روباه بزرگ بدجنس و داستانهای دیگر

+ ۱۳۹۹/۹/۱۲ | ۱۱:۲۳ | بندباز **

اگر در این روزهای کرونایی حسابی حالتان گرفته، پکر و بی دل و دماغید و البته اگر هنوز چیزکی از آن کودک درونتان باقی مانده است، خودتان را به دیدن یک نمایش دلچسب و طنز دعوت کنید! حتما با دیدنش حالتان خوب می شود. ماجرا برمی گردد به همان تقابل قدیمی! آنهایی که فقط فکر می کنند بی اینکه عملی انجام بدهند و در برابرشان آن هایی که تنها عمل می کنند آن هم بی اینکه قبلش ذره ای فکر کنند!! البته یک داستان دیگر هم در کنارش دارد! حکایت روباهی که خیلی دلش می خواهد بزرگ و بدجنس به نظر برسد اما  چه کند که در دلش نوری به اسم عشق می تابد! و داستان سوم حکایت از نجات کریسمس دارد و آنهایی که به وجود بابانوئل شک دارند!! خودتان ببینید آن هم نه با دوبله، چرا که لذت شنیدن صداهای اصلی چیز دیگری ست. زیرنویس فارسی اش خیلی بهتر از دوبله است. و پر است از طعنه ها و تکه های امروز که حتما با شنیدنشان صدای خنده تان به گوش بقیه می رسد.


The Big Bad Fox and Other Tales 2017

 

راستش باید اعتراف کنم که این انیمیشن زیبا را وقتی دیدم که از شنیدن خبر هزینه ی تعمیر ماشین لباسشویی مان حسابی پکیده بودم!! ( تعمیرکار نمایندگی بعد از کلی سرخاراندن گفت: تعمیرش حدود هفتصد تا هشتصد و اگر نیاز به تعویض برد داشته باشه حدود سه و نیم! ) ولی خب خدا را شکر که توانستیم به لطف راهنمایی داداش با صد تومان تعمیرش کنیم. یک اعتراف دیگر اینکه در حین تماشا مدام توی دلم می گفتم : " کوفتت بشه اون هفتاد و پنج تومنی که برای دو دیقه بالا سر ماشین وایستادن و سردرنیاوردن از ایرادش گرفتی!!" حق دارید. من خودم یک پا روباه بزرگ بدجنسم!! شاید به همین خاطر بود که با دیدن این انیمیشن حالم بهتر شد!!

The Killing (سریال کشتن)

+ ۱۳۹۹/۸/۲۲ | ۱۵:۰۱ | بندباز **

همیشه برایم سوال بود که چرا مردم مجذوب نمایش خانگی ِسریال های خارجی می شوند؟ خصوصا آن زمان هایی که فرار از زندان حسابی روی بورس بود و همه جا از این سریال حرف می زدند. با خودم می گفتم حیف نیست آدم لذت تماشای یک فیلم را که نهایت در یک نشست به نتیجه می رسد به دیدن سریالی چند ده قسمتی بفروشد؟!... تا اینکه چند سال گذشت و من هم به لطف ِشرایط و همراهی با جان دیدن سریال های خارجی را شروع کردیم. اولش پیکی بلایندر بود که خب به نظرم بهترین نقطه ی قوتش، بازسازی دقیق فضاهای تاریخی داستان بود. بعدش بریکینگ بد را تماشا کردیم. از صحنه های فاجعه انگیزش در قتل و سوزاندن اجساد با اسید که بگذریم، باقی اش شگفتی از قدرت علم شیمی بود و اینکه اگر آدمی از مرگش نترسد چه کارها که نمی کند!! سومین سریالی که دیدم کشتن (The Killing) بود. برای اولین بار با همه ی وجود درگیر داستان و شخصیت های اصلی آن شده بودم. سریالی جنایی-پلیسی که لیندن کارگاه زن و هولدر دستیار مرد او بود. لیندن ریزجثه! دختری که از پنج سالگی توسط مادرش رها شده و سالهای بعدش را در مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست و یا خانواده های مختلف گذرانده است و حالا برای خودش مادری ست که با چنگ و دندان می خواهد از پسر نوجوانش محافظت کند. و هولدر، مرد بلندقد و زیادی سفیدی! که از نوجوانی درگیر اعتیاد به مواد مخدر شده بود و هیچ وقت نتوانسته بود به قولی که به خودش داد عمل کند! یعنی پدری کردن برای دو کودک خواهرش که پدرشان آن ها را رها کرده بود. هولدر همیشه از دزدیدن تنها شیئ مورد علاقه خواهرزاده اش سرافکنده است. 


(گذشته هیچ گاه پاک نمی شود!)

 

چالش اصلی داستان حول زندگی دخترکانی زیر سن قانونی ست که از خانه فرار کرده اند و در خیابان ها به کارتن خوابی و تن فروشی و مصرف مواد مشغولند. دخترکانی که یکی یکی به طرز فجیعی کشته و ناپدید می شوند در حالیکه نبودشان هیچ اهمیتی برای دیگران ندارد و کسی هم به دنبال یافتن آن ها نیست. اما به واسطه ی اولین پرونده -که از قضا قتل دختری ست که به نظر می رسد خانواده ای فوق العاده خوب و صمیمی دارد- ما درگیر رازهایی می شویم که انسان ها از عزیزترین افراد زندگی شان هم مخفی می کنند. رازهایی که هر لحظه مثل افتادن یک سیب از درخت، چرخ می خورند و تو را غافلگیر می کنند. تعلیقی بی پایان که بیننده را وادار به دنبال کردن ماجرا می کند. روابط بین افراد خانواده، آرزوها و رویاهایی که به گور برده شده اند و یا برعکس، برای تحقق شان، چیزهایی فدا می شوند که جبران ناپذیرند و در پس همه ی اینها، سایه ی بازی های قدرت و سیاست و پول به چشم می خورد. تمام فصل اول تحت تاثیر رقابت های انتخاباتی دو کاندید، برای سمت شهرداری سیاتل است. 

داستان در چندین لایه ی فردی، خانوادگی و اجتماعی به طرز چشمگیر  به موضوعات بسیار مختلف و پیچیده می پردازد. در هیچ کدام از صحنه ها، لحظه ای از واقعیت سرد و سخت و سهمگین زندگی معاصر جدا نمی شوی. حتی پایان داستان هم به هیچ وجه آنگونه که تو دوست داری شیرین و رویایی نیست. حتی در فصل دوم که موضوع کاملا عوض شده است همچنان با تمام قدرت به تماشای تلاش دو کارآگاه خیره می شوی که به عنوان شکست خوردگانی در تلاش برای جبران گذشته خود هستند و در این مسیر تا مرز نابودی پیش می روند. تلاشی که هر لحظه پرده از رازی برمی دارد که در اعماق ناخودآگاه ما خفته است. به نظرم این داستان به شکلی عالی و واقع بینانه به مسائل درونی (روحی و روانی) و بیرونی (اجتماعی، سیاسی و اخلاقی) انسان معاصر در بستر جامعه ای جرم خیز مانند شهر سیاتل پرداخته است. راستش حیفم آمد معرفی اش نکنم. اما این را هم بگویم که دیدنش در شرایط سخت کرونایی، به روحیه ای قوی تر از معمول نیاز دارد! هر چند که با دیدنش شما را قوی تر می کند. اما باید چیزی برای بعدش داشته باشید تا به قول معروف " بشوره و ببره! " 

Enola Holmes 2020

+ ۱۳۹۹/۷/۷ | ۱۲:۴۰ | بندباز **

دنیای خوبی نداریم؟! عزیزانی داریم که بعد از ما قرار است توی همین دنیا زندگی کنند؟! دوست داریم آن ها هم مثل ما از شرایط ناخوب زندگی رنج ببرند؟! یا آنقدر برایمان عزیز هستند که حاضر باشیم بخاطر آینده شان، زندگی حال حاضرمان را دچار تغییر کنیم؟! شاید اسم دیگر فیلم انولا هولمز را بشود گذاشت؛ مادری که از خودش می گذرد برای اینکه دخترش در آینده، مشکلات او را نداشته باشد! اما این عنوان حق مطلب را ادا نمی کند. 

شرلوک هولمز را که خاطرتان هست؟ همان کارآگاه همه چیز تمام و باهوش و مغرور! با برادرش مایکرافت که مردی خشک و رسمی، به شدت ثروتمند و دارای روابط بسیار میان سیاستمدران بود! خب حالا نانسی اسپرینگر، مجموعه داستان هایی را نوشته و چاپ کرده که در آن ها ما با خواهر کوچک شرلوک و مایکرافت آشنا می شویم! خواهری که در کودکی، پدرش را از دست می دهد و برادرها هم بعد از مدتی خانه را ترک می کنند. او می ماند و مادری که کلی راز دارد! و علاوه بر همه ی اینها، دخترش یعنی انولا را طوری پرورش می دهد کاملا نقطه ی مقابل تربیت دختران انگلیسی در آن زمان است؛ انولا ورزش های رزمی یاد می گیرد و از آنجایی که به مدرسه نمی رود، تحت آموزش مادر، تمام کتاب های کتابخانه ی کاخ بزرگ شان را به مرور می خواند. به علم رمزگشایی از کلمات تسلط پیدا می کند و دست آخر صبح روز تولد شانزده سالگی اش، وقتی از خواب برمی خیزد، متوجه می شود که مادرش ناپدید شده است! البته هدیه تولد او را فراموش نکرده؛ یک بسته با کلی چیزهای رمزآلود که انولا به کمک آنها برای یافتن مادرش قدم در یک مسیر ناهموار می گذارد!

یادمان نرود که درست همین زمان که او برادرهایش را برای کمک فرامی خواند، با مردهایی مواجه می شود که عقیده دارند او به هیچ وجه مشخصه های یک خانوم اصیل زاده ی انگلیسی را ندارد! پس باید به مدرسه ی شبانه ی روزی تربیت خانوم های جوان فرستاده شود! تا بلکه در آینده بی شوهر نماند!! البته که انولا آنجا دوام نمی آورد و برای یافتن مادرش فرار می کند و در این مسیر به طور تصادفی با لرد جوانی آشنا می شود که قرار است به کمک او، تاریخ و آینده ی زنان انگلستان را تغییر بدهد!

 

 

فیلم  انولا هولمز گذشته از تمام جنبه های سرگرم کننده اش که شامل بازی های درخشان و بازسازی مکان های قدیمی انگلستان است، در بطن خود برای زنان جسور و آنهایی که به دنبال در دست گرفتن سرنوشت زندگی خودشان هستند هم بسیار جذاب و آموزنده است. زنانی که در آن تاریخ برای داشتن حق رای! به طور مخفیانه با مجلس تمام عیار مردسالار انگستان می جنگیدند و از قضا مادر انولا رهبر این گروه زنانه بود که برای رسیدن زنان به حقوق برابر با مردان و آزادی از قید رسم و رسومات تاریخ مصرف گذشته در انگلستان، دخترش را ترک می کند. بی اینکه خبر داشته باشد دخترش حالا برای خود خانومی تمام عیار شده است! و ناخواسته به دنبال مبارزه با زورگویی، موجب گشایش بزرگی در زمان خود می شود. و این چکیده ی تمام تلاش های مادر برای تغییر آینده ی دخترش است! دختری که از بودنش و توانایی هایی که با مرارت زیاد به دست آورده کاملا خشنود به نظر می رسد! هر چند هم در ابتدا و هم در انتهای فیلم یادآور می شود که اسم او یعنی Enola معکوس کلمه ی Alone یعنی تنهاست. پس اگر در این مسیر تنهاست و باید با خیلی چیزها تنهایی مواجه شود (گذشته از جامعه مردسالار و زنان و حتی برادرانش) ترسی به دل راه نمی دهد.

این فیلم زیبا را تماشا کنید و از آن لذت ببرید. و فکر کنیم که برای داشتن آینده ی بهتری که عزیزانمان قرار است در آن زندگی کنند، ما چه کارهایی می توانیم انجام بدهیم؟!

 

 

پرویز / چگونه آدم ها را به سادگی از زندگی حذف می کنیم؟

+ ۱۳۹۹/۴/۲۳ | ۱۳:۴۰ | بندباز **

 دیشب به تماشای فیلم پرویز گذشت. پرویز، پیر پسری که تا سن پنجاه سالگی، هنوز با پدر و در خانه ی پدری زندگی می کند. پدری با خلقی تنگ و رفتاری سرد نسبت به پسرش که تصمیم به تجدید فراش می گیرد و در این بین پرویز را از خانه بیرون می کند. پرویز که ساکن اکباتان است، صبح تا شبش را به شکل های مختلف در خدمت همسایه هاست. او درآمد مختصری از شاگرد خشکشویی لباس و رانندگی سرویس مدرسه بچه ها با ماشین یکی از والدین دارد و از قِبل تنخواه داری صندوق مجتمع برای خودش عالمی ساخته که در آن وجودش مهم و موثر است و دیگران به او نیاز دارند! با این تصمیم پدر، یکباره همه چیزش را از دست رفته می یابد! او باید از شهرک برود. شغلش را از دست می دهد و اعتباری که نزد خودش برای خودش قائل بوده، یک شبه فرو می ریزد.

پرویز مردی چاق است با اندامی سنگین و شما در تمام مدت فیلم، صدای هن هن نفس زدن هایش را بجای موسیقی متن می شنوید. صدایی که همزمان با آن، احساس ِ خفتگی و خستگی از حمل وزنی سنگین پیدا می کنید. این توده ی بزرگ، در نمای اول به نظر میلی به تحرک و تغییر ندارد اما وقتی مدتی با آن همراه می شوی، می بینی که با وجود تمام مشکلات، پرویز سعی در ساختن زندگی اش دارد. این در حالی ست که مدام از هر طرف مورد سرزنش و تحقیر قرار می گیرد. رود در رو یا پشت سرش، از هر طرف می شنود که چرا اینقدر بی عرضه است؟ چرا تا بحال زن نگرفته؟ زندگی مستقلی تشکیل نداده است؟ چرا هنوز نان خور پدرش است؟! و ... با این همه پرویز همچنان سعی دارد با کمک به باقی آدم های دور و برش، باری از دوش آن ها بردارد ولی هیچ کدام اینها به چشم کسی نمی آید.

اما این زندگی آرام و اطمینان بخش که او به واسطه ی تلاش های محوش برای خود ساخته، با تصمیم ازدواج پدر به گردبادی غیرقابل پیش بینی بدل می شود. حالا دیگر نمی توان به این اندامواره ی آرام و بی آزار اعتماد کرد! او در پس تحمل این همه تحقیر، وقتی از خانه بیرون انداخته می شود، وقتی خودش را فاقد حق زیستن در مکانی که عمری به آنجا تعلق داشته می یابد، وقتی می فهمد که تلاش های او برای بقیه کافی نیست؛ دست به خشونت می زند! روی دیگر تحقیر، خشونت و انتقام است که جان می گیرد! حالا باید به زمین چسبید و شاهد رفتارهای غیرقابل باور و جنایت های پرویز بود! شاهد اینکه چگونه از دل ِروحی لطیف و مهربان، هیولایی عظیم و بی رحم سربرمی آورد و هر آنچه در اطراف اوست با خود به کام مرگ فرو می برد! 


 

به نظرم "پرویز" روایت بی زمان ِقشر متوسط و ضعیف ِمردم ماست. قشری که صبح تا شب به اصطلاح سگ دو می زند اما به هیچ کجا نمی رسد. که هر روز احساس می کند دستش از روز قبل خالی تر است. که هر اندازه می دود کافی نیست. که صبوری و متانت و اخلاق مداری اش به چشم هیچ کسی از آن بالا نمی آید. همان هایی که صاحب پول و قدرت و ماشین و ملک و املاکند. همان هایی که می توانند تصمیم بگیرند و یک شبه حکمی صادر کنند که پرویزها را از داشته هایی که به زور و رنج در طول زمان به دست آورده اند، بی نصیب بگذارند!! و خب فقط کافی ست یک روز اخبار حوادث را مرور کنید تا شاهد نتیجه ی این تصمیم های خودسرانه باشید.

نتیجه ی تحقیر، چیزی جز خشونت و انتقام جویی نیست. حال فرق نمی کند که آتش انتقام شما دامن چه کسانی را خواهد گرفت! در این آتش، تر و خشک یک جا و در هم می سوزند و تا به خاکستر ننشیند از نابودی دست برنخواهد داشت! و ما هر روز شاهد رفتارهایی در جامعه هستیم که دیگر در قوه ی تخیلمان هم نمی توانیم تصورشان کنیم!! هر چند به نظر، هنوز هم یک راه حل باقی ست!! البته اگر بشود نامش را راه حل گذاشت؛ "گفتگو!" همانگونه که پرویز در سکانس پایانی، پدر و زنش را به روی کاناپه می نشاند و از آن ها می خواهد که حرف بزنند!! اما این حرف زدن، یک گفتگوی معمولی نیست! این نوعی "دادگاه" است. دادگاهی که در آن قرار است از نتیجه ی آن همه تحقیر و زیرپا گذاشته شدن، حرف زده شود. جایی که در آن پدر دیگر حرفی برای گفتن ندارد! و این بار پرویز است که اول از خودش شروع می کند: " خب بذار اول من بگم! "

دیشب به تماشای پرویز گذشت. دقیقه های کشداری که همراه پرویز کوچک شدم و هر بار بیشتر از قبل در خودم فرو رفتم. من با وحشت به پایان این داستان نگاه کردم! و به انتقامی فکر می کنم که در راه است... . 

از چیزهایی که می بینم / دیده ام!

+ ۱۳۹۹/۴/۲۲ | ۱۳:۳۷ | بندباز **

 شک دارم که آدم ترسویی هستم یا نه؟! در لحظه های مواجه با مرگ و تصادف، معمولا کنترل خودم را حفظ کرده ام و خونسرد بوده ام اما بعدش، در خلوت و با گذشت زمان؛ به وضوح دیده ام که چطور بدنم به لرزه می افتد، که اشک سرازیر می شود و کابوس های شبانه بی امان ادامه می یابند... . چیزی شبیه خوردن یک غذای بدهضم در مهمانی! - آن هم در رودربایستی با میزبان و خم به ابرو نیاوردن - و بعد روزها و ماه ها تلاش برای هضم کردنش!

شک ندارم که از دیدن خون در واقعیت و مجاز، حالم بد می شود. همین طور از دیدن شکنجه چه جسمانی باشد یا روانی! راستش فکر می کنم اینها همه نشانه ی سالم بودن روان آدم است. اگر کسی را یافتید که چیزی برعکس بود، باید به سلامت روح و روانش کمی شک کرد! مثل آن هایی که از دیدن فیلم سلاخی کردن یک انسان لذت می برند و با ذوق و وسواس خاصی، ماجرایش را برای دیگران تعریف می کنند!!...

اینهایی که می گویم شاید در راه یافتن جواب برای یک سوال باشد! سوالی که به کودکان مربوط می شود. نقش کودکان در فیلم هایی که این روزها می بینم برایم بیشتر از قبل اهمیت پیدا کرده است. خصوصا آن جاهایی که در فیلم، کودکی را در مواجه با برهنگی یا خشونت می بینم! مثل فیلم " هرگز روی برنگردان 2018" که پسرک داستان، یک لحظه در برابر خاله اش که برهنه است می ایستد. یا فیلم " درد و شکوه 2019" که باز هم پسرک داستان، با گچکار برهنه ی داستان رو به رو می شود. یا در فیلم " همدردی با بانوی انتقام 2005" که دخترک در مقابل مادر و مرد معلمی نشسته در حالیکه مادر اسلحه را به سمت سر ِمعلم نشانه رفته و قصد کشتن او را دارد و دخترک می پرسد چرا می خواهی او را بکشی؟ و مادر می گوید چون او یک پسربچه ی کوچک را کشته است... . و نمونه های زیادی که من تنها به این چند مورد آخر در فیلم هایی که دیده ام اشاره می کنم.

سوالم این است: " ما چقدر مراقب کودکانمان هستیم؟! " هیچ حواسمان هست در ساعت هایی که آنها را تنها رها می کنیم، با چه چیزهایی مواجه می شوند؟ این چیزها چه تاثیری در ذهن و روان کودکان ما دارند؟! چه فضای مجازی، چه واقعیت اطراف مان؛ خانه، مهمانی ها، کوچه و خیابان، مدرسه و پارک و ... هزاران جا و هزاران اتفاق که ما هیچ قدرتی در دخل و تصرف آن ها نداریم جز اینکه به هر روش ممکن مراقب بچه ها باشیم. آن هم نه فقط بچه های خودمان، هر کودکی، هر کجا، هر زمان! نمی توانید تصورش را هم بکنید که بچه ها چقدر آسیب پذیرند! و درباره ی فیلم ها هم از خودم می پرسم: اصلا چطور مجاز هستند که این نقش ها را به کودک بدهند و او را در موقعیتی این چنینی قرار دهند؟! آیا تعریف جهان ما از کودک تغییر کرده است؟! یا هیچ نهاد ِبین المللی به چنین ساخته هایی نظارت نمی کند؟!...

 

 

یاد ِخاطره هایی از کودکی همیشه در من زنده است. اتفاق هایی که در کوچه و مدرسه و مهمانی ها برای بچه های هم بازی ام می افتاد و من بی اینکه درست درک شان کنم، می دانستم که نباید رخ بدهند! این خاطره ها هنوز هم بعد از گذشت سی و اندی سال با من هستند. خاطره هایی که با کوچک ترین نشانی دوباره زنده می شوند - چیزی مثل همین فیلم ها - و شاید تنها تاثیر مثبتشان این بوده که همیشه مواظب بچه ها باشم!

 

پی نوشت: عکس از عباس عطار است.

 

 

The Platform پلتفرم ( طبقه یا حفره )

+ ۱۳۹۹/۲/۱۷ | ۱۲:۲۴ | بندباز **

به تماشای فیلم پلتفرم نشسته ایم. تابحال سینمای هیچ کشوری را شبیه اسپانیا ندیده ام؛ معجونی از خشونت و وحشت! شاید هم بهتر باشد بگویم دهشت!! نمی دانم در تاریخ این سرزمین، مردمانش چگونه زیستی داشته اند که از میان آثارشان اینهمه خشم و وحشت و خون بیرون می زند! خشمی غریب و وحشتی فراتر از تصور من... .

فیلم را در ژانرهای هیجان انگیز، دلهره آور و علمی - تخیلی طبقه بندی کرده اند اما اثر به مراتب فراتر از اینهاست. نشانه ها و نمادها شما را از هر سو احاطه کرده اند. تاریخ و فلسفه و مذهب و بیش از همه ی اینها علم و واقعیت ممکن و موجود بشر هر لحظه از برابر چشمان شما عبور می کند! اگر قرار بود در یک جمله ی کوتاه حال و هوای فیلم و تعریفی که از آینده ی انسان دارد را توصیف کنم، این می شود: " از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیافزود! ". (هر چند آینده دیگر به حال بدل شده است.)

نمی دانم بشری که تمام چشم اندازش از آینده و به اصطلاح آخرالزمان، چیزی جز بیماری و ویرانی و مرگ نیست، چرا تا به این حد پرشتاب با سر به قعر نابودی هر آنچه که دارد می شتابد؟! بشری که حالا به کمک این همه وسایل ارتباط جمعی، به بالاترین سطح دانش و معلومات رسیده است، چطور نمی تواند برای چند لحظه هم که شده بر خودش مهار بزند؟! کمی از این سرعت بکاهد و اندک منابع باقیمانده را برای خود و آینده گانش حفظ کند؟! آیا هنوز هم انسان دغدغه ی بقا و جاودانگی دارد؟! آیا هنوز هم به کودکان و نسل های بعد از خودش فکر می کند؟! و یا دیوانه شده و درصدد نابودی همه چیز است؟!

 

 

فیلم را می توان از منظر نمادها به شکل های گوناگونی تفسیر کرد. از بعد مذهبی و تاریخی و حتی مناسب های اجتماعی میان انسان ها و شاید سطحی ترین تلقی ممکن از آن، توجه دقیق تر به جایگاه و طبقات اجتماعی انسان باشد. جایگاه هایی که نه به واسطه ی میراث نیاکان و خون! که به واسطه انتخاب از بالا! از قدرتی فراتر از توان بشری به ما تعلق می گیرد. و ما هر بار بعد از مرگ، در طبقه ای دیگر و با تجربه ای متفاوت تر از قبل روبرو می شویم. و این یعنی جبر! اما در پلتفرم، جبر برای همگان یکسان نیست و اختیار آمدن و انتخاب ِقدم گذاشتن درون این حفره به ما داده شده است. همانطور که اختیار خوردن یا خورده شدن توسط دیگر انسان ها را داریم! اختیاری که به واسطه ی حضور دیگری، محدود می شود!! و باز خود به جبری دیگر بدل می گردد... .

به نظرم داستان پلتفرم، سفر انسان از جبری به جبر دیگر، و از اختیاری به اختیاری دیگر است. تمام قدرت بشر شاید تنها در انتخاب او نهفته است! انتخاب اینکه به حکم غریزه مجبور به خوردن بدن متعفن هم بند خودش شود و یا از خود بگذرد و تن به بازی ای دهد که تقدیر برای او تدارک دیده است!! تقدیری که به شدت بازتاب عملکرد خود اوست!!... اختیار، انتخاب در حیطه ی جبر!! از خودگذشتگی و محافظت از دیگری در برابر ذات انسان!! ذاتی که همچون حیوانی درنده خو، در درون ما هر لحظه نعره می زند. و به محض اینکه مجالی یابد و اجازه ای از سمت ما به او داده شود، بی درنگ می درد! پاره می کند و سرگرم سورچرانی می شود!!

به نظرم نباید فیلم را بر مبنای نمادها، تکه تکه کرد بلکه باید همه ی آن را همانطور در هم به تماشا نشست و آن زمان عصاره ی تمام ادیان و ایدئولوژی ها و دستاوردهای بشری را یک جا دید! که چقدر هم مضحک و ابلهانه به نظر می رسند! و چقدر هم در شرایط بحرانی، به درد نخور و دست و پا گیرند و به سرعت از یاد می روند چرا که ساخته و پرداخته ی بشرند!! بشر، اینها را دستاورد وجودی خودش می داند؛ قرن ها برای رسیدن به اینها تلاش کرده است. غافل از اینکه او، در نهایت، چیزی بیش از یک حیوان انتخاب گر نیست! و در نهایت این اخلاق است که باقی می ماند!! و اخلاق یعنی همان خوب و بدی که همگی در درون خود به آن واقفیم؛ و به رنگ پوست و نژاد و مذهب و ملیت ما هم کاری ندارد. همین اخلاق است که نجات دهنده ی بشر است. حتی اگر سیستمی جهانی همگان را وادار به اطاعت از شرایط موجود کند و بشر را همچون حیوان درون یک حفره کوچک حبس کند و فقط ابتدایی ترین نیاز غریزی او را که خوردن است تامین سازد. ( آن هم به گونه ای پست تر از قانون بقا در حیات وحش! )... این اخلاق است که می تواند راهی به تغییر و برون رفت از دور ِباطل ِموجود پیدا کند! اخلاق است که به ما حکم می کند بر خود مهار بزنیم. اندکی به آینده ی بشر و کودکانی که زاده ی ما هستند فکر کنیم.  و اخلاق! چیزی ست که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری شاهد زوال آن هستیم. شاید همین مسئله است که باعث خلق آثاری این چنین دلهره آور می شود.

 

پی نوشت: این نوشته طولانی شد چرا که فیلم جای حرف بسیار دارد.

 

Every Body Knows

+ ۱۳۹۹/۲/۹ | ۱۱:۰۰ | بندباز **

تقریبا یک ماه پیش فیلم " همه می دانند " آخرین ساخته ی اصغر فرهادی را دیدم. آن زمان بازار نظرات و انتقادات نسبت به این فیلم داغ بود. و از قضا هم حرف های ضد و نقیضی درباره اش گفته می شد. با خودم گفتم از آن دست فیلم هایی ست که تا خودت نبینی، نمی توانی بگویی کدام گروه درباره اش درست گفته اند؟ آن هایی که ستایشش می کنند یا آن هایی که فرهادی را رو به افول دیده اند؟

فیلم را دیدم. برخلاف انتظارم که فکر می کردم همان شب، بلافاصله درباره اش خواهم نوشت، دست نگه داشتم. " همه می دانند " چیزی فراتر از یک فیلم بود. باید اجازه می دادم در تمام وجودم جریان پیدا کند. ذهن و قلبم را بگردد و برود سر جایش بنشیند. هنوز هم آن سکانس پایانی، آن لبخند درخشان و از سر ِآسودگی پاکو، به همان تازه گی و طراوت در ذهنم هست. این نوشته را هم به بهانه ی دیدن پستی در وبلاگ شبگردی می نویسم. دلم نمی آید تیغ جراحی بردارم و شروع به تشریح فیلم کنم. فیلم را باید خودتان ببینید. در اینجا می خواهم فقط برداشت نهایی ام (همان عصاره ی در جان نشسته را) از این اثر هنری ِزیبا بنویسم.

 

 

حالا که بعد از یکماه به فیلم فکر می کنم، به یاد یکی از شعرهای احمد شاملو می افتم. شعر "در آستانه" و به طرز عجیبی میان این شعر و آخرین ساخته ی فرهادی، اشتراک و تشابه می بینم. اگر بخواهم دلایلش را بیاورم، نوشته به درازا کشیده خواهد کشید. پس فقط می توانم شما را دعوت به دیدن این فیلم کنم و با یک فاصله ی زمانی دعوت به خواندن ِ "در آستانه"ی شاملو! خصوصا در اینجا که می گوید:

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است. "

پاکو و آن لبخند طلایی اش در آن سکانس پایانی؛ (همان جایی که تمام هستی اش را برای ادای وظیفه در قبال ایرنه از دست داده است.) برای من، نماد انسانی ست که به معنای واقعی کلمه از پس ِآن بار امانت ازلی برآمده است!... چقدر به او حسودی ام شد!

Perfume: The Story Of a Murderer

+ ۱۳۹۹/۱/۲۱ | ۱۰:۵۰ | بندباز **

عطر: داستان یک آدمکش

زن ِماهی فروشی در پشت میز کارش که پوشیده از ماهی های سرزده و گندیده و متعفن است، وضع حمل می کند. نوزاد همچون تکه گوشتی از لای پای مادر سر می خورد و قاطی آشغال ماهی ها می شود. زن پس از بریدن بند ناف نوزاد، از جایش برمی خیزد و جواب مشتری پشت میز را می دهد. او هیچ علاقه ای به نوزادش ندارد، چرا که پیش از آن هم بچه های مرده ی دیگری را به دنیا آورده است. اما اینبار "ژان باپتیست" زنده است و به محض استشمام بوی تعفن ماهی ها، جیغ و گریه اش در تمام بازار می پیچید. اولین اعلام حضور او منجر به اعدام مادر است!

این آغاز زندگی انسانی ست که از همان بدو تولد، هیچکس را خواهان خود نمی یابد. اما او دارای شامه ای خارق العاده است! به نحوی که تمام جهان اطرافش را به واسطه ی حس بویایی اش می شناسد. ژان باپتیست به نوانخانه تحویل داده می شود و در میان تعفن و تاریکی پاریس قرن هجدهم، فراز و نشیب های جانفرسایی را از سر می گذراند. او حالا تبدیل به جوانی ماجراجو شده است که در پی ِبوی دخترکی زیبارو، از خود بیخود شده و به دنبالش میان بازار راه می افتد. راهی که منجر به قتل دخترک معصوم شده و عذاب وجدانی ابدی را برای ژان باپتیست به دنبال دارد.

 

 

عطر؛ داستان یک آدمکش، روایت اثبات هویت انسانی ست که از سوی جامعه اش پس زده و فراموش شده است. ژان باپتیست با وجودیکه بوی هر عنصری را از فرسنگ ها فاصله تشخیص می دهد، در نهایت ِتعجب درمی یابد که خود فاقد هر گونه بویی ست. گو اینکه اصلا وجود ندارد! حال او به دنبال اعلام وجود خود به دیگران است. پس دست به کار می شود و به دنبال یافتن راز نگهداری بوی انسان، بدل به آدمکشی شیطانی می شود. هر چند که به وقت اعدام، همه ی ناظران به فرشته بودن او گواه می دهند.

عطر؛ داستان یک آدمکش، محصول 2006 به کارگردانی "تام تیکور" و بر اساس رمانی به همین نام و به قلم "پاتریک زوسکیند"، نویسنده ی آلمانی در سال 1985 است. فیلم در سبک رئالیسم جادویی با بازی درخشان "بن ویشاو"، "داستین هافمن" ، "آلن ریکمن"، " ریچل هاردوود" با طراحی صحنه و لباس، موسیقی و گریم بسیار موفق، عنصر نادیدنی "بو" را برای ما دیدنی می سازد و به این ترتیب تماشاگرانش را علارغم نقاط ضعفی که دارد، افسون می کند. دیدنش حال و هوای شما را حتما تغییر خواهد داد.

افسر و جاسوس (2019) An Officer and a Spy

+ ۱۳۹۹/۱/۱۹ | ۲۰:۰۶ | بندباز **

 

"حقیقت و عدالت"! دو مفهومی که بشر، از ازل به دنبال تحقق آن بوده و اسطوره ها و داستان های بیشماری درباره ی آن در هر قوم و فرهنگ و نژادی ساخته شده است. اما چرا چنین مفهومی تا این اندازه برای بشر اهمیت دارد؟! "حقیقت" چیست؟ و "عدالت" چه لزومی برای محقق شدن دارد؟! بدون این دو، زندگی بشر چه چیزی کم خواهد داشت؟! آیا کتمان حقیقت یا بی عدالتی چیزی از واقعیت زندگی بشری را تغییر می دهد؟! اگر پاسخ مان به این سوال "آری!" ست، پس چرا اندک شمارند افرادی که در پی ِیافتن حقیقت اند و برای تحقق عدالت حاضرند از همه چیز بگذرند و حتی در این راه جانبازی کنند؟! و در برابر آنها بیشمارند انسان هایی که به هر بهانه و بهایی حاضرند بر حقیقت پرده انداخته و عدالت را به نفع و نظر خود برقرار کنند؟! و در جدال ِمیان این دو، در نهایت کدامیک پیروز خواهند بود؟!

 

 

فیلم "افسر و جاسوس" فیلمی ست در ژانر مهیج و درام تاریخی که به کارگردانی رومن پولانسکی در سال 2019 منتشر شده است. فیلمنامه بر اساس داستانی از رابرت هریس و برگرفته از ماجرایی واقعی در قرن نوزدهم فرانسه است؛ محاکمه ی ناعادلانه ی آلفرد دریفوس! توسط سیستم ارتش و نظامی که ساختارهای کهنه و پوسیده اش آنچنان درگیر بروکراسی و فساد است که به سادگی و تنها به جرم یهودی بودن درباره ی یک انسان حکم صادر کرده و زندگی و عمر او را تباه می سازد. اما در بدنه ی چنین نظامی، افسری به نام پیکار هم وجود دارد که علیرغم تمام اشتباهات و ضعف های انسانی اش، به دنبال کشف حقیقت، در پی اثبات بی گناهی دریفوس و تحقق عدالت است. او خوب می داند که در این راه می باید هزینه ی گزافی را بپردازد اما آیا ارزشش را دارد؟! آیا پرده برداری از چنین رسوایی بزرگی، چیزی را در تاریخ تغییر می دهد؟! برای یافتن پاسخ این سوالات باید به تماشای فیلم نشست.

در طول تماشای این فیلم، متوجه می شویم که جنگ میان این دو جبهه، زمان و مکان نمی شناسد. آنقدر شرایط قرن نوزدهم فرانسه را به روزهای اخیر در کشور خودمان نزدیک می بینیم که باعث تعجبمان خواهد شد. مردم جوگیر! مرده بادها و زنده بادها! احکام مضحک! لجاجت بر سر ِاثبات درستی خود! و انکار حقیقت در انظار عمومی! تقدس گرایی و تعصب بر سنت هایی که دیگر جوابگوی پیچیدگی های زندگی معاصر نیست! و ... . این فیلم را حتما تماشا کنید.

سریال پایتخت 6

+ ۱۳۹۹/۱/۱۷ | ۰۹:۲۴ | بندباز **

 

سریال پایتخت تنها حلقه ی اتصال خانواده ی ما با تلویزیون ملی بود. به قول معروف تنها دلخوشی این روزها از رسانه ی داخلی! که متاسفانه آن هم از بین رفت. سریالی که مثل پنبه ی زده شده، چیزی جز نمایش خرده داستان های بی سروته نبود. گره افکنی هایی که بی سرانجام رها شده و هیچ تلاشی هم برای جوابگویی به مخاطب و بیان دلیل آن نداشت. شخصیت های دوست داشتنی ِما حالا با یک منطق ِنخ نما اما پذیرفته شده از سوی جامعه " تغییر کرده بودند"! منطق ِ " همه چیز عوض شده! دوره زمونه عوض شده!! " پس اگر دیگر خبری از احترام و حرمت خانوادگی نیست، نباید تعجب کرد. اگر ملاک تمام کارهایمان بشود پول، عادی است. خانواده مان را بخاطر پول و چشم و هم چشمی کنار می گذاریم؛ می خواهیم ترقی کنیم! اعتیاد امری ست عادی و دلیلی ست بر انجام هر کاری، سیاست توجیه گر خوبی ست برای دستیابی به آنچه دلمان می خواهد. حالا خانواده ی "معمولی" بودن دیگر تمایزی برای ما نیست. "معمولی" ها سعی نمی کنند مشکلات خودشان و اطرافیانشان را به روشی درست حل کنند. خبری از مفهوم ِبه هم پیوسته ی خانواده نیست. دیگر حتی هما هم با هر شرایطی کنار می آید به جز طاهره!! (موضوعی که در برابر آن همه مسئله و مشکل، اصلا موضوعیت ندارد). حالا معمولی بودن یعنی یکی مثل بقیه بودن! و در نهایت همین است که هست!! باید پذیرفت! کاری نمی شود کرد!!

 

 

روز ِاولی که نام نویسنده ی این سری را در تیتراژ دیدم، خیلی خوشحال شدم. چرا که قبلا از او یک نمایشنامه ی خوب خوانده بودم. خوشحال شدم که آنقدر قوی شده که بتواند نوشتن چنین کاری را دست بگیرد. بعد از پایان سریال اما به این فکر کردم که یک تفاوت اساسی بین نویسندگان نسل حاضر با نسل پیشین هست. یک تفاوت عمیق!! و آن هم آگاهی و اشراف به مسائل ِجامعه و مهم تر از آن نشان دادن ِراهکار حل آن مسائل و توجه به رشد و تعالی انسان در روند زندگی ست. که بی شک همه ی اینها تنها نتیجه ی تفاوت نظام های آموزشی دو دوره ی قبل و بعد از انقلاب است.

یک استاد میانسال نقاشی داشتم که وقتی درباره ی یک سری کار جدیدم با اون گفتگو کردم تنها دغدغه اش این بود که " فقط نشان دادن مشکل و معضل جامعه کافی نیست. هنرمند باید همیشه یک نقطه ی روشن، یک راه رهایی برای خارج شدن از شرایط بد ِفعلی اش داشته باشد. این رسالت هنر و هنرمند است." و البته که برای من خیلی سخت بود تا آن نقطه ی روشن را بیابم و نشان بدهم. سخت بود چون میزان اشراف و آگاهی ام نسبت به مسئله تنها همان پوسته ی بیرونی و ظاهری قضیه بود. قبل و بعدش را نمی دانستم. 

اتفاقی که در پایتخت هم رخ داده و باعث دلزدگی ماست همین است: اکتفا کردن به نمایش معضلاتی که همه ی ما، صبح تا شب، به زندگی کردن با آنها مشغولیم. و منفعل بودن نسبت به این مشکلات و القای یک عقیده ی سمی و مهلک به نام ِ"پذیرش شرایط حال" آن هم بی اینکه بعدش تلاشی برای بهبود آن داشته باشیم. و این یعنی سقوط! سقوط تمام ارزش هایی که برای ما روزی اهمیت داشتند. و خانواده ی "معمولی" را بخاطر پایبندی به آن ارزش ها دوست داشتیم!!