بازویم بین پنجه های بزرگ و قوی اش گیر افتاده بود و دندان های نیش ِ هولناکش را توی گوشت کف دستم فرو می کرد!! درد تا مغز استخوانم می دوید اما اثری از خون نبود!! فشار آرواره اش مدام بیشتر و بیشتر می شد و با صدای جیغ های گوشخراش ِمن، خوی وحشی گری اش اوج می گرفت... جیغ هایم از حنجره ای که پاره می شد به هیچ کجا و هیچ کس نمی رسید و او می رفت که با یک تکان ساده ی سر، مچ ِدستم را در یک حرکت از هم بدرد و ...

از خواب پریدم! با نفس های بریده بریده و قلبی که تند می کوبید و چشم های وحشت زده ای که با گردش در جای خود، به دنبال یافتن زمان و مکان در تاریکی بود!... سایه ی اندام جان را دیدم که سعی می کرد بی صدا برای رفتن به محل کارش لباس بپوشد... نفس عمیقی کشیدم و به او سلام دادم. نای بلند شدن از رختخوابم را نداشتم. سرم به دوران افتاده بود و گیج و منگ به کف ِدستم نگاه می کردم. هنوز از درد ذوق ذوق می کرد اما سر ِجایش بود! خبری از آن کله ی بزرگ با یال و کوپال طلایی رنگ نبود... آن صورت ترسناک ِدرنده! آن پنجه های پهن و عضلاتی که من در میانشان مثل ساقه ی ترد یک گیاه بودم!!... نمی دانم چرا باید سرصبحی با یک شیر عظیم دست و پنجه نرم می کردم؟!! جان، مرا لابه لای خواب و بیداری بوسیده بود و خداحافظی کرده و رفته بود.... من اما هنوز در مرز ِناکجای آن خواب بودم و دستی که درد می کرد!! 

حالا که فکرش را می کنم، می بینم تنها دلیل دیدن این خواب می توانست تماشای بی وقفه ی مستندهای حیات وحش باشد!! مستندهای لامصبی که با پرده برداشتن از رمز و راز و روابط حیات موجودات ریز و درشت، دهان آدم را از حیرت باز می گذارند!! تصور ِآن همه تلاش و ترس برای بقا میان موجودات این کره ی خاکی ،چیزی فراتر از مغز ِخواب آلود و خوگرفته به عادتهای شهری ماست! باید این مستندها را بسیار تماشا کنید تا با چالش های هر روزه ی یک پرنده، یک لاکپشت، یک تنبل سه انگشتی! یک سوسک یا مارمولک برای زنده ماندن آشنا بشوید. از همان لحظه ی بسته شدن نطفه تا به دنیا آمدن و در دنیا ماندن شان... همه و همه اش جنگ و رقابت و تلاش و تقلاست!!

من فقط مانده ام که چرا ما؛ انسان ها، فکر می کنیم تافته ای جدا بافته از این زنجیره ی طبیعی هستیم؟! چرا اینقدر از ناتوانی مان در برابر مسائل و مشکلات حرف می زنیم؟! یعنی ما حتی به اندازه ی یک مورچه برای بقایمان نمی توانیم فکر کنیم؟!!... در جهانی که هیچ لحظه اش شبیه لحظه ی ماقبل ِخود نیست و تقلای همه ی هستی برای بقاست، ما کجای واقعه هستیم؟!!... دارم به پدر و مادری فکر می کنم که در این میانه تصمیم گرفته اند که کودکی را به دنیا بیاورند! پدر و مادری که آگاهانه این مسئولیت را انتخاب کرده اند! چقدر شجاع اند!! چقدر ریسک پذیرند!! و چقدر عاشق اند!! و آن کودک! آن کوچولوی نازنین چقدر قوی و مشتاق باید باشد که حاضر شده است به این میدان مسابقه پابگذارد!!... شاید باید جای من می بودید و اینهایی را که نوشته ام از درون حس می کردید... .

 

عکس از : هنری کارتیه برسون