MINARI (میناری)*

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۹ | ۱۱:۴۳ | بندباز **

 داستان واقعی زندگی آدم ها با آن قالبی که رسانه ها، صبح تا شب توی بوق و کرنا می کنند، خیلی تفاوت دارد. در واقعیت کمتر پیش می آید که زندگی روالی منظم و پاکیزه و براق داشته باشد! شبیه آن چیزی که توی تبلیغات نشان می دهند؛ آدم های شاداب و خندان، لباس های خوش رنگ و تمیز، دکوراسیون ِآخرین مدل روز و غذاهای رنگارنگی که یا روی میز نشسته اند و یا توی یخچال انتظار شما را می کشند!! بله زندگی واقعی اصلا چیز دیگری ست - و این هیچ ربطی هم ندارد که شما کجای این کره ی خاکی باشید - چیزی بسیار متفاوت با آنچه که در ذهن ما می سازند و وادارمان می کنند تا برای به دست آوردنش، صبح تا شب مدام در حال دویدن و نرسیدن و فرسودن باشیم!

میناری داستان واقعی زندگی ست. داستان خانواده ای که برای داشتن یک زندگی بهتر، به سرزمین دیگری مهاجرت می کنند اما هر چقدر تلاش می کنند باز هم نمی توانند به آن چیزی که توی ذهنشان است برسند. هر روز با مشکلات ریز و درشت، دست و پنجه نرم می کنند و همین ها باعث دوری زن و مرد از هم می شود. مردی که تلاش دارد خانواده را نجات بدهد؛ حتی اگر مجبور به جدایی باشند و زنی که در کنار هم بودن اعضای خانواده را بر هر چیز دیگری ترجیح می دهد! مرد می خواهد بر اساس آنچه عقلش می گوید؛ دوباره بجنگد، زن اما دیگر خسته شده است و به احساسات درونی اش پناه می برد! و دو فرزندی که این میان، چشم به آنها دوخته اند! و اینجاست که پای مادربزرگ به داستان باز می شود تا بلکه بتواند با حضور خود، کمی بار زندگی را از دوش ِزن و مرد بردارد اما همین حضور دلگرم کننده به واسطه ی اتفاقاتی غیرقابل پیش بینی، باعث از بین رفتن حاصل ماه ها تلاش و زحمت خانواده می شود! آیا خانواده دوباره توان این را دارد که دور هم جمع شود و از هم نپاشد؟! 

این داستان برایتان آشنا نیست؟ چیزی شبیه این را بارها و بارها در طول زندگی ام تجربه کرده ام. شبیه بازی برج هیجان است. تکه های زندگی را یکی یکی با احتیاط و ترس روی هم چیدن و به حرکت دست سرنوشت در آن سوی بازی چشم دوختن!! چند بار تمام آنچه ساخته ام، با یک حرکت ناغافل، فرو ریخته است؟! نمی دانم. اما دست کم فهمیده ام که سختی ها، مرا قوی تر کرده اند! و این را خوب یاد گرفته ام که نفس ِزندگی، از پا ننشستن است! زمین خوردن و دوباره بلند شدن! میناری داستان واقعی زندگی است. دیدنش در این روزگار سخت، قوت قلب می دهد! ریتم آرامش، ضربان قلب شما را به تسخیر در می آورد و در نهایت با پایان درخشانش، شما را در حالی خوب شریک می کند.

*MINARI نام گیاه معطر و خودرویی ست که در کناره های رودخانه می روید و در فرهنگ مردم کره، فقیر و غنی در پختن غذایشان از آن استفاده می کنند. من این انتخاب را به مثابه زندگی در نظر می گیرم؛ بی توقف و با اندک امکاناتی، رشد کردن! و به زندگی دیگران عطر و طعم بخشیدن. راستی این بهترین فیلم 2020 بود که تابحال دیدم!

صعود به یک قله واقعی!

+ ۱۳۹۹/۷/۱۲ | ۱۱:۲۹ | بندباز **

قدیم ترها، مسافرت و دورهمی ها خیلی بیشتر بود. شاید همین باعث می شد که چندان قدر این لحظه ها را ندانیم. اما حالا با شرایط اقتصادی و کرونا و تمام دلمشغولی های دیگر، اینکه بتوانی یک روز ساعت پنج صبح بلند بشوی و از جنوبی ترین نقطه تهران بکوبی بروی روی بلندترین نطقه ی البرز در شمال تهران، خودش یک دلخوشی درست و حسابی ست! وقتی با همه ی سختی هایش به توچال می رسی و تازه رنگ واقعی آسمان را می بینی، خونی در رگ هایت می دود که از شدت جریانش، باقی چیزها را از یاد می بری! توچال اولین قله ای بود که در طول عمرم به آن قدم گذاشتم! سخت اما دلچسب بود! باعث شد بعد از مدتها دوباره به طبیعت وصل بشوم و از دامن پرمهرش سیراب و دل زنده باشم!

 

 

مسیر را با همراهی جان و دلگرمی ها و صبوری اش به وقت کم آوردن هایم صعود کردم. هوا عالی بود و دیدن کوهنوردهای واقعی - حتی آنهایی که با وجود معلولیت های جسمی به قله رسیده بودند - حسابی یادم انداخت که باید برای زندگی جنگید! و من به زحمت می توانستم وقتی که به قله رسیدیم از خوشحالی جیغ نکشم! متشکرم خدا! 

 

پ.ن: تقدیم به همه ی طبیعت دوستان و رادیو بلاگی ها با چالش دلخوشی های صد کلمه ای شان!

بگذار کمی تو را از زندگی جدا کنم!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۷ | ۱۲:۳۷ | بندباز **

دارم به چشمش ور می روم که یکباره بوی لوبیای سوخته زیر دماغم می زند! از صندلی بالا می پرم. چیزی نمانده رنگهای رقیق شده از روی پالت توی دستم پخش فرش شوند. یک لحظه خودم را جمع و جور می کنم. آرام می گیرم. سعی می کنم شره رنگ های را جوری متعادل نگه دارم که تا به میز برسند و روی فرش نریزند.

یادم رفته است، برای ناهار مواد لوبیاپلو را کمی زودتر روی گاز گذاشته ام تا لوبیاسبزها حسابی مغز پخت شوند. مثل جن خودم را به قابلمه می رسانم و درش را برمی دارم. دستم می سوزد! لعنتی! تصور می کنم الان توی قابلمه سیاه شده است! اما آنقدرها هم که فکر می کردم اوضاع خراب نشده است. فقط مایع لوبیا و گوشت کمی ته گرفته است. نفس راحتی می کشم و از توی آشپزخانه به ساعت دیواری نگاه می کنم. هنوز یکساعت تا آمدن جان وقت دارم. مشغول درست کردن برنج می شوم و از همان بالای اوپن مدام به چشمی نگاه می کنم که توی درآوردن حالت نگاهش با خودم درگیرم!!

لوبیاپلو را آبکش نمی کنم. وقتش را ندارم. به خودم قول داده ام که هر طور شده امروز این نقاشی باید تمام شود. چند هفته است که دیداری را عقب انداخته ام تا این تابلو تمام بشود. دمکنی را روی قابلمه می گذارم و دوباره سروقت چشم اسب می روم... فقط چشمش نیست، تمام صورتش حسابی درگیرم کرده است. با خودم می گویم فکر کن داری با قلمو صورتش را نوازش می کنی. انحناها را پیدا کن! عضله هایش را لمس کن! برجستگی استخوان های زیر پوستش را حس کن!... اما نمی شود. نمی توانم... مگر من چند بار صورت اسبی را اینطوری با دقت لمس کرده ام! اصلا چه انتظار احمقانه ای ست که برای اولین اسبی که می کشم باید همه چیز درست از آب دربیاید!!

این تابلو فقط قرار است یک هدیه باشد برای زن و مردی که در طول یکسال داغ دو عزیز را دیده اند و در تمام مدت این یکسال هم درگیر گرفتن طلاق دخترشان از داماد روانی شان بوده اند... زن و مردی که می شناسم شان. که زحمت کشیدن هایشان را دورادور دیده ام و اینکه چطور ذره ذره زندگی را با هم ساخته اند و حالا که وقت نشستن و دیدن ثمرات این همه سال بوده، تازه باید اینقدر بجنگند!! چهره ی هر دویشان را تجسم می کنم و بهتر از همیشه متوجه شکستگی صورتشان می شوم... یاد حرف های زن می افتم که سال ِ پیش بعد از دیدن یکی از نقاشی های گلم در یک مهمانی گفت: " من عاشق اسبم!! همیشه دلم یه اسب سفید می خواست!!... " می دانم رنگ آبی را هم دوست دارد. هنوز آبی آسمانی دسته گل رزهایی را که به مناسبت عقدمان آورده بودند به خاطر دارم... 

خیلی گشتم تا مدلی مناسب با حال و هوای آنها پیدا کنم. باید این تابلو خوب از آب دربیاید. باید حالت رهایی و آزادی اسبش، در عین قدرت و جلالش درست حس شوند!! نمی توانم همینطوری الکی لکه ها را کنار هم بگذارم؛ درست درنمی آید! خودم می دانم... آنوقت یک تصویر الکی و بی روح می شود و شاید هم مضحک! دلم می خواهد با دیدن این اسب، خستگی این سال ها از تن جفت شان بیرون برود. دلم می خواهد سوار بر اسب توی تابلو بشوند... در دشتی پرنور بتازند... نوازش باد را در پیچش یال های اسب حس کنند... آبی های آسمانی اش آرام شان کند... دلم می خواهد وقتی که هدیه شان را می گیرد و روی دیوار می زنند، هر بار با دیدنش نفسی تازه کنند... کاش بشود یک ذره از بار ِزندگی را با دیدن این تابلو از دوششان بردارم... .

توی همین فکرها هستم که دوباره بوی سوختگی غذا زیر دماغم می زند... جیغ خفه ای می کشم! غذایم سوخته است!...  از دست ِخودم حسابی کفری می شوم! همان موقع پیام جان را روی صفحه ی گوشی موبایل که کنار دستم است، می بینم. نوشته امروز اضافه کاری می ماند و به ناهار نمی رسد... دلخور و کلافه از روی صندلی بلند می شوم و به طرف آشپزخانه می روم. با خودم فکر می کنم " هیچ وقت موقع نقاشی نباید آشپزی کرد! خیالپردازی روی تابلو، آدم را از دنیای اطرافش بدجوری می کند! ".

 

هنوز ناتمام است... شاید امروز تمامش کنم!

 

من خواب بودم و ستاره ی کوچکی داشت متولد می شد

+ ۱۳۹۹/۱/۲۵ | ۱۵:۱۱ | بندباز **

 

بازویم بین پنجه های بزرگ و قوی اش گیر افتاده بود و دندان های نیش ِ هولناکش را توی گوشت کف دستم فرو می کرد!! درد تا مغز استخوانم می دوید اما اثری از خون نبود!! فشار آرواره اش مدام بیشتر و بیشتر می شد و با صدای جیغ های گوشخراش ِمن، خوی وحشی گری اش اوج می گرفت... جیغ هایم از حنجره ای که پاره می شد به هیچ کجا و هیچ کس نمی رسید و او می رفت که با یک تکان ساده ی سر، مچ ِدستم را در یک حرکت از هم بدرد و ...

از خواب پریدم! با نفس های بریده بریده و قلبی که تند می کوبید و چشم های وحشت زده ای که با گردش در جای خود، به دنبال یافتن زمان و مکان در تاریکی بود!... سایه ی اندام جان را دیدم که سعی می کرد بی صدا برای رفتن به محل کارش لباس بپوشد... نفس عمیقی کشیدم و به او سلام دادم. نای بلند شدن از رختخوابم را نداشتم. سرم به دوران افتاده بود و گیج و منگ به کف ِدستم نگاه می کردم. هنوز از درد ذوق ذوق می کرد اما سر ِجایش بود! خبری از آن کله ی بزرگ با یال و کوپال طلایی رنگ نبود... آن صورت ترسناک ِدرنده! آن پنجه های پهن و عضلاتی که من در میانشان مثل ساقه ی ترد یک گیاه بودم!!... نمی دانم چرا باید سرصبحی با یک شیر عظیم دست و پنجه نرم می کردم؟!! جان، مرا لابه لای خواب و بیداری بوسیده بود و خداحافظی کرده و رفته بود.... من اما هنوز در مرز ِناکجای آن خواب بودم و دستی که درد می کرد!! 

حالا که فکرش را می کنم، می بینم تنها دلیل دیدن این خواب می توانست تماشای بی وقفه ی مستندهای حیات وحش باشد!! مستندهای لامصبی که با پرده برداشتن از رمز و راز و روابط حیات موجودات ریز و درشت، دهان آدم را از حیرت باز می گذارند!! تصور ِآن همه تلاش و ترس برای بقا میان موجودات این کره ی خاکی ،چیزی فراتر از مغز ِخواب آلود و خوگرفته به عادتهای شهری ماست! باید این مستندها را بسیار تماشا کنید تا با چالش های هر روزه ی یک پرنده، یک لاکپشت، یک تنبل سه انگشتی! یک سوسک یا مارمولک برای زنده ماندن آشنا بشوید. از همان لحظه ی بسته شدن نطفه تا به دنیا آمدن و در دنیا ماندن شان... همه و همه اش جنگ و رقابت و تلاش و تقلاست!!

من فقط مانده ام که چرا ما؛ انسان ها، فکر می کنیم تافته ای جدا بافته از این زنجیره ی طبیعی هستیم؟! چرا اینقدر از ناتوانی مان در برابر مسائل و مشکلات حرف می زنیم؟! یعنی ما حتی به اندازه ی یک مورچه برای بقایمان نمی توانیم فکر کنیم؟!!... در جهانی که هیچ لحظه اش شبیه لحظه ی ماقبل ِخود نیست و تقلای همه ی هستی برای بقاست، ما کجای واقعه هستیم؟!!... دارم به پدر و مادری فکر می کنم که در این میانه تصمیم گرفته اند که کودکی را به دنیا بیاورند! پدر و مادری که آگاهانه این مسئولیت را انتخاب کرده اند! چقدر شجاع اند!! چقدر ریسک پذیرند!! و چقدر عاشق اند!! و آن کودک! آن کوچولوی نازنین چقدر قوی و مشتاق باید باشد که حاضر شده است به این میدان مسابقه پابگذارد!!... شاید باید جای من می بودید و اینهایی را که نوشته ام از درون حس می کردید... .

 

عکس از : هنری کارتیه برسون