در ِقابلمه را برمی دارم. بخار توی صورتم می زند. سبزی های آش را چند باری با قاشق هم می زنم. " کمه! اینقدر سبزی برای آش رشته کمه!" این را توی دلم می گویم و می روم سمت یخچال فریزر. بسته دیگری سبزی برمی دارم و آرام آرام از توی نایلونش بیرون می کشم. نمی خواهم جان بیدار بشود. روز ِجمعه ای سر ِحال نیست. از توی آشپزخانه به پنجره نگاه می کنم. هوای آن بیرون ابری و گرفته است. مثل حال ِجان. می دانم دارد توی سرش با شخصیت های داستانی که تازه نوشتنش را شروع کرده، کلنجار می رود. این کلافگی اش را می فهمم و کاری برایش نمی توانم بکنم. درست مثل وقت هایی که خودم توی نقاشی گیر کرده ام! که می دانم چه می خواهم بشود اما نمی توانم راهش را پیدا کنم... .

بسته ی سبزی یخ زده را توی آبجوش قابلمه سر می دهم. نگاهش می کنم که چطور به سرعت سختی سنگ شکلش از هم باز می شود. رنگ سبز ِروشن قاطی سبزهای تیره توی دل قابلمه بالا و پایین می رود... به تک برگ دسته نوشته اش فکر می کنم که سرصبحی می خواندمش! به صحنه ی مواجه پسربچه با اندام بی جان پدر و صدای قارقار کلاغ هایی که باغ را روی سرشان گذاشته اند... راوی نگران قضاوت مخاطب است. نگران اینکه مبادا وحشتزده بشود. اگر همین اول داستان بخواهد اینقدر بترسد، پس چطور در ادامه از باقی رازهای زندگی پسرک پرده بردارد؟!... راوی مردد است. کلماتش درد می کشند. در خودشان مچاله می شوند و از تصور قدم برداشتن در سپیدی سرد ِ زمستان این صفحه به خودشان می لرزند.

دلم می خواهد بروم توی باغ... دست پسرک را بگیرم توی دست هایم. چشم هایم را به چشم هایش بدوزم و به او بگویم: "چقدر راهی که تا اینجا آمده ای سخت است!! من هیچ وقت نمی توانم حتی تصورش را هم بکنم. حتما خیلی خسته ای، نه؟! به اندازه ی تمام سال های قبل و بعد از اینجای داستان!... " پسرک اما حواسش با من نیست. نگران هیاهوی کلاغ هاست و صبحی که می رود تا با بالا آمدن خورشید توی دل آسمانش، باقی آدم های باغ را خبردار کند. چقدر دلم می خواست می توانستم در آغوش بگیرمش! بگویم: " نترس! بغضت را رها کن... بگذار اشک هایت سرازیر شوند. مردها اگر گریه هم بکنند باز هم مردند! من می فهمم... او هم می فهمد... حتما دیگر نتوانسته ادامه بدهد... هر چند که سختی راه بعد از او برای تو، صد چندان خواهد بود ولی نگاه کن! تو حالا اینجایی... ببین چقدر بزرگ شده ای!... ".

جان هنوز هم خواب است. صدایش را توی سکوت خانه می شنوم. گهگاهی توی خواب نفسش تند می شود. نمی دانم دارد چه خوابی می بیند. نمی دانم بیدار که شد باز هم سراغ سفیدی صفحه اش می رود یا نه؟! پسرک داستانش معطل است تا او دوباره برگردد... باید دست بجنبانم. وقت ریختن رشته های آش است. بوی سیر و نعنا داغ توی آشپزخانه پیچیده. می خواهم جان که بیدار شد، آش رشته حاضر باشد. توی این هوای ابری و سرد، خوب می چسبد! شاید اینطوری کمی سر ِحال بیاید. آن بیرون باران می آید... .