وقتی شهرام ناظری رپ می خواند

+ ۱۳۹۹/۶/۳۰ | ۰۹:۵۹ | بندباز **

توی آشپزخانه، جلوی گاز ایستاده ام. با یک مشت تخمه آفتابگردان بوداده توی دستم. صدای سرخ شدن بادمجان های تو تابه، قاطی صدای موتور هود و چِلِق و چِلِق تخمه شکستن توی سرم چرخ می خورد. حواسم اما توی سرم نیست. نه به سوختن بادمجان ها فکر می کنم و نه به اینکه چرا هود آشپزخانه صدای موتور هواپیما می دهد. تخمه ها را با حرص می شکنم و پوست شان را توی مشتم جمع می کنم.

بوی روغن سرخ شده زیر دماغم می زند. حالم بد می شود می آیم پشت اوپن و از توی آشپزخانه به اتاق نگاه می کنم. چشمم روی کتابی که روی میز ِجان، جاخوش کرده قفل می شود " فرمانده مسعود". چهره ی مردی در لباس افغانستانی با لبخندی محو در صورتش روی جلد کتاب است. جلدی به رنگ آجری چرک. پشت جلدش را همان دو روز پیش دیده بودم؛ " قیمت: هشتاد و نه هزار و پانصد تومان!! تازه آن دو تا کتاب دیگر هم بود - خالکوب آشویتس و حصار و سگ های پدرم-  با آن یکی که دیروز از انقلاب خریده بود که اسمش یادم نیست... " همان وقت جایی وسط سینه ام تیر کشیده بود. حواسم پرت شده به جان؛ " چرا به من نگفت سفارش کتاب داده؟! اون هم توی این وضعیت!!...".

از پشت سرم صداها شکل عوض می کنند. انگاری یک نفر دارد توی خانه رپ می خواند! من اما موسیقی رپ توی سیستم پخش نگذاشته بودم... چه می خواند؟!... گوش تیز می کنم... حواسم می رود پی صدای خانوم یزدی از پشت تلفن! مسئول صندوق سرمایه گذاری صنعت و معدن؛ " ما براتون توی این ماه، بیست و دو درصد بستیم. ماه پیش بیست و چهار درصد بود. می دونید که اوضاع بازار بورس دست ما نیست. این ماه هم ریزش داشته. تازه... ". نمی گذارم مثل ماه قبل دوباره منت سرم بگذارد که "هیات مدیره از سود خودشان گذشته اند تا شما ضرر نکنید". صدایم را کمی بلند می کنم؛ " من کار به این چیزهاش ندارم. می دونم. فقط به من بگید این ریزش سود تا سقف چند درصد هست؟! ماه های بعد تا چقدر قراره نهایت کم بشه، من تکلیف خودمو بدونم. اینطوری که نمی شه هر ماه صد تومن از سودش کم کنید...". صدای رپر و جلز و ولز بادمجان ها قاطی صدای پرواز موتورهای هواپیما نمی گذارد حرف های خانوم یزدی را درست بشنوم؛ " طبق امیدنامه ی صندوق تا پونزده درصد..." به مغزم فشار می آورم؛ " اما روزی که ما قراداد بستیم شما گفتید حداقل بیست درصد نه پونزده درصد!!...".

می روم سمت در ِآپارتمان، شاید بچه های همسایه ی روبرویی دارند توی راهرو رپ می خوانند، ابرو توی هم می کشم و گوش تیز می کنم؛ " نه خانوم، توی امیدنامه ی شرکت هم اومده پونزده درصد...". بجای رپر می خواهم ببندمش به فحش ... خودش را که نه، آن امیدنامه شان را... از چشمی ِدر نگاه می اندازم. در ِواحد روبه رویی کرکره کشیده و قفل انداخته است. خبری از پسرها نیست. توی دستگاه پخش به اسم خواننده زل می زنم؛ شهرام ناظری است... باورم نمی شود که چرا باید طنین آوازش قاطی فکرها و صداهای توی اتاق رپ بشوند؟!...

چند کاغذ روی میزم سیاه شده اند؛ از فرمول محاسبه ی پانزده درصدی که یزدی داده است. هیچ کدام شان به جواب نمی رسند... نمی دانم چطور این سود لعنتی را حساب می کنند. هیچ وقت نفهمیدم! درست مثل حساب سودهای بانکی... بوی سرخ کردنی حالم را بد کرده است... باید از نوشتن دست بردارم. از پشت میز بلند شوم و بروم این صداها را خفه کنم. پنجره را باز کنم و کولر را بزنم تا هوای خانه عوض بشود... توی سرم اما هنوز یک نفر رپ می خواند ... .

 

نقاشی از: آرمان یعقوب پور

 

 

پرویز / چگونه آدم ها را به سادگی از زندگی حذف می کنیم؟

+ ۱۳۹۹/۴/۲۳ | ۱۳:۴۰ | بندباز **

 دیشب به تماشای فیلم پرویز گذشت. پرویز، پیر پسری که تا سن پنجاه سالگی، هنوز با پدر و در خانه ی پدری زندگی می کند. پدری با خلقی تنگ و رفتاری سرد نسبت به پسرش که تصمیم به تجدید فراش می گیرد و در این بین پرویز را از خانه بیرون می کند. پرویز که ساکن اکباتان است، صبح تا شبش را به شکل های مختلف در خدمت همسایه هاست. او درآمد مختصری از شاگرد خشکشویی لباس و رانندگی سرویس مدرسه بچه ها با ماشین یکی از والدین دارد و از قِبل تنخواه داری صندوق مجتمع برای خودش عالمی ساخته که در آن وجودش مهم و موثر است و دیگران به او نیاز دارند! با این تصمیم پدر، یکباره همه چیزش را از دست رفته می یابد! او باید از شهرک برود. شغلش را از دست می دهد و اعتباری که نزد خودش برای خودش قائل بوده، یک شبه فرو می ریزد.

پرویز مردی چاق است با اندامی سنگین و شما در تمام مدت فیلم، صدای هن هن نفس زدن هایش را بجای موسیقی متن می شنوید. صدایی که همزمان با آن، احساس ِ خفتگی و خستگی از حمل وزنی سنگین پیدا می کنید. این توده ی بزرگ، در نمای اول به نظر میلی به تحرک و تغییر ندارد اما وقتی مدتی با آن همراه می شوی، می بینی که با وجود تمام مشکلات، پرویز سعی در ساختن زندگی اش دارد. این در حالی ست که مدام از هر طرف مورد سرزنش و تحقیر قرار می گیرد. رود در رو یا پشت سرش، از هر طرف می شنود که چرا اینقدر بی عرضه است؟ چرا تا بحال زن نگرفته؟ زندگی مستقلی تشکیل نداده است؟ چرا هنوز نان خور پدرش است؟! و ... با این همه پرویز همچنان سعی دارد با کمک به باقی آدم های دور و برش، باری از دوش آن ها بردارد ولی هیچ کدام اینها به چشم کسی نمی آید.

اما این زندگی آرام و اطمینان بخش که او به واسطه ی تلاش های محوش برای خود ساخته، با تصمیم ازدواج پدر به گردبادی غیرقابل پیش بینی بدل می شود. حالا دیگر نمی توان به این اندامواره ی آرام و بی آزار اعتماد کرد! او در پس تحمل این همه تحقیر، وقتی از خانه بیرون انداخته می شود، وقتی خودش را فاقد حق زیستن در مکانی که عمری به آنجا تعلق داشته می یابد، وقتی می فهمد که تلاش های او برای بقیه کافی نیست؛ دست به خشونت می زند! روی دیگر تحقیر، خشونت و انتقام است که جان می گیرد! حالا باید به زمین چسبید و شاهد رفتارهای غیرقابل باور و جنایت های پرویز بود! شاهد اینکه چگونه از دل ِروحی لطیف و مهربان، هیولایی عظیم و بی رحم سربرمی آورد و هر آنچه در اطراف اوست با خود به کام مرگ فرو می برد! 


 

به نظرم "پرویز" روایت بی زمان ِقشر متوسط و ضعیف ِمردم ماست. قشری که صبح تا شب به اصطلاح سگ دو می زند اما به هیچ کجا نمی رسد. که هر روز احساس می کند دستش از روز قبل خالی تر است. که هر اندازه می دود کافی نیست. که صبوری و متانت و اخلاق مداری اش به چشم هیچ کسی از آن بالا نمی آید. همان هایی که صاحب پول و قدرت و ماشین و ملک و املاکند. همان هایی که می توانند تصمیم بگیرند و یک شبه حکمی صادر کنند که پرویزها را از داشته هایی که به زور و رنج در طول زمان به دست آورده اند، بی نصیب بگذارند!! و خب فقط کافی ست یک روز اخبار حوادث را مرور کنید تا شاهد نتیجه ی این تصمیم های خودسرانه باشید.

نتیجه ی تحقیر، چیزی جز خشونت و انتقام جویی نیست. حال فرق نمی کند که آتش انتقام شما دامن چه کسانی را خواهد گرفت! در این آتش، تر و خشک یک جا و در هم می سوزند و تا به خاکستر ننشیند از نابودی دست برنخواهد داشت! و ما هر روز شاهد رفتارهایی در جامعه هستیم که دیگر در قوه ی تخیلمان هم نمی توانیم تصورشان کنیم!! هر چند به نظر، هنوز هم یک راه حل باقی ست!! البته اگر بشود نامش را راه حل گذاشت؛ "گفتگو!" همانگونه که پرویز در سکانس پایانی، پدر و زنش را به روی کاناپه می نشاند و از آن ها می خواهد که حرف بزنند!! اما این حرف زدن، یک گفتگوی معمولی نیست! این نوعی "دادگاه" است. دادگاهی که در آن قرار است از نتیجه ی آن همه تحقیر و زیرپا گذاشته شدن، حرف زده شود. جایی که در آن پدر دیگر حرفی برای گفتن ندارد! و این بار پرویز است که اول از خودش شروع می کند: " خب بذار اول من بگم! "

دیشب به تماشای پرویز گذشت. دقیقه های کشداری که همراه پرویز کوچک شدم و هر بار بیشتر از قبل در خودم فرو رفتم. من با وحشت به پایان این داستان نگاه کردم! و به انتقامی فکر می کنم که در راه است... .