پنجره ی اتاق باز است. صدای گنجشک ها از پشت آجرچین بالکن توی اتاق می ریزد. صداهای دیگری هم هست. گفتگوی چند زن ِهمسایه که حرف هایشان گنگ و نامفهوم است. دور هم جمع شده اند توی پارکینگ مجتمع. صدای ماشینی که از پارکینگ در می آید و دنده عوض می کند... صدای موسیقی آرام و کمرنگی که توی خانه پیچیده است و خلوت و تنهایی نیم روز را رنگ و بویی دیگر می دهد. صدای فرهاد است که می خواند: " ... بلبل پربسته ز کنج قفس درآ / نغمه ی آزادی نوع بشر سرا ... "

نمی دانم چرا هنوز ذهنم درگیر سوالی ست که در یک گروه ادبیاتی از همگروهی ها پرسیدم و بی پاسخ ماند! بحث درباره ی شعر اخوان بود. شاعر ناامیدی که از سر طنز، نام خود را امید می نهد!... - طنز تلخی ست. طنز همین روزها، داغ و تازه است - صحبت از این می رفت که شاعر ِامیدوار ما، بعد از آنکه عرصه را تنگ می بیند، از ایده آل های ذهنی اش اندکی کوتاه می آید و اینچنین دوباره امید را در خود زنده نگه می دارد!

من همان موقع به این فکر می کردم که نه تنها شاعر، بلکه گویی همه ی ما به این روش دلخوش شده ایم یا بسنده کرده ایم! هر بار که آسمان آرزوهایمان به سقف آجری واقعیت می چسبد، قواره ی آسمان مان را کمی کوتاه تر می گیریم تا شاید در این چهاردیواری جابگیرد و اندکی دلخوش شویم! اما همگی خوب می دانیم که در طول این سالها، چهاردیواری مان مدام در حال آب رفتن است و قواره ی آسمان هایمان کوچک و کوچک تر می شود!... کار از دلخوشی گذشته است. امیدها به ناامیدی بدل شده و آسمان مان به ته رسیده است... 

نمی دانم همه جای دنیا اینطور است که هی از قد و قواره ی خواسته ات بزنی و کوتاه ترشان کنی تا بلکه با واقعیت موجود جور دربیایند و کمتر ناامید شوی؟ یا فقط این ماییم که در این چهاردیواری به ورطه ی یاس رسیده ایم و هنوز سرسختانه به هم امید می بخشیم؟!... آیا اصولا این روش بشر است یا نه؟!... این همان سوالی بود که در گروه پرسیده بودم و بی جواب مانده بود!! شما جوابش را می دانید؟!

 

اثری از: واحد خاکدان

 

* عنوان پست برگرفته از شعر باغ بی برگی اثر اخوان ثالث است. "... گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،/ ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛/ باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟/ داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید/ باغ بی برگی/ خنده اش خونیست اشک آمیز... ".