دارم به چشمش ور می روم که یکباره بوی لوبیای سوخته زیر دماغم می زند! از صندلی بالا می پرم. چیزی نمانده رنگهای رقیق شده از روی پالت توی دستم پخش فرش شوند. یک لحظه خودم را جمع و جور می کنم. آرام می گیرم. سعی می کنم شره رنگ های را جوری متعادل نگه دارم که تا به میز برسند و روی فرش نریزند.

یادم رفته است، برای ناهار مواد لوبیاپلو را کمی زودتر روی گاز گذاشته ام تا لوبیاسبزها حسابی مغز پخت شوند. مثل جن خودم را به قابلمه می رسانم و درش را برمی دارم. دستم می سوزد! لعنتی! تصور می کنم الان توی قابلمه سیاه شده است! اما آنقدرها هم که فکر می کردم اوضاع خراب نشده است. فقط مایع لوبیا و گوشت کمی ته گرفته است. نفس راحتی می کشم و از توی آشپزخانه به ساعت دیواری نگاه می کنم. هنوز یکساعت تا آمدن جان وقت دارم. مشغول درست کردن برنج می شوم و از همان بالای اوپن مدام به چشمی نگاه می کنم که توی درآوردن حالت نگاهش با خودم درگیرم!!

لوبیاپلو را آبکش نمی کنم. وقتش را ندارم. به خودم قول داده ام که هر طور شده امروز این نقاشی باید تمام شود. چند هفته است که دیداری را عقب انداخته ام تا این تابلو تمام بشود. دمکنی را روی قابلمه می گذارم و دوباره سروقت چشم اسب می روم... فقط چشمش نیست، تمام صورتش حسابی درگیرم کرده است. با خودم می گویم فکر کن داری با قلمو صورتش را نوازش می کنی. انحناها را پیدا کن! عضله هایش را لمس کن! برجستگی استخوان های زیر پوستش را حس کن!... اما نمی شود. نمی توانم... مگر من چند بار صورت اسبی را اینطوری با دقت لمس کرده ام! اصلا چه انتظار احمقانه ای ست که برای اولین اسبی که می کشم باید همه چیز درست از آب دربیاید!!

این تابلو فقط قرار است یک هدیه باشد برای زن و مردی که در طول یکسال داغ دو عزیز را دیده اند و در تمام مدت این یکسال هم درگیر گرفتن طلاق دخترشان از داماد روانی شان بوده اند... زن و مردی که می شناسم شان. که زحمت کشیدن هایشان را دورادور دیده ام و اینکه چطور ذره ذره زندگی را با هم ساخته اند و حالا که وقت نشستن و دیدن ثمرات این همه سال بوده، تازه باید اینقدر بجنگند!! چهره ی هر دویشان را تجسم می کنم و بهتر از همیشه متوجه شکستگی صورتشان می شوم... یاد حرف های زن می افتم که سال ِ پیش بعد از دیدن یکی از نقاشی های گلم در یک مهمانی گفت: " من عاشق اسبم!! همیشه دلم یه اسب سفید می خواست!!... " می دانم رنگ آبی را هم دوست دارد. هنوز آبی آسمانی دسته گل رزهایی را که به مناسبت عقدمان آورده بودند به خاطر دارم... 

خیلی گشتم تا مدلی مناسب با حال و هوای آنها پیدا کنم. باید این تابلو خوب از آب دربیاید. باید حالت رهایی و آزادی اسبش، در عین قدرت و جلالش درست حس شوند!! نمی توانم همینطوری الکی لکه ها را کنار هم بگذارم؛ درست درنمی آید! خودم می دانم... آنوقت یک تصویر الکی و بی روح می شود و شاید هم مضحک! دلم می خواهد با دیدن این اسب، خستگی این سال ها از تن جفت شان بیرون برود. دلم می خواهد سوار بر اسب توی تابلو بشوند... در دشتی پرنور بتازند... نوازش باد را در پیچش یال های اسب حس کنند... آبی های آسمانی اش آرام شان کند... دلم می خواهد وقتی که هدیه شان را می گیرد و روی دیوار می زنند، هر بار با دیدنش نفسی تازه کنند... کاش بشود یک ذره از بار ِزندگی را با دیدن این تابلو از دوششان بردارم... .

توی همین فکرها هستم که دوباره بوی سوختگی غذا زیر دماغم می زند... جیغ خفه ای می کشم! غذایم سوخته است!...  از دست ِخودم حسابی کفری می شوم! همان موقع پیام جان را روی صفحه ی گوشی موبایل که کنار دستم است، می بینم. نوشته امروز اضافه کاری می ماند و به ناهار نمی رسد... دلخور و کلافه از روی صندلی بلند می شوم و به طرف آشپزخانه می روم. با خودم فکر می کنم " هیچ وقت موقع نقاشی نباید آشپزی کرد! خیالپردازی روی تابلو، آدم را از دنیای اطرافش بدجوری می کند! ".

 

هنوز ناتمام است... شاید امروز تمامش کنم!