با صدا خش‌دار و بلندی یه باره به خودم میام:

- : " وایسا آقا محسن ... !! وایسا ... "

شیش دنگ ِحواسم از رد شدن خیابون کنده می‌شه و به سمتش می‌ره. چند قدم اونورتر از من، بغل ِپیکان سفید پارک شده‌ی کنار خیابان وایستاده. روی پا به پشت سرش نگاه می کنه. همینطور که داره عینک ته استکانی‌شو روی چشم می‌ذاره، دوباره با صدای نخراشیده‌اش داد می‌زنه:

- : " آقا محسن وایسا دیگه ...! د ِ وایسا آقا محسن ..."

همین طور به راه خودم ادامه می دم. حالا که تقریبا به روبه‌روش رسیدم، خط نگاهشو دنبال می کنم و صحنه‌ی خنده‌داری می‌بینم؛ جوون 25 ساله‌ای که سوار بر دوچرخه است، با شنیدن صدای اون پا از رکاب برداشته و کمی کند می‌کنه، اما بعد از یه ثانیه مکث دوباره می‌خواد به راهش ادامه بده که باز از طرف اون مورد خطاب قرار می‌گیره :

-  : " آقا محسن ... میگم وایسا ...!!"

جوون لحظه‌ای شک می‌کنه، کاملا می‌تونم از چشماش بخونم که داره به اسم خودش فکر می‌کنه! وقتی مطمئن می‌شه که اسمش محسن نیست، دوباره پا به رکاب می‌شه و می‌ره!! 

اعتماد و اطمینانی که توی صداش بود، باعث شده بود که جوون برای یه لحظه به خودش شک کنه!!

نگاهمو از پشت عینک آفتابی، دوباره به اون می‌اندازم، ظاهرا تا ته این خیابون باریک، هم مسیریم، اونم ساعت 12 ظهر!

از کنار یک ماشین رد می‌شم و می‌رم توی پیاده رو، اون اما توی خیابون از کنار ماشین‌های پارک شده، هم عرض من قدم برمی‌داره. لباس گرمکن ورزشی به تن کرده و دمپایی‌های پلاستیکیش روی آسفالت کشیده می‌شه و لِخ‌لِخ صدا می‌کنه. با همون نگاه اول می‌شه فهمید که کمی شیرین می‌زنه!

همینطور برای خودش آواز می‌خونه و با دست‌هاش توی هوا شکل‌هایی رو رسم می‌کنه.

برای چند ثانیه، در طول خیابون با هم تنها می‌شیم، صدای آوازش رو بلندتر می‌کنه و لابه‌لاش هم خنده‌های کودکانه‌ای سر می‌ده.

مرد میانسالی از رو‌به‌روم توی پیاده‌رو ظاهر می‌شه، یه باره همون صدای خش‌دار با لحن ِلوندی تکرار می‌کنه:

- : " سلام آقا صفدری ...! چطوری؟! ..."

مرد نگاهی معنی دار بهش می‌اندازه - معلومه که صفدری نیست - و انگار به سرعت به ماجرا پی‌برده باشه، با لحن آشنایی می‌گه:

- : " خوبم جیگر! ... تو چطوری؟! ..."

اون هم خنده‌ی شادی سر می‌ده و میگه:

- : " نوکرتم خوشگله!! ..."

زیر چشمی نگاهی به آقای صفدری می‌اندازم و هر چی می‌گردم چیزی از خوشگلی! – اونم با اون غلظت!! – تو صورتش پیدا نمی‌کنم. سر خیابون که می‌رسیم، مسیرمون از هم جدا می‌شه و اون می‌ره و من می‌مونم با یه عالمه فکر توی کله م!...

 

 

 نقاشی از : مهرداد محب علی

 

*اسم داستان برگرفته از یکی از ترانه های فریدون فروغی است.