در صفحه ی شخصی یکی از دوستان قدیمی، عکسی دیدم که بعد از خواندن ِمتنش، حسابی حالم گرفته شد! از تنهایی اش نوشته بود و انتظاری که سالهای سال ست طول کشیده است. انتظار و تنهایی، شکل او را، بی آنکه خودش بفهمد تغییر داده است. خودش هم شبیه خلوت منتظری شده است که زمان های زیادی را در طول روز بی اینکه حواسش باشد، به سقف و دیوارها زل زده است... جایی ست جدا از اینجا! جایی بیرون از محیطی که او را احاطه کرده است... دلم گرفت چون او را خوب می شناختم. خوبی هایش را دیده بودم. تلخ و شیرینش را چشیده بودم... سال های مشترکی را با هم گذرانده بودیم و حالا دست تقدیر ما را از هم دور کرده بود... دورادور هم را می خوانیم و می بینیم... گاهی به خشم، گاهی به خنده... تلخ و شیرین زندگی مان را نگاه می کنیم... بی اینکه چیزی بگوییم... حرفی بزنیم... نمی دانم از کجا و چرا تصمیم به سکوت گرفته ایم... خواستم برایش بنویسم که غصه نخور! که درست می شود! که هر چیزی زمان خودش را دارد... اما ننوشتم... نمی دانم چرا؟ شاید چون سکوت، دوستی بین مان را کمرنگ کرده بود... حالا اینجا می نویسم و بعید می دانم که این حرف ها را هیچ وقت بخواند... ولی دلم می خواهد به او بگویم: " ته همه ی انتظارهای بزرگ و طولانی، ته همه ی صبوری های توام با تلاش برای خوب ماندن، یک هدیه ی عظیم و باورنکردنی خوابیده است!!... آنقدر عظیم و خوب و درست که وقتی نصیبت می شود تمام آن تنهایی ها، تمام آن لحظه های سخت و نفس گیر را از یاد می بری!!... " . این حرف را سال ها پیش، یک عزیز به من گفته بود و من به او خندیده بودم! خندیده بودم چرا که دیگر از آن همه انتظار خسته بودم!... اما حالا معنی حرفش را خوب می فهمم!! شاید تو هم بخندی، چون خوب می دانم که چقدر خسته ای!... اما باور کن! باور کن وقتش که برسد، آن هدیه ی آسمانی را در بهترین شکل ممکن اش دریافت خواهی کرد! آنقدر که هر روز با خودت بگویی " ارزشش را داشت!! آن همه سختی و صبوری ارزشش را داشت!! ". به خودت کمی استراحت بده، با دوستان بیشتری آشنا شو. کمی خوش بگذران!... سفر کن!... و در پس همه اینها، به آن روز فکر کن! و شیرینی تک تک لحظات آن زمان را تصور کن! لبخندی به بزرگی قلب مهربانت خواهی یافت و نفسی عمیق خواهی کشید... دوباره از نو گام برخواهی داشت... ادامه بده... ارزشش را دارد؛ مطمئن باش!

 

نقاشی از : هادی ضیاءالدینی