دوست درخشان من (My Brilliant Friend)

+ ۱۴۰۰/۱/۲۴ | ۰۹:۳۹ | بندباز **

سریال "دوست درخشان من" را توی این یکی-دو هفته دیدم. چند قسمت آخرش را هم یک نفس تماشا کردم تا بلکه از دست این کشش ها و بازی های زنانه خلاص بشوم. بازی هایی که من هم - همچون هر زن دیگری - از زمانی که خود را شناخته ام، درگیرشان بوده و هستم. گذشته از بازسازی زیبای فضا و نماهای قدیمی در فیلم، جزئیات روانی و درونی شخصیت های اصلی ِزن، آنقدر ظریف نمایش داده شده که مخاطب همه را می پذیرد. همزادپنداری عمیقی با تک تک زنان در درجه ی اول پیدا می کند. (چرا که خودش هم زن است) و هر بار با اشتباهات آنها آه از نهادش بلند می شود و از دیدن بلندپروازی ها یا شکست ها و سقوط هایشان در گذشته و حال و آینده غوطه می خورد.

 

 

این سریال را می توان بارها دید و هر بار خود را جای یکی از شخصیت ها قرار داد. و از دریچه ی چشم آن ها به کل داستان زندگی دو دختر در طول دوستی عمیق شان نگاه کرد. لی لا دختری جسور و با آرزوهایی بزرگ در سر و النا دختری آرام و سختکوش که در پی ِرسیدن به دنیای لی لاست. یکی جهان اطرافش را با نبوغی که دارد به آشوب می کشد و دیگری درصدد تسلی بخشی به این دنیای خشن و تاریک است! تلاش و تقلای هر دو دیدنی ست. عشق و نفرت، کینه و حسادت، عقده های سربسته ای که در بزنگاه های زندگی سرباز می کنند و چرخش هر لحظه ی سیبی که در سقوط خود بارها و بارها رنگ عوض می کند و به زمین نمی رسد! سیب غلتانی که نامش زندگی ست. و من هنوز به حرف خانم معلمی فکر می کنم که معتقد بود لی لا نبوغی داشت که می توانست با آن کارهای بزرگی انجام بدهد اما آن را هدر داد!

 

 

ماهی کوچک (Little Fish 2020)

+ ۱۴۰۰/۱/۱۸ | ۰۹:۴۳ | بندباز **

اگر به دو سال گذشته برمی گشتیم و یک نفر پیدا می شد به ما می گفت که قرار است با یک ویروس این همه بلا سرمان بیاید، بهش می خندیدیم! اما کرونا حالا کاری با ما کرده که کم کم داریم روال زندگی طبیعی گذشته مان را از یاد می بریم! و برای من بیشتر از هر چیزی استرس حضور در مکان های عمومی و بعدش دیدار با خانواده آزاردهنده است. اینکه مدام بترسی مبادا ناقل باشی و افراد دیگری را در خانواده بیمار کنی!

حالا تصور کنید اگر زمانی یک ویروس کوچک دیگر بتواند کاری با مغز ما بکند که دچار فراموشی بشویم! کم کم راه خانه مان را گم کنیم. اعضای خانواده را به خاطر نیاوریم و صبح وقتی بیدار می شویم غریبه ای را ببینیم که کنارمان خوابیده است!! گذشته و آینده در فراموشی بی معنا می شود و آدم ها هر لحظه برای هم غریبه اند و هر لحظه با هم آشنا می شوند. تصور کنید دنیا با آدم هایی که حتی نام خودشان را هم فراموش کرده اند چه شکلی می شود؟! آدم هایی که توی خیابان ها سرگردانند و نمی دانند از کجا آمده اند و کجا باید بروند؟! یا شغل شان چه بوده؟ و ...

 

 

ماهی کوچک فیلمی درام و علمی تخیلی با همین موضوع است. داستان زوجی که در همه گیری ِفراموشی سعی دارند جلوی پاک شدن حافظه شان را بگیرند و یکدیگر را به خاطر بیاورند و در برابر این بیماری بجنگند! آنها شاهد فروپاشی زندگی مشترک دوستان شان هستند. مادر و پدرشان را می بینند که دیگر فرزندشان را به خاطر نمی آورند و هیچ چیزی بدتر از ناپدید شدن پیوندهای عاطفی بینشان نیست... اما تلاش این زوج زیباست! هر چند که با دیدنش در انتها اندوهی گریبان شما را خواهد گرفت اما در عوض بیشتر از هر زمان دیگری قدر ِاین را درک خواهید کرد که هوشیاری چقدر خوب است! آگاهی از این که "که هستی؟" و "با که پیوند داری؟" چقدر زیباست. 

 

گامبی وزیر 2020 *

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۹ | ۱۰:۵۶ | بندباز **

گامبی وزیر را دیدم. داستانی در اواسط دهه ١٩٥٠ و تا دهه ١٩٦٠ ؛ داستان زندگی بت هارمون، اعجوبه یتیم شطرنج آمریکا در هنگام تلاش برای رسیدن به قله ی دنیای شطرنج، آن هم وقتی بخاطر مشکلات روحی بسیار،با مواد مخدر و وابستگی به الکل دست و پنجه نرم می کرد .

چیزی که طول تماشای فیلم برایم جالب بود، بیشتر از همه روحیه مطالعه و جستجوگری هارمون بود. یعنی اگر به موفقیتی هم می رسید، گذشته از نبوغی که داشت و خوردن آن کپسول های سبز آرام بخش، بسیار بسیار کتابهای آموزشی شطرنج می خواند! راه و روش تمام شطرنج بازهای قدر قبل از خودش را بارها و بارها مرور می کرد. و بعد روی حریف های مقابلش آن ها را مدام تمرین می کرد. متکی به خودش بود اما خودش را با دانش و تمرین مسلح کرده بود.

اینکه یتیم خانه از او حمایت کرد برایم خیلی خوشایند بود. از این داستان های سیندرلایی نبود که فقط معجزه ی پری ها می توانست باعث تغییر شرایط زندگی دختر داستان بشود! هارمون سرسخت بود و آنچه که می خواست را خودش به دست می آورد و دیگران هم تحت تاثیر این حد از تلاش و پشتکارش با او همراهی می کردند. پشتیبانی از دختری که آه در بساط ندارد از سمت خانم مدیر یتیم خانه و آموزش های پیرمردی که تعمیرکار آن مجموعه بود، به نظرم دریچه ی جهان را به سوی هارمون باز کرد و البته جهان را هم از وجود یک نابغه آگاه کرد!

 

 

زیاده خواهی، قدرت طلبی و جنگجویی را به عنوان صفات بارز یک آمریکایی می دیدم و طبق گفته خودشان روحیه فردگرایی و استقلال طلبی هم مزید علت می شد تا آنها در مقابل حریفان روسی همیشه احساس ضعف کنند. روس هایی که فکرشان را روی هم می ریختند و با مشورت گروهی در بازی ها، یکی یکی حریفانشان را حذف می کردند. اما حرکت دوستان هارمون در حمایت از او، اینبار در لباس یک کار گروهی نتیجه داد! و وقتی که او در روسیه بازی داشت با مشاوره های تلفنی و روحیه بخشی دوستانش توانست بر حریف قدر روسی اش غلبه کند.

در نهایت یکی از قشنگ ترین سکانس هایی که در این مینی سریال دیدم، سکانس پایانی بود. وقتی که هارمون بعد از پیروزی اش به دل خیابان های مسکو می زند و به میان پیرمردهایی می رود که از کله صبح بساط بازی شطرنج شان را در پارکی کوچک پهن کرده اند! آنها که او را می شناسند با رویی گشاده به استقبالش می آیند و او را به بازی فرامی خوانند. یک پل ارتباطی بین دو ملت و فرهنگ به واسطه ی بازی! ارتباطی بین نسل پیر و کهنسال روسیه با جوانی از آمریکا! یک جور نمادین و شاید بشود گفت باغرض! اما ناگزیر! روسیه ای که در سطح دولتش با آمریکا جدال دارد به شکل توده ای پیر و فرتوت اما پرقدرت و پیوسته نمایش داده می شود و آمریکای پیروز در قامت زنی جوان و پرنشاط اما فروتن و کنجکاو برای برقرار رابطه! به چشم می آید.

 

گامبی وزیر مینی سریالی ست که در ژانر درام آمریکایی بر اساس رمانی با همین نام به قلم والتر تویس ساخته شده است. این رمان در سال 1983 نوشته شده است. این سریال توسط اسکات فرانک و آلن اسکات ۲۳ اکتبر سال ۲۰۲۰ برای نتفلیکس ساخته شد. هنوز درباره ی این سریال حرف دارم که بعدا می گویم!

 

*The Queen's Gambit 2020

اسطوره خدایی 2020 *

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۸ | ۱۱:۲۰ | بندباز **

مدتها بود که دلم برای دیدن یک انیمه ی خوب لک زده بود. راستش خیلی وقت بود هر چه می گشتم، کاری در سطح کارهای هایائو میازاکی پیدا نمی کردم. دیروز اما دل به دریا زدم و تصادفی یک انیمه ی چینی را انتخاب کردم که اسمش " اسطوره خدایی" بود اما در سایت های ایرانی با اسم "جیانگ زیا" که اسم قهرمان داستان است، منتشر شده بود. راستش در طول داستان یک جاهایی مو به تنم سیخ می شد! اشک می ریختم و توی دلم به کارگردانش آفرین می گفتم! از حجم زیبایی جلوه های بصری و موسیقی اش که بگذریم، شاهد مفاهیم انسانی عمیقی بودم که ما خیلی جاها در قرآن و احادیث، اشعار و افسانه های خودمان خوانده و شنیده بودیم اما هیچ وقت کسی آنها را برایمان به این زیبایی تصویر نکشیده است! 

 

 

"جیانگ زیا" یکی از اساتید آسمانی است که به واسطه ی شجاعت و مهارت و قدرتش، از سوی خدایان، برای پایان دادن به جنگ میان سه جهان انتخاب می شود. جنگی که باعث و بانی اش، روباهی نُه دم است که به او روباه شیطانی لقب داده اند. و جیانگ با غلبه بر او می تواند وارد بهشت شده و به مقام رهبری خدایان دست یابد. اما روباه در حین پیکار با او، پرده از رازی برمی دارد که باعث تردید جیانگ زیا نسبت به حقیقت و درستی نبردش می شود. روباه سینه اش را می شکافد و روح دختری اسیر را نشان می دهد و به او می گوید که خدایان به او دروغ گفته اند! و اگر او کشته شود، لاجرم دخترک هم خواهد مرد! و آیا او حاضر است خون یک انسان بیگناه ریخته شود؟! اینجاست که همه ی اساتید حاضر در میدان نبرد، یکصدا با هم فریاد می زنند که اینها همه اش "توهم شیطانی " ست و او نباید اسیر این توهمات شود!!

قهرمان جنگجو اما یک لحظه بازمی ماند! او که تا اینجا ایمان راسخی به استاد اعظمش داشته و حاضر بود در راه عقاید او، جانسپاری کند، از خود می پرسد که چرا یک انسان باید در جنگی که بین خدایان و شیطان است، قربانی شود؟! او چه گناهی دارد؟!... چگونه با مردن او می توان جان باقی انسان ها را نجات داد؟! اصلا چه فرقی میان مرگ یک نفر با هزار نفر دیگر است؟!... جنگی که خدایان حاضرند در آن خون انسانهای بیگناه زیادی را بریزند، چگونه می تواند باعث ایجاد صلح میان سه جهان بشود؟!... همین افکار باعث تغییر نتیجه ی نبرد جیانگ با شیطان می شود و در ادامه او به جستجوی پاسخ سوالات خود خواهان ملاقات با خدا می شود و سفری سخت و طولانی در پیش می گیرد. هر چند که در انتهای این سفر، با فهمیدن تبانی پنهانی میان خدا و شیطان، دست به انتخابی تازه می زند که سرنوشت هر سه جهان را تغییر می دهد... .

 

 

پ.ن: اشتباه نکنید. داستان به دنبال تبلیغ یا به چالش کشیدن مسائل مذهبی و اعتقادی نیست! اتفاقا کاملا برعکس، با کمک گرفتن از مفاهیم عمیق انسانی ( که میان تمام ادیان جهان مشترک است) سعی در نمایش تبعات جنگ میان قدرت ها دارد! جنگی که تنها نتیجه اش ویرانی سرزمین ها و کشته شدن انسان های بسیار و از میان رفتن زندگی های بیشمار است!! و سرگشتی و حیرانی بشر بعد از این وقایع که غیرقابل جبران است! 

شما در طول تماشای این داستان، با عبور از پلی میان زمین و آسمان، به ملاقات خدایان می روید و با دیدن حجم عظیم خودخواهی و سنگدلی آنها به وحشت می افتید! و خونسردی شان در اجرای بازی های ویرانگر برای آنانی که فرودست حساب می شوند، خون تان را به جوش می آورد... بهشت و جهنم را می بینید و زندگی پس از مرگ هزاران هزار سرباز کشته شده ی مفقود قلبتان را به درد خواهد آورد... ولی گذشته از همه ی اینها تصمیم نهایی "جیا زیا" راهی ست که هر انسان آزاده ای با انتخابش، می تواند خدایی شود که محافظ صلح و زندگی ست!

 

Legend of Deification 2020*

 

پرنده رنگین 2019

+ ۱۳۹۹/۱۲/۳ | ۱۱:۴۹ | بندباز **

گاهی زندگی می تواند آنچنان دهشتناک باشد که تو حتی نامت را هم از یاد ببری! گاهی تفاوت هایی که تو هیچ قدرتی در انتخاب یا تغییر آن ها نداری، می توانند سرنوشتت را به طرزی غریب و بی رحمانه دگرگون کنند. پرنده ی رنگین داستان سرنوشت کودکی ست که از بد روزگار در زمانه ای پا به جهان گذاشته است که سرزمینش در آتش جنگ جهانی دوم می سوزد. هر چند که آتش نفرت و کینه ی مردمان در آن زمان از هر چیز دیگری سوزاننده تر است! مردمانی که نفرتِ نژادپرستی را به نهایت تصورناپذیر آن رسانده اند و برای انتقام گرفتن، از دریدن و در هم کوبیدن یک کودک هم ابایی ندارند! پیر و جوان، زن و مرد، دست به دست هم می دهند تا کودکی آواره و بی پناه، در مسیر زندگی اش، تجربه هایی را از سر بگذراند که او را بدل به یک قاتل ِانتقامجو کند!

 

 

پرنده رنگینThe Painted Bird ) فیلمی در ژانر درام، اثر واتسلاو مارهول کارگردان اهل جمهوری چک است. شما در 169 دقیقه شاهد داستان سفر کودکی برای یافتن خانواده اش در شرایط وحشتناک و وهم آلود جنگ در اروپای شرقی هستید. این فیلم با اقتباس از رمانی با همین نام به قلم یرژی کوشینسکی در سال ۱۹۶۵، که خاطرات پیچیدهٔ بازماندگان را گردآوری کرده بود، ساخته شده است. نام فیلم برگرفته از نمایی ست که در آن یک شکارچی پرنده - بعد از مرگ معشوقه اش - قناری خوش آوازی را که یادگار اوست به رنگ آغشته می کند و در میان فوج پرندگان وحشی که در آسمانند، رها می سازد! آنها که این پرنده را غریب و متفاوت می یابند، از هر سو به او حمله ور می شوند و در نهایت پیکر نحیف و بی جان قناری به زمین سقوط می کند!

تماشای این فیلم را به تمام دوستانم پیشنهاد می کنم؛ خصوصا آنهایی که فکر می کنند زندگی بشری از قانون خردمندانه بی نیاز است! و مدنیت انسان امروز را به سخره می گیرند!! آنهایی که فکر می کنند انسان؛ چیزی فراتر از حیوان ناطق است!! ولی هیچگاه خود را در شرایط غیرانسانی تصور نکرده اند!! فکر می کنید ما چقدر با تکرار چنین شرایطی فاصله داریم؟!!

چرا فیلم تماشا کنیم؟!

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۹ | ۱۱:۴۶ | بندباز **

آدمی که با دیگری ارتباط اندکی دارد، آدم خودمحوری ست. آدمی که فکر می کند تمام هستی اطرافش - اعم از انسان و طبیعت - باید بر طبق میل و نظر او حرکت کند و آنچه را که می اندیشد، راه حل نهایی هر حرکتی می داند. اوست که تعیین کننده خوب و بد برای هر چیزی ست؛ چرا که بهتر از خودش پیدا نمی شود! همچنین نظام های حکومتی ای که با سایر نظام های جهانی قطع ارتباط می کنند هم همینطور می اندیشند. آنها فکر می کنند که باید جهان را اداره کنند و هیچ کسی بهتر از آن ها از عهده ی چنین کاری برنمی آید و دیگران هر راهی که می روند اشتباه است.

حالا اینها چه ربطی به تماشای فیلم دارد؟! ما در فیلم با یک داستان روبرو می شویم. داستانی که شخصیت های متفاوتی دارد با افکار و امیال بسیار متفاوت - گاهی حتی متضاد با نظرات و افکار ما؛ بطوریکه گاهی نمی توانیم آنها را درک کنیم یا قبول کنیم! - اما با وجود تمام این تفاوت ها، در حین تماشای یک فیلم، شاهد روابط انسانهای دیگری هستیم که هر کدام از آنها دنیای خاص خودش را دارد و درست شبیه به ما در حال تقلا برای زندگی است! نمی توانیم منکر شویم که او هم انسان است. نیازهای مشابهی در او و خودمان کشف می کنیم. خیلی وقت ها خودمان را جای او می گذاریم و از دریچه ی نگاه او به دنیای اطرافمان نگاه می کنیم. اینجاست که درک متقابل رخ می دهد! اینجاست که ما می پذیریم در دنیا، سیاه و سفید و زرد و سرخ هست. که ادیان مختلف هم وجود دارند. که قوانین و عرف هر جامعه ای بسته به نیاز و شرایط و تاریخ آن جامعه متفاوت است ولی هست! می فهمیم که آن بیرون - بیرون از ما - نه فقط یک دنیا، بلکه کهکشانی از تفاوت ها وجود دارد که همگی زیر چتر انسان بودن در حال زیست است!

تماشای فیلم، درست مثل خواندن کتاب، ما را درگیر دیگری می کند! اجازه می دهد با آنها آشنا بشویم. از شادی و غم شان، شادمان و اندوهگین شویم. بارها به یادشان بیافتیم و خیلی وقتها نگاه ما را به زندگی تغییر می دهد. با حرف زدن از آنها برای دیگری، درک انسانی بیشتری پیدا می کنیم. با انسان های دیگر، همدردی بیشتری خواهیم داشت. شاید کمتر پیش بیاید که دیگری را بخاطر شرایط متفاوت یا تفکراتش پس بزنیم یا از او برای خودمان دشمن بسازیم! کمی به تاثیر این همدردی و درک بیشتر مسائل انسانی فکر کنیم... همه ی اینها باعث می شود که خودمحوری و خداپنداری ما کمتر بشود، اینطور نیست؟ با دیگران مهربان تر می شویم چون قبول می کنیم بقیه هم به اندازه ی ما انسان هستند و حق زیستن دارند! خودخواهی جای خود را کم کم به گذشت و دستگیری از بقیه می دهد و خیلی اثرات دیگری که شما بهتر از من می دانید...

در جامعه ای که خواندن داستان و تماشای فیلم بیشتر است، انسان ها از روان سالمتری برخوردارند. نه صددرصد اما به مراتب بیشتر از جوامع دور از هنر و فرهنگ، دچار معضلات عمیق انسانی می شوند. شاید یکی از دلایل بی رحمی جامعه انسانی، همین دوری از داستان - دوری از دیگری / بی اعتمادی و ترس از انسان دیگر / کشور دیگر / فرهنگ و دین و نظام حکومتی دیگر است!! این مثال فردی را بیاورید در سطح بالاتر! تصور کنید حکومت هایی را که از خومحوری در جهان کمتر دم می زنند. که روابط شان را به شکل منطقی و دوستانه با سایر کشورها پیش می برند... چقدر اصطکاک ها و هزینه ها کمتر است!... چقدر جریان زندگی روان تر است... چقدر امید به زندگی در آن جوامع بیشتر است!

MINARI (میناری)*

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۹ | ۱۱:۴۳ | بندباز **

 داستان واقعی زندگی آدم ها با آن قالبی که رسانه ها، صبح تا شب توی بوق و کرنا می کنند، خیلی تفاوت دارد. در واقعیت کمتر پیش می آید که زندگی روالی منظم و پاکیزه و براق داشته باشد! شبیه آن چیزی که توی تبلیغات نشان می دهند؛ آدم های شاداب و خندان، لباس های خوش رنگ و تمیز، دکوراسیون ِآخرین مدل روز و غذاهای رنگارنگی که یا روی میز نشسته اند و یا توی یخچال انتظار شما را می کشند!! بله زندگی واقعی اصلا چیز دیگری ست - و این هیچ ربطی هم ندارد که شما کجای این کره ی خاکی باشید - چیزی بسیار متفاوت با آنچه که در ذهن ما می سازند و وادارمان می کنند تا برای به دست آوردنش، صبح تا شب مدام در حال دویدن و نرسیدن و فرسودن باشیم!

میناری داستان واقعی زندگی ست. داستان خانواده ای که برای داشتن یک زندگی بهتر، به سرزمین دیگری مهاجرت می کنند اما هر چقدر تلاش می کنند باز هم نمی توانند به آن چیزی که توی ذهنشان است برسند. هر روز با مشکلات ریز و درشت، دست و پنجه نرم می کنند و همین ها باعث دوری زن و مرد از هم می شود. مردی که تلاش دارد خانواده را نجات بدهد؛ حتی اگر مجبور به جدایی باشند و زنی که در کنار هم بودن اعضای خانواده را بر هر چیز دیگری ترجیح می دهد! مرد می خواهد بر اساس آنچه عقلش می گوید؛ دوباره بجنگد، زن اما دیگر خسته شده است و به احساسات درونی اش پناه می برد! و دو فرزندی که این میان، چشم به آنها دوخته اند! و اینجاست که پای مادربزرگ به داستان باز می شود تا بلکه بتواند با حضور خود، کمی بار زندگی را از دوش ِزن و مرد بردارد اما همین حضور دلگرم کننده به واسطه ی اتفاقاتی غیرقابل پیش بینی، باعث از بین رفتن حاصل ماه ها تلاش و زحمت خانواده می شود! آیا خانواده دوباره توان این را دارد که دور هم جمع شود و از هم نپاشد؟! 

این داستان برایتان آشنا نیست؟ چیزی شبیه این را بارها و بارها در طول زندگی ام تجربه کرده ام. شبیه بازی برج هیجان است. تکه های زندگی را یکی یکی با احتیاط و ترس روی هم چیدن و به حرکت دست سرنوشت در آن سوی بازی چشم دوختن!! چند بار تمام آنچه ساخته ام، با یک حرکت ناغافل، فرو ریخته است؟! نمی دانم. اما دست کم فهمیده ام که سختی ها، مرا قوی تر کرده اند! و این را خوب یاد گرفته ام که نفس ِزندگی، از پا ننشستن است! زمین خوردن و دوباره بلند شدن! میناری داستان واقعی زندگی است. دیدنش در این روزگار سخت، قوت قلب می دهد! ریتم آرامش، ضربان قلب شما را به تسخیر در می آورد و در نهایت با پایان درخشانش، شما را در حالی خوب شریک می کند.

*MINARI نام گیاه معطر و خودرویی ست که در کناره های رودخانه می روید و در فرهنگ مردم کره، فقیر و غنی در پختن غذایشان از آن استفاده می کنند. من این انتخاب را به مثابه زندگی در نظر می گیرم؛ بی توقف و با اندک امکاناتی، رشد کردن! و به زندگی دیگران عطر و طعم بخشیدن. راستی این بهترین فیلم 2020 بود که تابحال دیدم!

Memories of Murder 2003

+ ۱۳۹۹/۹/۱۹ | ۰۷:۵۹ | بندباز **

"خاطرات قتل " روایت تلاش های بی وقفه و ناکامی کارآگاهان جنایی برای یافتن یک قاتل سریالی ست. این فیلم در ژانر جنایی و درام، محصول کره جنوبی و به کارگردانی و نویسندگی بونگ جو هو ساخته شده است. مبنای فیلم وقوع ده قتل مشابه در روستایی به نام هواسئونگ بین سال های 1986 تا 1991 است. این فیلم علاوه بر نمایش شیوه های اشتباه و خشن بازجویی از متهمین که تنها نتیجه اش بدنامی نیروی پلیس میان مردم است، به روش های پیشرفته و علمی کشف جرم در کره جنوبی می پردازد. اینکه با تغییر و تحولات اقتصادی و اجتماعی و پیچیده تر شدن روابط و سبک زندگی افراد جامعه، نیاز به یافتن راه حل ها و ابزارهای پیشترفته تری نسبت به قبل وجود دارد تا بتوان جلوی وقوع چنین اتفاقاتی را گرفت. چیزی که در آن سالها برای کارآگاهان داستان ما امکان پذیر نبود و همین مسئله باعث می شد علیرغم تمام تلاش هایشان نتوانند به قاتل اصلی دست پیدا کنند.

 

 

فیلم در چند نکته با داستان واقعی تفاوت دارد اما در نمایش حالات روحی و روانی انسان های درگیر با این ماجرا درخشان عمل کرده است. جالب است بدانید با وجودیکه پرونده ی این قتل ها شامل قانون مرور زمان شده بود در نهایت در سال 2019 پلیس اعلام کرد که مردی را به عنوان مظنون این قتل ها شناسایی کرده است. این مرد در حال حاضر ده دهه ی پنجاه سالگی خود است!

 

Dark Figure Of Crime 2018

+ ۱۳۹۹/۹/۱۸ | ۱۲:۱۹ | بندباز **

"شکل تاریک جنایت"، یک فیلم جنایی و درام محصول کره جنوبی به کارگردانی کیم تای کیون است. فیلم روایت رویارویی یک کارآگاه با قاتلی ست که مرتکب چندین قتل شده و در زندان هر بار با غرور و رضایت به روش قتل های خود اشاره می کند. او تکه تکه کردن اجساد و پخش کردن آن تکه ها در قسمت های مختلف شهر را امضای کار خودش می خواند. و مدام پلیس و کارآگاهان را به بی عرضگی برای کشف و اثبات جرم خود متهم می کند. کارآگاه اما مرد ثروتمندی که از قضا همسرش به قتل رسیده است و با گذشت ده سال از مرگ او، هنوز قاتلش پیدا نشده است.  او از تمام امکانات خود از جمله حیثیت شغلی اش برای اثبات جرم قاتل استفاده می کند. فیلم داستان کشمکش های روانی و سرنخ های راست و دروغی ست که میان متهم و کارآگاه برای پرده برداشتن از قتل های او، رد و بدل می شود. 

 

 

با پیگیری های خستگی ناپذیر کارآگاه، ما وارد دنیای قاتل می شویم. شرایط زیستی او را در کودکی اش می بینیم. اینکه فقر و بیکاری پدر یک خانواده چطور بر سرنوشت کل آن خانواده تاثیر می گذارد و آثار بعدترش در سطح جامعه به شکل پرورش یک قاتل روانی نمود پیدا می کند که برای اثبات خود و جبران تمام تحقیرهای گذشته، به هر کسی که کوچکترین مخالفتی با او داشته، حمله ور شده و او را از پا در می آورد... هر کسی به سادگی نمی تواند تاثیر چنین رخدادهایی را در پیکره ی خانواده و بعد از آن جامعه متصور شود! اما دیدن این فیلم می تواند تا حدی " چهره ی تاریک جنایت " را به ما نشان بدهد. جنایتی که می تواند از گرفتن حق داشتن یک شغل برای پدر ِمتهم آغاز شده و تا مرگ چندین مرد و زن و نابودی خانواده هایشان ادامه پیدا کند.

در طول تماشای فیلم ما شاهد تلاش ِبی وقفه ی کارآگاه برای یافتن مدارک و شاهدی جهت اثبات جرم قاتل هستیم تا او دوباره نتواند بعد از مدتی حبس کشیدن، به جامعه برگردد و به کارش ادامه دهد. و از سوی دیگر، قاتل را می بینیم که در حال مطالعه ی قوانین حقوقی کشورش در زندان است تا بتواند با راه انداختن بازی های روانی و دادن سرنخ های گمراه کننده، برای خودش زمان بخرد و به کمک وکیلش، حکم عفو بگیرد. به نظرم فقر و بیکاری نه تنها انسان ها را احمق می کند بلکه با از بین بردن ِنهاد خانواده باعث بروز غده های سرطانی ای همچون قاتل می شود. جوانی که با توجه به هوش سرشارش می توانست در موقعیتی بسیار متفاوت برای جامعه اش فردی مفید باشد! مصداق چنین مسائلی را هر روز در جامعه مان شاهدیم اما برای رفع آن چه می کنیم؟!

 

The Spy Gone North 2018

+ ۱۳۹۹/۹/۱۷ | ۱۲:۴۷ | بندباز **

یکی از فیلم های خوبی که این اواخر درباره ی سیاست و نظام های حکومتی و شکل روابط داخلی و خارجی آنها با باقی کشورها دیدم، فیلمی بود به نام " The Spy Gone North " (جاسوسی که به شمال رفت). فیلم محصول 2018 کره جنوبی به کارگردانی Jong-bin Yoon است و  داستان واقعی فعالیت های یک جاسوس کره ی جنوبی با نام مستعار "ونوس سیاه"ست که در سال 1990 و در پوشش یک تاجر ماموریت پیدا می کند به کره شمالی نفوذ کرده تا اطلاعات مهمی را از برنامه های هسته ای آن کشور به دست آورد. اطلاعاتی که قرار است در نهایت به سازمان سیا گزارش شود. ماموریت او همزمان با رقابت های انتخاباتی ریاست جمهوری در کشور خودش است.  

 

 

فیلم به طرز اعجاب آوری سیستم های امنیتی کره شمالی را تشریح می کند و ما همراه با دوربین به قلب پیونگ یانگ و دیدن امپراتوری آن می رویم. از سوی دیگر باقی مناطق فقیرنشین کره شمالی را هم می بینیم که در آنها چیزی حدود سه میلیون نفر از گرسنگی در حال مرگند! محدودیت های انرژی و فسادهای کلانی که مقامات ارشد کره شمالی را بر آن داشته تا از ونوس سیاه بخواهند هزاران قطعه از اشیای عتیقه ی موزه ی ملی شان را در بازارهای چین به پول نقد بدل کنند! اما این همه ی ماجرا نیست. در کره ی جنوبی هم ما شاهد روابط فاسد سران حکومتی هستیم که چطور برای حفظ منافع خود و پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری دست به کشتار مردم کشورشان می زنند. و با پرداخت مبلغ چهار میلیون دلار از کره ی شمالی می خواهند به مناطق تحت صلح دو طرف حمله نظامی کنند تا  "خطر وجود دشمن" در جان ِمردم کره جنوبی دوباره زنده شود و حزب فعلی را بعد از پنجاه سال، دوباره برای دفاع از امنیت کشورشان انتخاب کنند! 

ما در طول تماشای فیلم شاهد تلاش های بی وقفه ی ونوس سیاه برای حفظ جان مردم هر دو کشور هستیم!! چرا که او معتقد است میهنش تنها کره جنوبی نیست! همه ی آن ها به یک خاک تعلق دارند که کره نامیده می شود. او برای رسیدن به صلح تا مرز مرگ پیش می رود و به طرز زیبایی بعد از ده ها سال شاهد به ثمر نشستن تلاش های خود در شکل گیری روابط تجاری هر چند محدود میان دو کره است.

تماشای این فیلم را به همه ی دوستان پیشنهاد می کنم. فیلمی تمیز و خوش ساخت که ماهرانه پرده از روابط کثیف سران قدرت در جهان برمی دارد (دشمنانی که برای بقای خود به یکدیگر کمک می کنند!!) و مخاطبش را با دیدگاهی امیدوارانه و روشن تر از قبل نسبت به مسائل پیچیده ی سیاسی مواجه می کند.