داریم.

مغز ما به طرز وحشتناکی این قابلیت را دارد که چیزهای مهم را فراموش کند. این چیزهای مهم در اصل همان اطلاعات دنیای پیرامون ما هستند. هم اطلاعات واقعی و هم اطلاعات حسی! اولین کاری که ما در قبال این فراموشی انجام می دهیم یادداشت کردن است. همه ما در یک دوره ی زمانی خاص از زندگی و یا شاید در تمام طول آن "دفتر خاطرات" داشته ایم. هنر و به خصوص نقاشی ، دومین کاری است که بشر برای حل این مشکل انتخاب کرده است. به این اثر توجه کنید:

 

 

دیبوتا (Dibutades) چهره ی شبانی را طرح می زند - اثر: ژان باپتیست رنیو 1786 (Jean-Beptiste Regnaute)

 

زوج عاشق مجبورند از هم جدا بشوند. دختر از ترس ِ از دست دادن یارش، تصمیم می گیرد طرحی از او بکشد. طرحی خطی از سایه ی او را با تکه چوبی سوخته در کنار سنگ گوری می کشد. نقاشی رینو از این صحنه ، سخت تاثر برانگیز است. آسمان لطیف غروب، به پایان آخرین روز ِبا هم بودن عشاق اشاره دارد. فلوت ِزنگ زده ی پسرک، نماد سنتی شبانان، با بی توجهی در دستان اوست. در حالی که در طرف چپ، سگی سرش را بالا گرفته و به زن می نگرد که یادآور وفاداری و وابستگی است. زن این تصویر را می کشد تا وقتی پسرک رفت، بتواند با وضوح و قدرت، او را در ذهن حفظ کند؛ به عبارت دیگر، آن گاه که پسرک کیلومترها آن طرف تر در دره ای مشغول چراندن گله اش است، شکل دقیق ِبینی، حلقه های مو، خم گردن و شانه ی کمی بالا رفته ی او برایش باقی خواهد ماند.

رنیو در این اثر پرسش مهمی را مطرح می کند؛ چرا هنر برای ما ارزش دارد؟ و پاسخی که می دهد حیاتی است. هنر به ما کمک می کند به نکته ای توجه کنیم که در زندگی ما اهمیتی اساسی دارد؛ با هنر، چیزهایی را که برایمان عزیز است و فانی هستند، حفظ می کنیم. پاسخ ِبه این نیاز را در عصر حاضر می توانیم در عکس های خانوادگی مان مشاهده کنیم. وقتی در یک جمع خانوادگی، دوربین دست می گیریم یعنی ضعفمان را در به خاطر سپردن این لحظات می دانیم. لحظاتی که عمیقا می خواهیم در ذهن ثبت کنیم، چرا که از فراموشی آن ها سخت می ترسیم.

در ترس ِما از فراموشی، نکته ی خاصی پنهان است، مسئله فقط از یاد بردن جزئیاتی در مورد افراد و مناظر نیست که ما را نگران می کند، ما می خواهیم چیزهایی را که مهم! هستند به یاد بیاوریم. پس؛ کسانی را هنرمند ِخوب می دانیم که متوجه هستند چه چیزهایی را یادآوری کنند و چه چیزهایی را کنار بگذارند. در نقاشی رنیو، این جدایی عاشق از معشوق نیست که زن می خواهد به خاطر بسپارد. بلکه او به دنبال حفظ شخصیت و جوهر وجود معشوق است. بنابراین دست به ثبت ویژه گی های مختص او می زند.

ما یک اثر هنری را که حتی می تواند یک عکس خانوادگی باشد، زمانی موفق می دانیم که به چیزهای مهم و ارزشمند و نه سطحی، اشاره کند. یک اثر هنری خوب بر چیزی تاکید می کند که بیشترین اهمیت را دارد. چه بسیارند آثاری که مانند یک عکس، خاطره ای را در ما زنده می کنند اما از آنجاییکه عصاره ی مهم آن واقعه را ثبت نکرده اند، همانند هدیه ای تو خالی ما را دچار سرخوردگی می کنند.

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.

هنر در مقام ابزار

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۱۹:۳۱ | بندباز **

اگر کمی به عقب برگردیم و از خودمان سوال کنیم چرا انسان چاقو را ساخت؟ چه پاسخی می دهیم؟ قاعدتا انسان چاقو را ساخت برای اینکه خودش و جسمش قادر به بریدن و تکه تکه کردن نبود، در حالیکه به آن نیاز داشت. انسان بطری را ساخت به این دلیل که نیاز به حمل آب داشت و خودش قادر به حمل آب نبود. پس می بینیم که بشر برای رفع نیازهای خود دست به ساختن ابزار زده است. حال اگر هنر را هم بر همین منوال یک ابزار تلقی کنیم، این ابزار به چه کاری می آید؟ و به کدام بخش از نیازهای بشری پاسخ می دهد؟

هنر هم مانند هر ابزار دیگری این امکان را به بشر می دهد تا قابلیت هایش را از حدی که طبیعت برای او تعیین کرده، فراتر ببرد. هنر می تواند نقطه ضعف های انسان را جبران کند. البته نقطه ضعف های ذهنی و روحی او را. برای درک هدف هنر باید از خودمان بپرسیم؛ نیاز داریم با ذهن و عواطف مان چه کارهایی بکنیم که بدون این ابزار در انجامش مشکل داریم؟ هنر چه کمکی به نقطه ضعف های روانی ما می کند؟ جالب است که بدانیم هفت نقطه ضعف عمده برای ذهن بشر شناسایی شده است و به دنبال آن، هفت کاربرد عمده هم برای هنر مطرح است: 

1- به یاد آوردن. 2- امید. 3- تحمل اندوه. 4- تعادل یافتن. 5- چگونگی درک ِخود. 6- رشد کردن. 7- تحسین هنر.

 

نقاشی

نقاشی از: آنه محمد تاتاری

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.

هنر به چه کار می آید؟

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۰۸:۴۶ | بندباز **

بعد از پشت سر گذاشتن یک سری اتفاقات زنجیره ای خوب و بد، فرصتی دست داد تا به سراغ کتابی بروم که از نمایشگاه کتاب خریده بودم و مشغول خواندنش بشوم. یک فصلش که تمام شد دیدم این کتاب از آن دست کتابهایی ست که باید (می شود / بهتر است) چند بار خواندش. پس شروع کردم به یادداشت برداری و بعدتر دیدم که چه خوب می شود اگر بتوانم خلاصه ای از هر بخش آن را توی دنیای مجازی نشر بدهم. شاید برای بقیه علاقمندان به هنر هم جالب و خواندنی باشد. القصه این شد که دست به کار شدم و باید بگویم که مطالب بعد، برداشتی ست از کتاب: "هنر چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند؟". نوشته ی  آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و با ترجمه ی گلی امامی - نشر نظر .

داستان ما از این سوال اساسی آغاز می شود که اصولا هنر به چه کار می آید؟

اگر علاقمند و پیگیر دنیای هنر باشید، تفاوت محسوسی را در تاسیس و راه اندازی گالری های هنری در سطح شهر تهران (لااقل) حس کرده اید. فعالیت های هنری در سطح جهانی با سرعت بیشتری از گذشته در دل حراجی های بزرگ جریان دارند. اثرات آن ها بر دنیای هنر و بخصوص نقاشی ایران هم مشهود است. بعد از سال ها رکود، راه اندازی حراج تهران، برگزاری سمینارها و کارگاه های مختلف با موضوع کیوریتوری و گالری داری، اقتصاد هنر و دعوت به بازدید از موزه ها و نمایشگاه های هنری، همه و همه شاهدی هستند بر این ادعا که "هنر اهمیت زیادی دارد!!."

اما در مقابل، بارها برای خودم پیش آمده که تحت تاثیر تبلیغات فراگیر یک نمایشگاه، سختی راه و زمان محدود را به جان خریده و به بازدید از مجموعه ای از آثار هنری رفته ام. و در مقابل، بعد از ساعت ها سر پا بودن، سرخورده و مایوس، به خانه بازگشته ام. در مورد بازدید از موزه ها حتی، وقتی در برابر یک اثر معروف ایستاده ام احساس عجیب و دلهره آوری داشته ام. اینکه چقدر دانش و سواد بصری ام کم است. اینکه چرا هیچ چیزی از این اثر نمی فهمم. و و و ... . ممکن است همه اینها برای شما هم پیش آمده باشد. حتی در زمینه های دیگر هنری، در تئاتر، سینما، موسیقی و ... . گاهی تقصیر را به گردن خالق اثر می اندازم. گاهی خودم را مقصر می دانم. اما ظاهرا مسئله اصلا اینطور نیست. یعنی نه در اثر هنری اشکالی هست و نه در من ِمخاطب! بلکه اشکال در بحث آموزش و عرضه ی هنر است. 

به این معنی که ما در قرن معاصر بیشتر از هر زمان دیگری در مقابل هنر بیگانه بوده ایم. یا منصفانه تر این است که بگویم کمتر از هر زمان دیگری با هنر ارتباط برقرار کرده ایم! و بارها در مواجه با یک اثر هنری از خودمان پرسیده ایم که " این دیگه چیه؟ به چه درد می خوره؟!... ". شاید بد نباشد که کمی بیشتر روی این سوال مکث کنیم و از خودمان بپرسیم که اصلا بشر برای چه هنر را به وجود آورده است؟ شما چه پاسخی به این سوال می دهید؟

 

نقاشی

نقاشی از: علی اکبر صادقی

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.