به دعوت آبلوموف عزیز در یک نامه بازی وبلاگی شرکت می کنم که بانی اصلی اش، وبلاگ آقا گل است. (متاسفانه بلاگفا اجازه ی درج لینک وبلاگشان را نمی دهد، چون ساکن بیان هستند.) همینجا از هر دوی این بلاگرها بابت این بازی زیبا تشکر می کنم. طبق قواعد این بازی، قرار است یک نامه برای یکی از شخصیت های کارتونی یا داستانی مورد علاقه مان بنویسیم. راستش نوشتن ِمن خیلی طول کشید. حدود سه هفته از آن دعوت می گذرد که امیدوارم آبلوموف به بزرگی دلش ببخشد. نامه ام را برای زبل خان می نویسم. امیدوارم که او را در کارتون های قدیمی مان به خاطر بیاورید!

 

سلام زبل خان ِعزیز!

می گویم عزیز، چون که قبل ترها وقتی بچه بودم فقط از شما خوشم می آمد. ولی دلیل این علاقه را نمی دانستم. حالا که بزرگتر شده ام و دوباره به تماشای شما نشسته ام، می بینم چقدر شما خود ِما هستید!! یا شاید هم برعکس! چقدر ما عین ِشماییم!!...

اصلا از همان اول ِ اول که هنوز کارتون شروع نشده و شما شروع می کنید به کری خواندن! ما یاد ِخودمان می افتیم؛" سلام! من زبل خان ِ شکارچی هستم؛ قابل اعتماد! منحصربفرد! همه زبل خان رو می شناسند! همیشه پرهیجان! بدون آرام و قرار!... زبل خان اینجا! زبل خان اونجا! زبل خان همه جا!!... فقط کافیه دستشو دراز کنه تا یه حیوون وحشی رو بگیره!... اوووووووه آقای کارگردان این شیر اینجا چیکار می کنه؟!!... "

می بینید چقدر ما شبیه به هم کری می خوانیم؟!... اصلا بماند، همین من! به شخصه هر بار که دستمو به سمت یکی از آرزوهام دراز کردم،فکر کردی چه اتفاقی افتاد؟!... بله، بله قضیه ی همون شیره ست! و خب البته انصافا هم کمی کارگردان ها مقصرند. یعنی خیلی جاها ول کرده اند و رفته اند دَدَر! و البته ما یعنی خود ِمن به شخصه، هنوز بعد از اینهمه سال یاد نگرفته ام که اول خوب به دور و برم نگاه کنم و بعد دستم رو به سمت یه آرزویی دراز کنم! چرا؟! خب خیلی ساده ست؛ چون من زبل خان هستم و فکر می کنم از پس ِهر چیزی برمی آیم!! یک چیزی را هم بگویم تا در حق ِخودم اجحاف نکرده باشم! من و خیلی از ماها، درست مثل شما "هزاران درخواست و سفارش" از طرف دیگران داریم. طوریکه خیلی وقت ها یادمان می رود که اصلا خودمان قرار بوده چه کار کنیم؟! یک عمر دنبال پیدا کردن سفارشات بقیه و راضی کردن آنها بودیم و پشت ِصحنه اش هم هِی خواسته ایم خودمان را به خودمان و بقیه اثبات کنیم! اما همیشه وسط این ژانگولربازی ها یک میمون بازیگوش بوده که همه چیز را به هم بزند!!... 

هِیییییییی... زبل خان ِعزیز، نامه را کوتاه می کنم. در انتها می خواهم یک اعتراف در ِگوشی هم بکنم! ؛ من هم مثل شما یک دستمال آبی با خال های سفید دارم که همیشه در سختی و کلافگی روی کله ام می کشم تا بلکه ذهنم پاک بشود! هر چند که در نهایت دوباره همان دستمال را روی کله ام می چلانم و ... . خب عادت است دیگر! فکرش را که می کنم عادت های بیهوده ی زیادی داشته ام که یکی بعد از دیگری حذف شان کرده ام اما این یکی هنوز با من هست! و خیلی وقت ها باعث می شود نتوانم سرم را از اینهمه اغتشاش و بی نظمی پاک کنم!!... شاید یک روزی بتوانم! کسی چه می داند. هر چه که باشد، من هم مثل شما تسلیم ناپذیرم و با وجود شکست های پی در پی، دوباره لباسم را می تکانم، سوار سه چرخه ام می شوم و داستان جدیدی را به خودم و دیگران وعده می دهم!...

زبل خان ِعزیز، دلم برایتان تنگ است. هر کجا هستید، سرتان سلامت باشد. امیدوارم که این روزهای قرنطینه با عاقبت خوشی به زودی به پایان برسد.