داوود پاشای لعنتی!

+ ۱۳۹۹/۸/۲۴ | ۱۲:۴۴ | بندباز **

عطر تند و سمجی دارد! نعنا را می گویم. آن هم وقتی که قاطی پیاز داغ شده باشد! بدتر اینکه اندازه اش هم از دستت در رفته باشد و وقتی برای بار دوم و با دقت به دستور پخت خورش ترکی نگاه می کنی بفهمی اندازه اش را تقریبا سه برابر زده ای!! آن هم فقط برای اینکه هم زمان چند نفر دارند توی سرت رژه می روند!!

دستم بند است. بندی بین ریختن لباس ها در ماشین رختشویی و کلنجار رفتن با دکمه های لعنتی اش که همگی با هم روشن و خاموش می شوند و هر چقدر دولا می مانی تا بلکه دست از این بازی بردارند، چموش تر به تو چشمک می زنند! دستم بوی پیاز و گوشت چرخ کرده می دهد. بوی قلقلی های سرخ شده. برای بار سوم می شویمش. بو می کنم. هنوز هست. انگاری کل خانه بوی نعنا داغ و گوشت سرخ شده گرفته است! چاشنی را می چشم. رب انار ترش است. خیلی ترش! این چه ترکیب مزخرفی ست برای ناهار روز شنبه؟! اصلا کی گفته که بروی غذای تازه درست کنی؟ که خیر سرت وقت بخری برای سروکله زدن با نقاشی هایت؟!... نقاشی هایی که هنوز توی کله ات سروته می شوند و هر چه می کنی تن به رنگ و قلم نمی دهند؟!...

دوباره انگشت ها را بو می کنم. نمی خواهم کلیدهای کیبورد بو بگیرند. توی کادر جستجو می نویسم: " چطور اوقات فراغت سالمندان را پر کنیم؟! " نتیجه ها را تند تند می خوانم. تنهایی مادر در آن سر شهر، دور از من، زیاد شده است. این را از سوال های عجیب و غریب امروز صبحش فهمیدم. از نگرانی هایش که دارند عمق بی خودی می گیرند. به ساعت های زیاد فکر کردنش فکر می کنم. ساعت هایی که خالی باشند بیخودی لابه لای فکرهای ناخوب چرخ می شوند. به این نتیجه می رسم که باید برای مادر کار تازه ای دست و پا کنیم تا بیشتر با مردم برخورد داشته باشد... چه کاری؟ توی این وضعیت کرونا...

باید بروم لباس ها را روی بند پهن کنم. به بی حوصلگی جان فکر می کنم. به اینکه چطور می شود دوباره سرحال بیاید؟! این یکنواختی روزها و شب های در خانه بمانید یک برنامه ی اساسی می خواهد، وگرنه هرز می رود. حل می شود توی چرخ خوردن در اینستاگرام و کوبیده شدن مغز از حجم خبرهای بد!!... دماغم می سوزد. مغز کله ام هم همینطور. بوی تند نعناداغ چسبیده بیخ سرم و عطسه پشت عطسه نمی گذارد درست نفس بکشم. جمع کردن آب ریزش بینی ام پیشکش!!... صفحه ها را تند تند می بندم. به اتودهای نقش قالی ها می رسم. من باید پدر شما را بالاخره یک جوری دربیاورم! عید نزدیک است!! نمی خواهم دوباره یک سال دیگر را بی نتیجه از دست بدهم! دارم برایتان!... می روم سر اجاق. در قابلمه را برمی دارم. قیافه ی داوود پاشا بین قل قل آب و رب انار و نعنا جوری پشت و رو می شود که دلم را بهم می زند... .


عکس از :Werner Bischof

شما که قدت بلنده!

+ ۱۳۹۹/۷/۹ | ۰۶:۴۰ | بندباز **

سرِ صبحی نوشته ی یکی از بلاگرها را می خواندم و ناخودآگاه تصویری پیش چشم هایم می آمد؛ تصویر ِسالها پیش ِخودم! انگار نشسته باشی به کندن پوست خودت! روی یک چهارپایه ی پلاستیکی، توی حمام! همین اندازه دردناک!

خواستم برایش بنویسم؛ به هر چیزی که باور داری قسم! انسان های اولیه هم خیلی دلشان می خواست تمام چیزهایی را که در اطرافشان می دیدند، نقاشی کنند! این را می شود از انبوه نقاشی های بازمانده درون غارها فهمید! منتها آن زمان ابزارشان محدود بود! چند تکه استخوان سوخته، کمی روغن پی ِحیوانی! مشتی گِل رنگی! چند برگ و میوه که در نهایت چندان ردشان ماندگار نمی شد! واقعا چیزی از دست شان برنمی آمد!! اما با همین هایی که داشتند، خودشان را جاودانه کردند! 

 

 

می خواهم بگویم شماهایی که دارید اینقدر خودتان را اذیت می کنید بخاطر درک نشدن از طرف دیگران، بخاطر محیا نشدن شرایطی که به دنبالش هستید، بخاطر تمام کم و کاستی هایی که انگاری تمامی ندارند و باقی چیزهایی که فقط خودتان از آن باخبرید! کمی به این خود ِخسته و رنجور شده رحم کنید! باور کنید او بی تقصیر است! باور کنید شرایط امروزمان چندان بهتر از روزگار انسان های اولیه نیست! همان اندازه محدودیت وجود دارد. همان اندازه که آنها دست شان خالی بود، دست شما هم خالی ست!

قبول کنیم که ممکن است بیشتر از خیلی ها بفهمیم، همانطوری که خیلی ها بیشتر از ما می فهمند. پس این همه نرنجیم از تنهایی مان! این اندازه خودمان را تحت فشار قرار ندهیم؛ بخدا زندگی همینطوری اش سخت است، چرا خودآزاری کنیم؟! تهش جز پوچی و خلاء چیزی نیست. 

آهای شمایی که قدتان بلند است و مدام سعی دارید به آن طرف دیوار سرک بکشید و نمی شود! یک نگاهی به این پایین ها هم بیاندازید! وقتی نمی شود، نمی شود دیگر! سعی تان را کردید، نه؟! پس کمی به خودتان تنفس بدهید. کمی کوتاه بیایید. با همین چیزهایی که هست کمی به آرامش برسید. جانی تازه کنید تا شاید وقتش برسد. شاید پیدا شود آنچه که می خواهید! می خواهم بگویم شما نازنین هستید. حیف شماست! باقی آدم ها به شما نیاز دارند. اینقدر به خودتان سخت نگیرید!

 

پ.ن: راستی می دانستید بعد از گذشت هزاران سال از آن زمان که این نقاشی ها کشیده شده اند، با وجود تمام پیشرفت های بشری، هنوز هم معتقدند آن نقش و نگارها نهایت زیبایی یک اثر نقاشی اند؟! هنوز هم تلاش می کنند تا بتوانند چیزی مثل آن ها را بکشند؟! باورتان می شود؟! می خواهم بگویم هنر همین است! با همین نداشته ها کنار آمدن و جاودانه شدن! تا وقتی این حقیقت را قبول نکنیم، بیهوده رنج می کشیم.

 

پ.ن: اگر دلتان خواست این نقاشی ها را اینجا تماشا کنید. من که عاشق شماره 10 شدم! غار شووت فرانسه!!

برای دوستی که دلتنگش هستم!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۵ | ۱۳:۰۴ | بندباز **

در صفحه ی شخصی یکی از دوستان قدیمی، عکسی دیدم که بعد از خواندن ِمتنش، حسابی حالم گرفته شد! از تنهایی اش نوشته بود و انتظاری که سالهای سال ست طول کشیده است. انتظار و تنهایی، شکل او را، بی آنکه خودش بفهمد تغییر داده است. خودش هم شبیه خلوت منتظری شده است که زمان های زیادی را در طول روز بی اینکه حواسش باشد، به سقف و دیوارها زل زده است... جایی ست جدا از اینجا! جایی بیرون از محیطی که او را احاطه کرده است... دلم گرفت چون او را خوب می شناختم. خوبی هایش را دیده بودم. تلخ و شیرینش را چشیده بودم... سال های مشترکی را با هم گذرانده بودیم و حالا دست تقدیر ما را از هم دور کرده بود... دورادور هم را می خوانیم و می بینیم... گاهی به خشم، گاهی به خنده... تلخ و شیرین زندگی مان را نگاه می کنیم... بی اینکه چیزی بگوییم... حرفی بزنیم... نمی دانم از کجا و چرا تصمیم به سکوت گرفته ایم... خواستم برایش بنویسم که غصه نخور! که درست می شود! که هر چیزی زمان خودش را دارد... اما ننوشتم... نمی دانم چرا؟ شاید چون سکوت، دوستی بین مان را کمرنگ کرده بود... حالا اینجا می نویسم و بعید می دانم که این حرف ها را هیچ وقت بخواند... ولی دلم می خواهد به او بگویم: " ته همه ی انتظارهای بزرگ و طولانی، ته همه ی صبوری های توام با تلاش برای خوب ماندن، یک هدیه ی عظیم و باورنکردنی خوابیده است!!... آنقدر عظیم و خوب و درست که وقتی نصیبت می شود تمام آن تنهایی ها، تمام آن لحظه های سخت و نفس گیر را از یاد می بری!!... " . این حرف را سال ها پیش، یک عزیز به من گفته بود و من به او خندیده بودم! خندیده بودم چرا که دیگر از آن همه انتظار خسته بودم!... اما حالا معنی حرفش را خوب می فهمم!! شاید تو هم بخندی، چون خوب می دانم که چقدر خسته ای!... اما باور کن! باور کن وقتش که برسد، آن هدیه ی آسمانی را در بهترین شکل ممکن اش دریافت خواهی کرد! آنقدر که هر روز با خودت بگویی " ارزشش را داشت!! آن همه سختی و صبوری ارزشش را داشت!! ". به خودت کمی استراحت بده، با دوستان بیشتری آشنا شو. کمی خوش بگذران!... سفر کن!... و در پس همه اینها، به آن روز فکر کن! و شیرینی تک تک لحظات آن زمان را تصور کن! لبخندی به بزرگی قلب مهربانت خواهی یافت و نفسی عمیق خواهی کشید... دوباره از نو گام برخواهی داشت... ادامه بده... ارزشش را دارد؛ مطمئن باش!

 

نقاشی از : هادی ضیاءالدینی