تقریبا یک ماه پیش فیلم " همه می دانند " آخرین ساخته ی اصغر فرهادی را دیدم. آن زمان بازار نظرات و انتقادات نسبت به این فیلم داغ بود. و از قضا هم حرف های ضد و نقیضی درباره اش گفته می شد. با خودم گفتم از آن دست فیلم هایی ست که تا خودت نبینی، نمی توانی بگویی کدام گروه درباره اش درست گفته اند؟ آن هایی که ستایشش می کنند یا آن هایی که فرهادی را رو به افول دیده اند؟

فیلم را دیدم. برخلاف انتظارم که فکر می کردم همان شب، بلافاصله درباره اش خواهم نوشت، دست نگه داشتم. " همه می دانند " چیزی فراتر از یک فیلم بود. باید اجازه می دادم در تمام وجودم جریان پیدا کند. ذهن و قلبم را بگردد و برود سر جایش بنشیند. هنوز هم آن سکانس پایانی، آن لبخند درخشان و از سر ِآسودگی پاکو، به همان تازه گی و طراوت در ذهنم هست. این نوشته را هم به بهانه ی دیدن پستی در وبلاگ شبگردی می نویسم. دلم نمی آید تیغ جراحی بردارم و شروع به تشریح فیلم کنم. فیلم را باید خودتان ببینید. در اینجا می خواهم فقط برداشت نهایی ام (همان عصاره ی در جان نشسته را) از این اثر هنری ِزیبا بنویسم.

 

 

حالا که بعد از یکماه به فیلم فکر می کنم، به یاد یکی از شعرهای احمد شاملو می افتم. شعر "در آستانه" و به طرز عجیبی میان این شعر و آخرین ساخته ی فرهادی، اشتراک و تشابه می بینم. اگر بخواهم دلایلش را بیاورم، نوشته به درازا کشیده خواهد کشید. پس فقط می توانم شما را دعوت به دیدن این فیلم کنم و با یک فاصله ی زمانی دعوت به خواندن ِ "در آستانه"ی شاملو! خصوصا در اینجا که می گوید:

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است. "

پاکو و آن لبخند طلایی اش در آن سکانس پایانی؛ (همان جایی که تمام هستی اش را برای ادای وظیفه در قبال ایرنه از دست داده است.) برای من، نماد انسانی ست که به معنای واقعی کلمه از پس ِآن بار امانت ازلی برآمده است!... چقدر به او حسودی ام شد!