داوود پاشای لعنتی!
عطر تند و سمجی دارد! نعنا را می گویم. آن هم وقتی که قاطی پیاز داغ شده باشد! بدتر اینکه اندازه اش هم از دستت در رفته باشد و وقتی برای بار دوم و با دقت به دستور پخت خورش ترکی نگاه می کنی بفهمی اندازه اش را تقریبا سه برابر زده ای!! آن هم فقط برای اینکه هم زمان چند نفر دارند توی سرت رژه می روند!!
دستم بند است. بندی بین ریختن لباس ها در ماشین رختشویی و کلنجار رفتن با دکمه های لعنتی اش که همگی با هم روشن و خاموش می شوند و هر چقدر دولا می مانی تا بلکه دست از این بازی بردارند، چموش تر به تو چشمک می زنند! دستم بوی پیاز و گوشت چرخ کرده می دهد. بوی قلقلی های سرخ شده. برای بار سوم می شویمش. بو می کنم. هنوز هست. انگاری کل خانه بوی نعنا داغ و گوشت سرخ شده گرفته است! چاشنی را می چشم. رب انار ترش است. خیلی ترش! این چه ترکیب مزخرفی ست برای ناهار روز شنبه؟! اصلا کی گفته که بروی غذای تازه درست کنی؟ که خیر سرت وقت بخری برای سروکله زدن با نقاشی هایت؟!... نقاشی هایی که هنوز توی کله ات سروته می شوند و هر چه می کنی تن به رنگ و قلم نمی دهند؟!...
دوباره انگشت ها را بو می کنم. نمی خواهم کلیدهای کیبورد بو بگیرند. توی کادر جستجو می نویسم: " چطور اوقات فراغت سالمندان را پر کنیم؟! " نتیجه ها را تند تند می خوانم. تنهایی مادر در آن سر شهر، دور از من، زیاد شده است. این را از سوال های عجیب و غریب امروز صبحش فهمیدم. از نگرانی هایش که دارند عمق بی خودی می گیرند. به ساعت های زیاد فکر کردنش فکر می کنم. ساعت هایی که خالی باشند بیخودی لابه لای فکرهای ناخوب چرخ می شوند. به این نتیجه می رسم که باید برای مادر کار تازه ای دست و پا کنیم تا بیشتر با مردم برخورد داشته باشد... چه کاری؟ توی این وضعیت کرونا...
باید بروم لباس ها را روی بند پهن کنم. به بی حوصلگی جان فکر می کنم. به اینکه چطور می شود دوباره سرحال بیاید؟! این یکنواختی روزها و شب های در خانه بمانید یک برنامه ی اساسی می خواهد، وگرنه هرز می رود. حل می شود توی چرخ خوردن در اینستاگرام و کوبیده شدن مغز از حجم خبرهای بد!!... دماغم می سوزد. مغز کله ام هم همینطور. بوی تند نعناداغ چسبیده بیخ سرم و عطسه پشت عطسه نمی گذارد درست نفس بکشم. جمع کردن آب ریزش بینی ام پیشکش!!... صفحه ها را تند تند می بندم. به اتودهای نقش قالی ها می رسم. من باید پدر شما را بالاخره یک جوری دربیاورم! عید نزدیک است!! نمی خواهم دوباره یک سال دیگر را بی نتیجه از دست بدهم! دارم برایتان!... می روم سر اجاق. در قابلمه را برمی دارم. قیافه ی داوود پاشا بین قل قل آب و رب انار و نعنا جوری پشت و رو می شود که دلم را بهم می زند... .
عکس از :Werner Bischof
در این روزهای کرونایی، شنیدنِ بدبوترینها و چشیدن بدمزهترینها رو باید ترجیح داد به آلوده شدن به ویروس کرونا و از دست دادن حس بویائی و چشائی!!!
نقاشی خوش عطر و بویی بود !
+ مادر رو باید بهش سر زد همینجوری، کنارش بود، همین جوری بدون هیچ برنامه ای ...
++ و نقش قالی ... و ما ادراک نقش قالی ! (لذتی که تو دیدن نقش قالی هست تو خیلی از نقاشی ها نیست!)
اولین بار بود اسم داود پاشا رو میشنیدم غذای ترکیهایه؟
طفلکی پدر بزرگها و مادر بزرگها اینروزها چشمشون بخ در خشک شده ، یکیشون میگفت حاضرم کرونا بگیرم ولی حداقل یه نفر در این خونه رو بزنه
سخته براشون تنها تو خونه موندن و مشغولیتی نداشتن
اسمش که قشنگه ! مزه اش هم که عالیه ست . من خوردم خوشم اومد . می گن هرکی سر سفره بسم الله که می گه باید خودش رو به لقب پاشا خطاب کنه تا بهش غذا مزه بده ! من همیشه سر سفره رحیم پاشا هستم :))
چقدر پست بوداری بود :)
میدونی، مادربزرگ من هم روزهای زیادیه که گرفتار همین مشکله. اینکه کاری نداره برای انجام دادن. یک مدتی که اینجا بود، رو آورده بود به گل دوزی و سوزن دوزی. با این کارها خودش رو سرگرم میکرد تا بلکه زمان بگذره. اما خب فکرش رو هم نمیکردیم این بیماری یکباره این همه مدت درگیرمون کنه. حتی روزهاست خودمون هم گرفتار یک روزمرگی بیخاصیت شدیم. گرفتار یک کاسۀ چه کنم. نمیدونم کی قراره برگردیم به حالت عادی.
برای مادر جان می تونی ی کار در منزل در نظر بگیری
الان کار در منزل های زیادی هستن که می تونه تایم آدم ها رو تو خونه پر کنن
درآمدش رو هم می تونید صرف ی بچه نیازمند بکنید
فکر میکنم اینجوری ی حس خوب هم وارد زندگی مادر جان میشه
البته این فقط ی پیشنهاد هست
ولی مطمئنم که نتیجه ی عالی داره