من خواب بودم و ستاره ی کوچکی داشت متولد می شد

+ ۱۳۹۹/۱/۲۵ | ۱۵:۱۱ | بندباز **

 

بازویم بین پنجه های بزرگ و قوی اش گیر افتاده بود و دندان های نیش ِ هولناکش را توی گوشت کف دستم فرو می کرد!! درد تا مغز استخوانم می دوید اما اثری از خون نبود!! فشار آرواره اش مدام بیشتر و بیشتر می شد و با صدای جیغ های گوشخراش ِمن، خوی وحشی گری اش اوج می گرفت... جیغ هایم از حنجره ای که پاره می شد به هیچ کجا و هیچ کس نمی رسید و او می رفت که با یک تکان ساده ی سر، مچ ِدستم را در یک حرکت از هم بدرد و ...

از خواب پریدم! با نفس های بریده بریده و قلبی که تند می کوبید و چشم های وحشت زده ای که با گردش در جای خود، به دنبال یافتن زمان و مکان در تاریکی بود!... سایه ی اندام جان را دیدم که سعی می کرد بی صدا برای رفتن به محل کارش لباس بپوشد... نفس عمیقی کشیدم و به او سلام دادم. نای بلند شدن از رختخوابم را نداشتم. سرم به دوران افتاده بود و گیج و منگ به کف ِدستم نگاه می کردم. هنوز از درد ذوق ذوق می کرد اما سر ِجایش بود! خبری از آن کله ی بزرگ با یال و کوپال طلایی رنگ نبود... آن صورت ترسناک ِدرنده! آن پنجه های پهن و عضلاتی که من در میانشان مثل ساقه ی ترد یک گیاه بودم!!... نمی دانم چرا باید سرصبحی با یک شیر عظیم دست و پنجه نرم می کردم؟!! جان، مرا لابه لای خواب و بیداری بوسیده بود و خداحافظی کرده و رفته بود.... من اما هنوز در مرز ِناکجای آن خواب بودم و دستی که درد می کرد!! 

حالا که فکرش را می کنم، می بینم تنها دلیل دیدن این خواب می توانست تماشای بی وقفه ی مستندهای حیات وحش باشد!! مستندهای لامصبی که با پرده برداشتن از رمز و راز و روابط حیات موجودات ریز و درشت، دهان آدم را از حیرت باز می گذارند!! تصور ِآن همه تلاش و ترس برای بقا میان موجودات این کره ی خاکی ،چیزی فراتر از مغز ِخواب آلود و خوگرفته به عادتهای شهری ماست! باید این مستندها را بسیار تماشا کنید تا با چالش های هر روزه ی یک پرنده، یک لاکپشت، یک تنبل سه انگشتی! یک سوسک یا مارمولک برای زنده ماندن آشنا بشوید. از همان لحظه ی بسته شدن نطفه تا به دنیا آمدن و در دنیا ماندن شان... همه و همه اش جنگ و رقابت و تلاش و تقلاست!!

من فقط مانده ام که چرا ما؛ انسان ها، فکر می کنیم تافته ای جدا بافته از این زنجیره ی طبیعی هستیم؟! چرا اینقدر از ناتوانی مان در برابر مسائل و مشکلات حرف می زنیم؟! یعنی ما حتی به اندازه ی یک مورچه برای بقایمان نمی توانیم فکر کنیم؟!!... در جهانی که هیچ لحظه اش شبیه لحظه ی ماقبل ِخود نیست و تقلای همه ی هستی برای بقاست، ما کجای واقعه هستیم؟!!... دارم به پدر و مادری فکر می کنم که در این میانه تصمیم گرفته اند که کودکی را به دنیا بیاورند! پدر و مادری که آگاهانه این مسئولیت را انتخاب کرده اند! چقدر شجاع اند!! چقدر ریسک پذیرند!! و چقدر عاشق اند!! و آن کودک! آن کوچولوی نازنین چقدر قوی و مشتاق باید باشد که حاضر شده است به این میدان مسابقه پابگذارد!!... شاید باید جای من می بودید و اینهایی را که نوشته ام از درون حس می کردید... .

 

عکس از : هنری کارتیه برسون

Perfume: The Story Of a Murderer

+ ۱۳۹۹/۱/۲۱ | ۱۰:۵۰ | بندباز **

عطر: داستان یک آدمکش

زن ِماهی فروشی در پشت میز کارش که پوشیده از ماهی های سرزده و گندیده و متعفن است، وضع حمل می کند. نوزاد همچون تکه گوشتی از لای پای مادر سر می خورد و قاطی آشغال ماهی ها می شود. زن پس از بریدن بند ناف نوزاد، از جایش برمی خیزد و جواب مشتری پشت میز را می دهد. او هیچ علاقه ای به نوزادش ندارد، چرا که پیش از آن هم بچه های مرده ی دیگری را به دنیا آورده است. اما اینبار "ژان باپتیست" زنده است و به محض استشمام بوی تعفن ماهی ها، جیغ و گریه اش در تمام بازار می پیچید. اولین اعلام حضور او منجر به اعدام مادر است!

این آغاز زندگی انسانی ست که از همان بدو تولد، هیچکس را خواهان خود نمی یابد. اما او دارای شامه ای خارق العاده است! به نحوی که تمام جهان اطرافش را به واسطه ی حس بویایی اش می شناسد. ژان باپتیست به نوانخانه تحویل داده می شود و در میان تعفن و تاریکی پاریس قرن هجدهم، فراز و نشیب های جانفرسایی را از سر می گذراند. او حالا تبدیل به جوانی ماجراجو شده است که در پی ِبوی دخترکی زیبارو، از خود بیخود شده و به دنبالش میان بازار راه می افتد. راهی که منجر به قتل دخترک معصوم شده و عذاب وجدانی ابدی را برای ژان باپتیست به دنبال دارد.

 

 

عطر؛ داستان یک آدمکش، روایت اثبات هویت انسانی ست که از سوی جامعه اش پس زده و فراموش شده است. ژان باپتیست با وجودیکه بوی هر عنصری را از فرسنگ ها فاصله تشخیص می دهد، در نهایت ِتعجب درمی یابد که خود فاقد هر گونه بویی ست. گو اینکه اصلا وجود ندارد! حال او به دنبال اعلام وجود خود به دیگران است. پس دست به کار می شود و به دنبال یافتن راز نگهداری بوی انسان، بدل به آدمکشی شیطانی می شود. هر چند که به وقت اعدام، همه ی ناظران به فرشته بودن او گواه می دهند.

عطر؛ داستان یک آدمکش، محصول 2006 به کارگردانی "تام تیکور" و بر اساس رمانی به همین نام و به قلم "پاتریک زوسکیند"، نویسنده ی آلمانی در سال 1985 است. فیلم در سبک رئالیسم جادویی با بازی درخشان "بن ویشاو"، "داستین هافمن" ، "آلن ریکمن"، " ریچل هاردوود" با طراحی صحنه و لباس، موسیقی و گریم بسیار موفق، عنصر نادیدنی "بو" را برای ما دیدنی می سازد و به این ترتیب تماشاگرانش را علارغم نقاط ضعفی که دارد، افسون می کند. دیدنش حال و هوای شما را حتما تغییر خواهد داد.

بیرون ِ پنجره ...

+ ۱۳۹۹/۱/۲۰ | ۱۳:۰۱ | بندباز **

 

می خواستم دستور پخت نان ِروغنی را توی دفترچه ام بنویسم اما نمی دانم چرا رفتم سروقت لوازم آرایشم و آن رژ لب گلبهی پررنگ را برداشتم و با آینه ی کوچکی توی دست، مشغول شدم. آخرین باری که زده بودمش شاید یکی - دو روز بعد از ازدواجم بود. آن هم پیش از آمدن جان به خانه، می خواستم لبهایم رنگ بیشتری داشته باشند! هر چند که همه اش در همان لحظه ی استقبال از روی لب هایم محو شد!! 

امروز صبح اما چرا هوسش را کرده بودم؟! بخاطر کمرنگی و بی رمقی لب هایم که خونی در آن ها دیده نمی شد؟! شاید هم دلم هوای عطر ِملایم توت فرنگی اش را کرده بود؟! چیزی شبیه یک اتفاق کوچک و تازه تا شاید بشود با آن گرفتگی آسمان ابری و سردی بادهای بارانی اش را به نور و آفتاب بدل کرد!... نمی دانم... این مدت طولانی قرنطینه با تمام فرصت هایی که برای بیشتر با هم بودن به ما داد، هر چه که می گذرد به اضطراب و دلهره مان نسبت به آینده اضافه می کند. تمام ِکاری که می توانستیم بکنیم کتاب خواندن و فیلم دیدن و نوشتن از همه ی آن ها بود. ولی کسی برای باقی راه چیزی پیش رویمان نگذاشته است. حدس و گمان ها، نظریه ی کارشناسان اقتصادی و اجتماعی، پیش بینی رکود و تورم و بیکاری و جرم... و در کنار همه ی اینها هراس از بیماری عزیزان و نزدیکان!!... حتی خودمان!!

لب هایم را محکم تر به هم فشار می دهم. با نوک زبان رد ِمرطوبی رویش می کشم تا طعم و عطر ملایم توت فرنگی اش را با نفسی عمیق و گرم به سینه بکشم... دلم نمی خواهد به هیچ کدام از اتفاقات آینده فکر کنم. شاید بهترین کار همان باشد که بروم سروقت دفتر یادداشت آشپزی ام و دستور ِپخت نان ِروغنی را با خطی خوش رونویسی کنم. دلم می خواهد عصر که شد عطر نان ِداغ و زنجبیل و زیره با چای تازه دم ِدارچینی توی خانه ام بپیچد! بیرون ِ پنجره باد ِسردی وحشیانه می تازد.

 

نقاشی از : آنه محمد تاتاری

 

افسر و جاسوس (2019) An Officer and a Spy

+ ۱۳۹۹/۱/۱۹ | ۲۰:۰۶ | بندباز **

 

"حقیقت و عدالت"! دو مفهومی که بشر، از ازل به دنبال تحقق آن بوده و اسطوره ها و داستان های بیشماری درباره ی آن در هر قوم و فرهنگ و نژادی ساخته شده است. اما چرا چنین مفهومی تا این اندازه برای بشر اهمیت دارد؟! "حقیقت" چیست؟ و "عدالت" چه لزومی برای محقق شدن دارد؟! بدون این دو، زندگی بشر چه چیزی کم خواهد داشت؟! آیا کتمان حقیقت یا بی عدالتی چیزی از واقعیت زندگی بشری را تغییر می دهد؟! اگر پاسخ مان به این سوال "آری!" ست، پس چرا اندک شمارند افرادی که در پی ِیافتن حقیقت اند و برای تحقق عدالت حاضرند از همه چیز بگذرند و حتی در این راه جانبازی کنند؟! و در برابر آنها بیشمارند انسان هایی که به هر بهانه و بهایی حاضرند بر حقیقت پرده انداخته و عدالت را به نفع و نظر خود برقرار کنند؟! و در جدال ِمیان این دو، در نهایت کدامیک پیروز خواهند بود؟!

 

 

فیلم "افسر و جاسوس" فیلمی ست در ژانر مهیج و درام تاریخی که به کارگردانی رومن پولانسکی در سال 2019 منتشر شده است. فیلمنامه بر اساس داستانی از رابرت هریس و برگرفته از ماجرایی واقعی در قرن نوزدهم فرانسه است؛ محاکمه ی ناعادلانه ی آلفرد دریفوس! توسط سیستم ارتش و نظامی که ساختارهای کهنه و پوسیده اش آنچنان درگیر بروکراسی و فساد است که به سادگی و تنها به جرم یهودی بودن درباره ی یک انسان حکم صادر کرده و زندگی و عمر او را تباه می سازد. اما در بدنه ی چنین نظامی، افسری به نام پیکار هم وجود دارد که علیرغم تمام اشتباهات و ضعف های انسانی اش، به دنبال کشف حقیقت، در پی اثبات بی گناهی دریفوس و تحقق عدالت است. او خوب می داند که در این راه می باید هزینه ی گزافی را بپردازد اما آیا ارزشش را دارد؟! آیا پرده برداری از چنین رسوایی بزرگی، چیزی را در تاریخ تغییر می دهد؟! برای یافتن پاسخ این سوالات باید به تماشای فیلم نشست.

در طول تماشای این فیلم، متوجه می شویم که جنگ میان این دو جبهه، زمان و مکان نمی شناسد. آنقدر شرایط قرن نوزدهم فرانسه را به روزهای اخیر در کشور خودمان نزدیک می بینیم که باعث تعجبمان خواهد شد. مردم جوگیر! مرده بادها و زنده بادها! احکام مضحک! لجاجت بر سر ِاثبات درستی خود! و انکار حقیقت در انظار عمومی! تقدس گرایی و تعصب بر سنت هایی که دیگر جوابگوی پیچیدگی های زندگی معاصر نیست! و ... . این فیلم را حتما تماشا کنید.

سریال پایتخت 6

+ ۱۳۹۹/۱/۱۷ | ۰۹:۲۴ | بندباز **

 

سریال پایتخت تنها حلقه ی اتصال خانواده ی ما با تلویزیون ملی بود. به قول معروف تنها دلخوشی این روزها از رسانه ی داخلی! که متاسفانه آن هم از بین رفت. سریالی که مثل پنبه ی زده شده، چیزی جز نمایش خرده داستان های بی سروته نبود. گره افکنی هایی که بی سرانجام رها شده و هیچ تلاشی هم برای جوابگویی به مخاطب و بیان دلیل آن نداشت. شخصیت های دوست داشتنی ِما حالا با یک منطق ِنخ نما اما پذیرفته شده از سوی جامعه " تغییر کرده بودند"! منطق ِ " همه چیز عوض شده! دوره زمونه عوض شده!! " پس اگر دیگر خبری از احترام و حرمت خانوادگی نیست، نباید تعجب کرد. اگر ملاک تمام کارهایمان بشود پول، عادی است. خانواده مان را بخاطر پول و چشم و هم چشمی کنار می گذاریم؛ می خواهیم ترقی کنیم! اعتیاد امری ست عادی و دلیلی ست بر انجام هر کاری، سیاست توجیه گر خوبی ست برای دستیابی به آنچه دلمان می خواهد. حالا خانواده ی "معمولی" بودن دیگر تمایزی برای ما نیست. "معمولی" ها سعی نمی کنند مشکلات خودشان و اطرافیانشان را به روشی درست حل کنند. خبری از مفهوم ِبه هم پیوسته ی خانواده نیست. دیگر حتی هما هم با هر شرایطی کنار می آید به جز طاهره!! (موضوعی که در برابر آن همه مسئله و مشکل، اصلا موضوعیت ندارد). حالا معمولی بودن یعنی یکی مثل بقیه بودن! و در نهایت همین است که هست!! باید پذیرفت! کاری نمی شود کرد!!

 

 

روز ِاولی که نام نویسنده ی این سری را در تیتراژ دیدم، خیلی خوشحال شدم. چرا که قبلا از او یک نمایشنامه ی خوب خوانده بودم. خوشحال شدم که آنقدر قوی شده که بتواند نوشتن چنین کاری را دست بگیرد. بعد از پایان سریال اما به این فکر کردم که یک تفاوت اساسی بین نویسندگان نسل حاضر با نسل پیشین هست. یک تفاوت عمیق!! و آن هم آگاهی و اشراف به مسائل ِجامعه و مهم تر از آن نشان دادن ِراهکار حل آن مسائل و توجه به رشد و تعالی انسان در روند زندگی ست. که بی شک همه ی اینها تنها نتیجه ی تفاوت نظام های آموزشی دو دوره ی قبل و بعد از انقلاب است.

یک استاد میانسال نقاشی داشتم که وقتی درباره ی یک سری کار جدیدم با اون گفتگو کردم تنها دغدغه اش این بود که " فقط نشان دادن مشکل و معضل جامعه کافی نیست. هنرمند باید همیشه یک نقطه ی روشن، یک راه رهایی برای خارج شدن از شرایط بد ِفعلی اش داشته باشد. این رسالت هنر و هنرمند است." و البته که برای من خیلی سخت بود تا آن نقطه ی روشن را بیابم و نشان بدهم. سخت بود چون میزان اشراف و آگاهی ام نسبت به مسئله تنها همان پوسته ی بیرونی و ظاهری قضیه بود. قبل و بعدش را نمی دانستم. 

اتفاقی که در پایتخت هم رخ داده و باعث دلزدگی ماست همین است: اکتفا کردن به نمایش معضلاتی که همه ی ما، صبح تا شب، به زندگی کردن با آنها مشغولیم. و منفعل بودن نسبت به این مشکلات و القای یک عقیده ی سمی و مهلک به نام ِ"پذیرش شرایط حال" آن هم بی اینکه بعدش تلاشی برای بهبود آن داشته باشیم. و این یعنی سقوط! سقوط تمام ارزش هایی که برای ما روزی اهمیت داشتند. و خانواده ی "معمولی" را بخاطر پایبندی به آن ارزش ها دوست داشتیم!!

 

پدرم و پسرم (My Father and My Son (2005

+ ۱۳۹۹/۱/۱۷ | ۰۸:۴۹ | بندباز **

 

"صادق" جوانی ست که در دهه ی 70، با سری پرشور از عقاید انقلابی، مزرعه و روستای پدری را برخلاف میل خانواده ترک می کند تا به شهر رفته و در فعالیت های سیاسی و حزبی شرکت کند. او پدرش را یک دیکتاتور ِبرده دار می داند. پدری که تمام هزینه های تحصیل پسر را پرداخت کرده تا او مهندس کشاورزی بشود و در بازگشت به روستا، مزرعه پدری را اداره کند. این در حالی ست که صادق به یک خبرنگار حزب چپ تبدیل شده است.

فیلم با سکانسی عاطفی آغاز می شود. صادق به خانه ی خود رفته و ما چهره ی زن زیبای او را که در آخرین روزهای بارداری ست، می بینیم. فضای خانه امن و راحت است و عشق و شادی میانشان موج می زند. همان شب، زن دچار درد ِزایمان می شود. صادق پریشان و دستپاچه به دنبال یافتن یک تاکسی ست تا به بیمارستان بروند، غافل از اینکه شهر، شبانه درگیر کودتای نظامی شده است. او به زحمت زنش را پای پیاده به سمت بیمارستان می کشد اما زن در میان راه وضع حمل کرده و به دلیل خونریزی شدید می میرد. ما طلوع خورشید، یک خودروی نظامی در حین گشت زنی به آنها می رسد و  ما صادق را در نمایی بسته می بینیم؛ که نوزاد تازه متولد شده اش را در آغوش گرفته؛ با چهره ای خون آلود به نقطه ای نامعلوم می نگرد و از بی کسی و تنهایی خود بهت زده است. دیگر خبری از آن کاشانه و خانواده و فضای امن نیست.

 

 

"پدرم و پسرم" فیلمی ترکیه ای ست در سبک درام. به کارگردانی چاقان ایرماک که محصول سال 2005 است. موضوع اصلی این فیلم " ریشه داشتن؛ وطن و خانه، تعلق داشتن به جایی برای زیستن و کسی برای دوست داشتن" است. صادق که به دنبال ایده آل های انقلابی خود از موطن اصلی اش جدا شده، پس از چندین سال زندان و شکنجه به خاطر فعالیت های سیاسی، حالا دچار بیکاری است. کسی به مردی که سوابق سیاسی دارد کار نمی دهد. او با داشتن پسرکی پنج - شش ساله به خودش می آید و می بیند که مثل مهاجری در وطن، بی جا و مکان است. احساس می کند به کسی یا جایی تعلق ندارد. اما هیچ دلش نمی خواهد که دنیز - پسرش - هم چنین سرنوشتی داشته باشد. همین مسئله او را دوباره به روستا و آغوش گرم خانواده ی پدری می کشاند. اما صادق می داند که پدرش پذیرای او نیست!!...

فیلم سرشار از صحنه هایی بسیار زیبا و ساده از روستا و زندگی روستاییست. بازی های روان ِبازیگرانش مخاطب را با خود به درون فیلم کشانده و با خنده ها و شوخی های خانوادگی همراه می کند. شما در این فیلم صمیمیت واقعی و حس ِتعلق داشتن به یک خانواده را تجربه می کنید. روایت از منظر چشم دنیز پیش می رود و خیالبافی های او لابه لای صحنه های دنیای واقعی، طعم شیرینی به کام مخاطب می چشاند. این فیلم به شدت متاثرکننده است و در سکانس های پایانی که وامدار فیلم "سینما پارادیزو " می باشد، صادق شما را با چشمانی تر ولی قلبی امیدوار ترک خواهد کرد. دیدن این فیلم مضمونی را در یاد ِما تازه می کند که مدتهاست از یاد برده ایم! "وطن چیست؟ وطن کجاست؟!".

 

وزن ِبودن

+ ۱۳۹۹/۱/۱۴ | ۱۰:۵۳ | بندباز **

 

یکی از تجربه های جالب دوران قرنطینه، کتابخوانی دونفره در خانه ی ما بود. یک کتاب را برمی داشتیم و هر کدام بخشی از آن را برای دیگری می خواند. و البته بیشتر وقت ها جان می خواند، چون صدایش قشنگ تر است. یک کار ِجالبتری هم انجام دادیم؛ از خودمان فیلم گرفتیم. صدایمان را ضبط کردیم و بعدش نشستیم به تماشای خودمان. خودمان را گوش کردیم!! حس ِخیلی عجیبی داشت. لااقل برای من که اینطور بود! انگاری تازه خودم را می دیدم. از چشم دیگری به خانه مان، رفت و آمدمان، چای خوردن و خندیدن و شوخی کردنمان نگاه کردم. اصلا انگاری تازه داشتم حضور خودمان را روی این کره ی خاکی لمس می کردم! راستش نمی توانم حسم را درست بگویم. خواستم به شما هم پیشنهاد کنم از خودتان در حالت عادی، بی هیچ آمادگی قبلی، فیلم بگیرید. در طول کارهای روزمره؛ همین رفت و آمدهای توی خانه، بگذارید دوربین تان یک ناظر ساکت و ساکن توی خانه تان باشد و بعد بنشینید به تماشای خودتان!... صدای تان را همینطور بی هوا ضبط کنید... گفتگوهای عادی روزمره تان را و بعد به خودتان گوش کنید... آنوقت شاید حرف و حس مرا بهتر درک کنید! وزن ِبودنتان را بیشتر احساس کنید.

 

نقاشی از ایمان افسریان

سلام زبل خان!

+ ۱۳۹۹/۱/۱۳ | ۰۹:۴۹ | بندباز **

 

به دعوت آبلوموف عزیز در یک نامه بازی وبلاگی شرکت می کنم که بانی اصلی اش، وبلاگ آقا گل است. (متاسفانه بلاگفا اجازه ی درج لینک وبلاگشان را نمی دهد، چون ساکن بیان هستند.) همینجا از هر دوی این بلاگرها بابت این بازی زیبا تشکر می کنم. طبق قواعد این بازی، قرار است یک نامه برای یکی از شخصیت های کارتونی یا داستانی مورد علاقه مان بنویسیم. راستش نوشتن ِمن خیلی طول کشید. حدود سه هفته از آن دعوت می گذرد که امیدوارم آبلوموف به بزرگی دلش ببخشد. نامه ام را برای زبل خان می نویسم. امیدوارم که او را در کارتون های قدیمی مان به خاطر بیاورید!

 

سلام زبل خان ِعزیز!

می گویم عزیز، چون که قبل ترها وقتی بچه بودم فقط از شما خوشم می آمد. ولی دلیل این علاقه را نمی دانستم. حالا که بزرگتر شده ام و دوباره به تماشای شما نشسته ام، می بینم چقدر شما خود ِما هستید!! یا شاید هم برعکس! چقدر ما عین ِشماییم!!...

اصلا از همان اول ِ اول که هنوز کارتون شروع نشده و شما شروع می کنید به کری خواندن! ما یاد ِخودمان می افتیم؛" سلام! من زبل خان ِ شکارچی هستم؛ قابل اعتماد! منحصربفرد! همه زبل خان رو می شناسند! همیشه پرهیجان! بدون آرام و قرار!... زبل خان اینجا! زبل خان اونجا! زبل خان همه جا!!... فقط کافیه دستشو دراز کنه تا یه حیوون وحشی رو بگیره!... اوووووووه آقای کارگردان این شیر اینجا چیکار می کنه؟!!... "

می بینید چقدر ما شبیه به هم کری می خوانیم؟!... اصلا بماند، همین من! به شخصه هر بار که دستمو به سمت یکی از آرزوهام دراز کردم،فکر کردی چه اتفاقی افتاد؟!... بله، بله قضیه ی همون شیره ست! و خب البته انصافا هم کمی کارگردان ها مقصرند. یعنی خیلی جاها ول کرده اند و رفته اند دَدَر! و البته ما یعنی خود ِمن به شخصه، هنوز بعد از اینهمه سال یاد نگرفته ام که اول خوب به دور و برم نگاه کنم و بعد دستم رو به سمت یه آرزویی دراز کنم! چرا؟! خب خیلی ساده ست؛ چون من زبل خان هستم و فکر می کنم از پس ِهر چیزی برمی آیم!! یک چیزی را هم بگویم تا در حق ِخودم اجحاف نکرده باشم! من و خیلی از ماها، درست مثل شما "هزاران درخواست و سفارش" از طرف دیگران داریم. طوریکه خیلی وقت ها یادمان می رود که اصلا خودمان قرار بوده چه کار کنیم؟! یک عمر دنبال پیدا کردن سفارشات بقیه و راضی کردن آنها بودیم و پشت ِصحنه اش هم هِی خواسته ایم خودمان را به خودمان و بقیه اثبات کنیم! اما همیشه وسط این ژانگولربازی ها یک میمون بازیگوش بوده که همه چیز را به هم بزند!!... 

هِیییییییی... زبل خان ِعزیز، نامه را کوتاه می کنم. در انتها می خواهم یک اعتراف در ِگوشی هم بکنم! ؛ من هم مثل شما یک دستمال آبی با خال های سفید دارم که همیشه در سختی و کلافگی روی کله ام می کشم تا بلکه ذهنم پاک بشود! هر چند که در نهایت دوباره همان دستمال را روی کله ام می چلانم و ... . خب عادت است دیگر! فکرش را که می کنم عادت های بیهوده ی زیادی داشته ام که یکی بعد از دیگری حذف شان کرده ام اما این یکی هنوز با من هست! و خیلی وقت ها باعث می شود نتوانم سرم را از اینهمه اغتشاش و بی نظمی پاک کنم!!... شاید یک روزی بتوانم! کسی چه می داند. هر چه که باشد، من هم مثل شما تسلیم ناپذیرم و با وجود شکست های پی در پی، دوباره لباسم را می تکانم، سوار سه چرخه ام می شوم و داستان جدیدی را به خودم و دیگران وعده می دهم!...

زبل خان ِعزیز، دلم برایتان تنگ است. هر کجا هستید، سرتان سلامت باشد. امیدوارم که این روزهای قرنطینه با عاقبت خوشی به زودی به پایان برسد.

 

The Favourite (سوگلی)

+ ۱۳۹۹/۱/۹ | ۱۰:۵۷ | بندباز **

سوگلی جدیدترین اثر کارگردان یونانی؛ یورگوس لانتیموس، فیلمی در ژانر تاریخی و کمدی-درام است. هر چند داستان این فیلم، طنزی تلخ و سیاه از تاریخ انگلستان قرن هجدهم است اما به طرز عجیبی به زمان حال ما (خصوصا در ایران) شباهت دارد.

 

 

انگلستان درگیر جنگ با فرانسه است و ملکه "آن" حکمرانی ضعیف است. ملکه ای که تمام خصلت های پست را به نوعی در خود جمع کرده است. او در نظر اول انسانی طفیلی و فاقد هرگونه قدرت تصمیم گیری و ابراز نظر است. هم جنس خواه است و از شدت افسردگی به طرز جنون آمیزی می خورد. ملکه ی مادری که عقیم است (11 فرزند خود را در طول زایمان و یا پس از آن به سرعت از دست داده است) و حالا تنها حلقه ی اتصال او به زندگی 11 خرگوش به نام کودکان از دست رفته اوست. قاعدتا چنین موجودی تهوع آور می نماید اما در خلال داستان و با برملا شدن رازهایی در خصوص این ملکه، در می یابیم که او شدیدا قابل ترحم است.

سوگلی روایت بازی ِقدرت است! قدرتی که در یک مثلث میان سه زن، به تناوب دست به دست می شود. مخاطب در طول داستان با جماعتی سر و کار دارد که زندگی شان اغراق در نهایت معنی خود است. طراحی صحنه، گریم، لباس، بازی ها و حتی نوع تصویربرداری این فیلم، اغراق آمیز و نمایشی بودن زندگی انسان ها را به خوبی نشان می دهد. در درباری که اهالی آن این چنین عروسک وار سرگرم بازی های خود هستند، برای مردمان یک کشور تصمیم گیری می شود. زندگی یک ملت به دست چنین افرادی تعیین تکلیف می شود و خب نتیجه اش هم قابل پیش بینی ست! ( و به زعم من، برای ما قابل لمس است.)

و نکته ی دیگر که همیشه برایم جای سوال داشته و دارد؛ موضوع اصالت است! آن هم بر طبق تعاریف انگلیسی ها از شرافت و قداست ِخون ِاصیل! در این فیلم سه راس مثلث قدرت به این گونه چیده شده اند؛ "آن" ملکه ای که در نهایت اصالتش به سطحی پایین تر از زندگی حیوانی نزول کرده است، "ابیگل" خدمتکاری که به عنوان یک تازه به دوران رسیده و یا نوکیسه، ادعا می کند به خانواده ای با اصالت تعلق دارد. و "سارا" زنی مقتدر و زیرک از خاندان درباری که سالیان سال به عنوان نزدیک ترین دوست ملکه، به گونه ای سررشته ی تمام امور سلطنت را به دست دارد. و در تمام این سال ها به دنبال جاه طلبی های خود حتی از کشتن هزاران نفر انسان بیگناه در یک جنگ، ابایی ندارد.

در طول داستان به طرز زیبایی شاهد رنگ باختن لحظه به لحظه ی پیش داوری های خود هستیم. درمی یابیم که قدرت چگونه معصوم ترین و فقیرترین انسان ها را به هیولایی بدل می کند که خودشان هم روزی از مواجه با آن منزجر می شدند. و مفهوم دیگری همچون وطن پرستی! آن هم به سبک و سیاقی که خود می پسندیم نیز در خلال داستان مورد نقد قرار می گیرد.