باغچه‌ی اوپنی!

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۸ | ۱۱:۵۱ | بندباز **

من عاشق گل و گیاهم! عاشق باغبانی! ... چند روز پیش گذرمان افتاد به مترو و از همان جا رفتیم مصلا! قبل ترها عکس میدان گل و گیاه رضوی را توی صفحه ی تهرانگردی دیده بودم. نوشته بود " این بازارچه برای آنهایی که نمی خواهند توی شلوغی کرونا، سراغ بازار گل محلاتی بروند عالی است." خب راستش خیلی کوچکتر از آن چیزی بود که توی عکس ها به نظر می رسید. اما همین هم می ارزید به رسیک رفتن به بازار محلاتی - که البته بهشتی ست توی تهران برای خودش! - خلاصه رفتیم و بعد از کلی چرخیدن لابه لای گلهای ریز و درشت و رنگارنگ و عطرهای مدهوش کننده شان، چند تایی کاکتوس و ساکولنت برای خانه مان خریدیم! اینجا که هستیم، آفتاب مستقیم به پنجره مان نمی تابد، پس تصمیم گرفتم این کوچولوهای دوست داشتنی را توی گلدان های نقلی بکارم ( که چقدر هم یکی شان تیغ کرد توی دستم!! ) و فعلا همگی روی اوپن آشپزخانه، کنار تنگ ماهی ها، جاخوش کرده اند و دارند حمام آفتاب زیر نور چراغ مطالعه می گیرند!!

راستش توی تمام این سالها یاد گرفته ام " آب دریا را اگر نتوان کشید / هم به قدر تشنگی باید چشید! " و  همین است که به زندگی آدمی معنا و رنگ تازه می دهد. اشتباه است اگر صبر کنیم تا به چیزی تمام و کمال برسیم! برای من که اینطور بوده، دیگر وقتم را برای رسیدن به آن کمالی که توی ذهنمان ساخته اند، تلف نمی کنم! البته آرزوی داشتن یک باغچه ی بزرگ را هم گوشه ذهنم نگه داشته ام. این را هم توی پرانتز بگویم ( مرز نامرئی و باریکی ست بین قناعت کردن به آنچه که داری با تسلیم شدن و تنبلی در برابر شرایط موجود! ) حواسم باید همیشه جمع باشد که توی تله ی دومی نیوفتم!! حالا باغچه ی کوچک اوپنی، خانه مان را سبز و شاداب تر کرده است. البته گندمی و پاپیتال هم خیلی مودبانه از دور برایم دست تکان می دهند!! :)

 

 

 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش*

+ ۱۳۹۹/۴/۳۱ | ۱۲:۵۴ | بندباز **

 

پنجره ی اتاق باز است. صدای گنجشک ها از پشت آجرچین بالکن توی اتاق می ریزد. صداهای دیگری هم هست. گفتگوی چند زن ِهمسایه که حرف هایشان گنگ و نامفهوم است. دور هم جمع شده اند توی پارکینگ مجتمع. صدای ماشینی که از پارکینگ در می آید و دنده عوض می کند... صدای موسیقی آرام و کمرنگی که توی خانه پیچیده است و خلوت و تنهایی نیم روز را رنگ و بویی دیگر می دهد. صدای فرهاد است که می خواند: " ... بلبل پربسته ز کنج قفس درآ / نغمه ی آزادی نوع بشر سرا ... "

نمی دانم چرا هنوز ذهنم درگیر سوالی ست که در یک گروه ادبیاتی از همگروهی ها پرسیدم و بی پاسخ ماند! بحث درباره ی شعر اخوان بود. شاعر ناامیدی که از سر طنز، نام خود را امید می نهد!... - طنز تلخی ست. طنز همین روزها، داغ و تازه است - صحبت از این می رفت که شاعر ِامیدوار ما، بعد از آنکه عرصه را تنگ می بیند، از ایده آل های ذهنی اش اندکی کوتاه می آید و اینچنین دوباره امید را در خود زنده نگه می دارد!

من همان موقع به این فکر می کردم که نه تنها شاعر، بلکه گویی همه ی ما به این روش دلخوش شده ایم یا بسنده کرده ایم! هر بار که آسمان آرزوهایمان به سقف آجری واقعیت می چسبد، قواره ی آسمان مان را کمی کوتاه تر می گیریم تا شاید در این چهاردیواری جابگیرد و اندکی دلخوش شویم! اما همگی خوب می دانیم که در طول این سالها، چهاردیواری مان مدام در حال آب رفتن است و قواره ی آسمان هایمان کوچک و کوچک تر می شود!... کار از دلخوشی گذشته است. امیدها به ناامیدی بدل شده و آسمان مان به ته رسیده است... 

نمی دانم همه جای دنیا اینطور است که هی از قد و قواره ی خواسته ات بزنی و کوتاه ترشان کنی تا بلکه با واقعیت موجود جور دربیایند و کمتر ناامید شوی؟ یا فقط این ماییم که در این چهاردیواری به ورطه ی یاس رسیده ایم و هنوز سرسختانه به هم امید می بخشیم؟!... آیا اصولا این روش بشر است یا نه؟!... این همان سوالی بود که در گروه پرسیده بودم و بی جواب مانده بود!! شما جوابش را می دانید؟!

 

اثری از: واحد خاکدان

 

* عنوان پست برگرفته از شعر باغ بی برگی اثر اخوان ثالث است. "... گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،/ ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛/ باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟/ داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید/ باغ بی برگی/ خنده اش خونیست اشک آمیز... ".

 

باید مرد!

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۳ | ۱۰:۱۵ | بندباز **

 

آخرین باری که آرزوی مرگ کردم را به یاد می آورم. وقتی بود که یک نابینا می خواست از پلی فلزی و بی حفاظ بر روی جوی آبی عریض رد بشود و چون با عصای سفیدش به هیچ نشانه ای نرسیده بود با شنیدن صدای پایم، از من کمک خواست:

-: " ببخشید اینجا پُل ه؟!..."

-: " بله آقا، اما چیزی نیست. راحت رد می شید..." 

و بعد که او را به آن سمت پل هدایت کردم و تشکر آرامش را شنیدم تازه فهمیدم چه گفته ام!! " راحت رد می شید!"... بله، برای منی که چشم داشتم؛ دیدن آن پل درب و داغان و رد شدن از رویش ساده بود... اما وقتی خودم را جای او گذاشتم و به حماقتم پی بردم!... همان وقت بود که توی خیابان بغضم شکست و آرزوی مرگ کردم!

نمی دانم آیا برای شما هم پیش آمده که گاهی توی زندگی آرزوی مرگ بکنید؟!... دارم فکر می کنم این آرزو برای هر آدمی یک سطحی دارد. یکی ممکن است نظامی ِدرجه داری باشد که روزی بی هیچ درجه ای در راه نجات جان مردم کشورش پیش قدم شده بود و حالا... یکی هم ممکن است مثل مامان باشد و از کشتن مورچه هایی که روی دیوار رژه می روند هم بترسد و وحشت زده بگوید: " نکن مادر!! حشره کش نزن! گناه دارن، جون دارن!!...".

فکر می کنم برای بعضی ها، آرزوی مرگ کردن کافی نیست. باید مرد!... آدم ها خیلی خوب می توانند فرق بین چهره های پشیمان و بغض های واقعی را از ماسک های دروغین تشخیص بدهند. آدم ها خوب می فهمند! خیلی خوب می فهمند!! حتی اگر انکار کنند. حتی اگر منافع شان ایجاب کند که دروغ ها را حقیقت نشان بدهند باز هم در تنهایی شان، در پنهانی ترین لحظه های شان با حقیقت ِمحض رو به رو می شوند. حقیقتی که هر اندازه بخواهند پنهانش کنند باز هم عیان شدنش چندان طول نمی کشد.

آقای نظامی، آقایی که با مشت های گره کرده در صحن خداوند فریاد می زنی : "دیگر نمی گذاریم یک تار ِمو از مردم مان کم شود!! " حالا بیا و مراقب مردم کشورت باش! نگذار توی خیابان های وطنش (وطن مان) تیر بخورند. 

 

نقاشی از : امین منتظری