همیشه برایم سوال بود که چرا مردم مجذوب نمایش خانگی ِسریال های خارجی می شوند؟ خصوصا آن زمان هایی که فرار از زندان حسابی روی بورس بود و همه جا از این سریال حرف می زدند. با خودم می گفتم حیف نیست آدم لذت تماشای یک فیلم را که نهایت در یک نشست به نتیجه می رسد به دیدن سریالی چند ده قسمتی بفروشد؟!... تا اینکه چند سال گذشت و من هم به لطف ِشرایط و همراهی با جان دیدن سریال های خارجی را شروع کردیم. اولش پیکی بلایندر بود که خب به نظرم بهترین نقطه ی قوتش، بازسازی دقیق فضاهای تاریخی داستان بود. بعدش بریکینگ بد را تماشا کردیم. از صحنه های فاجعه انگیزش در قتل و سوزاندن اجساد با اسید که بگذریم، باقی اش شگفتی از قدرت علم شیمی بود و اینکه اگر آدمی از مرگش نترسد چه کارها که نمی کند!! سومین سریالی که دیدم کشتن (The Killing) بود. برای اولین بار با همه ی وجود درگیر داستان و شخصیت های اصلی آن شده بودم. سریالی جنایی-پلیسی که لیندن کارگاه زن و هولدر دستیار مرد او بود. لیندن ریزجثه! دختری که از پنج سالگی توسط مادرش رها شده و سالهای بعدش را در مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست و یا خانواده های مختلف گذرانده است و حالا برای خودش مادری ست که با چنگ و دندان می خواهد از پسر نوجوانش محافظت کند. و هولدر، مرد بلندقد و زیادی سفیدی! که از نوجوانی درگیر اعتیاد به مواد مخدر شده بود و هیچ وقت نتوانسته بود به قولی که به خودش داد عمل کند! یعنی پدری کردن برای دو کودک خواهرش که پدرشان آن ها را رها کرده بود. هولدر همیشه از دزدیدن تنها شیئ مورد علاقه خواهرزاده اش سرافکنده است. 


(گذشته هیچ گاه پاک نمی شود!)

 

چالش اصلی داستان حول زندگی دخترکانی زیر سن قانونی ست که از خانه فرار کرده اند و در خیابان ها به کارتن خوابی و تن فروشی و مصرف مواد مشغولند. دخترکانی که یکی یکی به طرز فجیعی کشته و ناپدید می شوند در حالیکه نبودشان هیچ اهمیتی برای دیگران ندارد و کسی هم به دنبال یافتن آن ها نیست. اما به واسطه ی اولین پرونده -که از قضا قتل دختری ست که به نظر می رسد خانواده ای فوق العاده خوب و صمیمی دارد- ما درگیر رازهایی می شویم که انسان ها از عزیزترین افراد زندگی شان هم مخفی می کنند. رازهایی که هر لحظه مثل افتادن یک سیب از درخت، چرخ می خورند و تو را غافلگیر می کنند. تعلیقی بی پایان که بیننده را وادار به دنبال کردن ماجرا می کند. روابط بین افراد خانواده، آرزوها و رویاهایی که به گور برده شده اند و یا برعکس، برای تحقق شان، چیزهایی فدا می شوند که جبران ناپذیرند و در پس همه ی اینها، سایه ی بازی های قدرت و سیاست و پول به چشم می خورد. تمام فصل اول تحت تاثیر رقابت های انتخاباتی دو کاندید، برای سمت شهرداری سیاتل است. 

داستان در چندین لایه ی فردی، خانوادگی و اجتماعی به طرز چشمگیر  به موضوعات بسیار مختلف و پیچیده می پردازد. در هیچ کدام از صحنه ها، لحظه ای از واقعیت سرد و سخت و سهمگین زندگی معاصر جدا نمی شوی. حتی پایان داستان هم به هیچ وجه آنگونه که تو دوست داری شیرین و رویایی نیست. حتی در فصل دوم که موضوع کاملا عوض شده است همچنان با تمام قدرت به تماشای تلاش دو کارآگاه خیره می شوی که به عنوان شکست خوردگانی در تلاش برای جبران گذشته خود هستند و در این مسیر تا مرز نابودی پیش می روند. تلاشی که هر لحظه پرده از رازی برمی دارد که در اعماق ناخودآگاه ما خفته است. به نظرم این داستان به شکلی عالی و واقع بینانه به مسائل درونی (روحی و روانی) و بیرونی (اجتماعی، سیاسی و اخلاقی) انسان معاصر در بستر جامعه ای جرم خیز مانند شهر سیاتل پرداخته است. راستش حیفم آمد معرفی اش نکنم. اما این را هم بگویم که دیدنش در شرایط سخت کرونایی، به روحیه ای قوی تر از معمول نیاز دارد! هر چند که با دیدنش شما را قوی تر می کند. اما باید چیزی برای بعدش داشته باشید تا به قول معروف " بشوره و ببره! "