سریال "دوست درخشان من" را توی این یکی-دو هفته دیدم. چند قسمت آخرش را هم یک نفس تماشا کردم تا بلکه از دست این کشش ها و بازی های زنانه خلاص بشوم. بازی هایی که من هم - همچون هر زن دیگری - از زمانی که خود را شناخته ام، درگیرشان بوده و هستم. گذشته از بازسازی زیبای فضا و نماهای قدیمی در فیلم، جزئیات روانی و درونی شخصیت های اصلی ِزن، آنقدر ظریف نمایش داده شده که مخاطب همه را می پذیرد. همزادپنداری عمیقی با تک تک زنان در درجه ی اول پیدا می کند. (چرا که خودش هم زن است) و هر بار با اشتباهات آنها آه از نهادش بلند می شود و از دیدن بلندپروازی ها یا شکست ها و سقوط هایشان در گذشته و حال و آینده غوطه می خورد.

 

 

این سریال را می توان بارها دید و هر بار خود را جای یکی از شخصیت ها قرار داد. و از دریچه ی چشم آن ها به کل داستان زندگی دو دختر در طول دوستی عمیق شان نگاه کرد. لی لا دختری جسور و با آرزوهایی بزرگ در سر و النا دختری آرام و سختکوش که در پی ِرسیدن به دنیای لی لاست. یکی جهان اطرافش را با نبوغی که دارد به آشوب می کشد و دیگری درصدد تسلی بخشی به این دنیای خشن و تاریک است! تلاش و تقلای هر دو دیدنی ست. عشق و نفرت، کینه و حسادت، عقده های سربسته ای که در بزنگاه های زندگی سرباز می کنند و چرخش هر لحظه ی سیبی که در سقوط خود بارها و بارها رنگ عوض می کند و به زمین نمی رسد! سیب غلتانی که نامش زندگی ست. و من هنوز به حرف خانم معلمی فکر می کنم که معتقد بود لی لا نبوغی داشت که می توانست با آن کارهای بزرگی انجام بدهد اما آن را هدر داد!