آخرین باری که آرزوی مرگ کردم را به یاد می آورم. وقتی بود که یک نابینا می خواست از پلی فلزی و بی حفاظ بر روی جوی آبی عریض رد بشود و چون با عصای سفیدش به هیچ نشانه ای نرسیده بود با شنیدن صدای پایم، از من کمک خواست:

-: " ببخشید اینجا پُل ه؟!..."

-: " بله آقا، اما چیزی نیست. راحت رد می شید..." 

و بعد که او را به آن سمت پل هدایت کردم و تشکر آرامش را شنیدم تازه فهمیدم چه گفته ام!! " راحت رد می شید!"... بله، برای منی که چشم داشتم؛ دیدن آن پل درب و داغان و رد شدن از رویش ساده بود... اما وقتی خودم را جای او گذاشتم و به حماقتم پی بردم!... همان وقت بود که توی خیابان بغضم شکست و آرزوی مرگ کردم!

نمی دانم آیا برای شما هم پیش آمده که گاهی توی زندگی آرزوی مرگ بکنید؟!... دارم فکر می کنم این آرزو برای هر آدمی یک سطحی دارد. یکی ممکن است نظامی ِدرجه داری باشد که روزی بی هیچ درجه ای در راه نجات جان مردم کشورش پیش قدم شده بود و حالا... یکی هم ممکن است مثل مامان باشد و از کشتن مورچه هایی که روی دیوار رژه می روند هم بترسد و وحشت زده بگوید: " نکن مادر!! حشره کش نزن! گناه دارن، جون دارن!!...".

فکر می کنم برای بعضی ها، آرزوی مرگ کردن کافی نیست. باید مرد!... آدم ها خیلی خوب می توانند فرق بین چهره های پشیمان و بغض های واقعی را از ماسک های دروغین تشخیص بدهند. آدم ها خوب می فهمند! خیلی خوب می فهمند!! حتی اگر انکار کنند. حتی اگر منافع شان ایجاب کند که دروغ ها را حقیقت نشان بدهند باز هم در تنهایی شان، در پنهانی ترین لحظه های شان با حقیقت ِمحض رو به رو می شوند. حقیقتی که هر اندازه بخواهند پنهانش کنند باز هم عیان شدنش چندان طول نمی کشد.

آقای نظامی، آقایی که با مشت های گره کرده در صحن خداوند فریاد می زنی : "دیگر نمی گذاریم یک تار ِمو از مردم مان کم شود!! " حالا بیا و مراقب مردم کشورت باش! نگذار توی خیابان های وطنش (وطن مان) تیر بخورند. 

 

نقاشی از : امین منتظری