مردم ِِِِِِِِ سر کوچه و آقای دکتر
- "حاج آقا وقتی خون می بینم آروم می شم!"
این جمله ایست که قاتل رو به روانپزشک برنامه می گوید. برنامه ای ست که مثلا قصد دارد دلایل جرم و بزهکاری را در جامعه ریشه یابی کند و به دنبال راه حل و هشدار دادن به مخاطب است.
سایه ی سیاه نیم تنه ی قاتل در یک سمت کادر است و کارشناس پلیسی که در حال بازجویی از اوست در سمت دیگر نشسته است. بعد از چند دقیقه از حرف هایشان می فهمی که مردی ست سی و چند ساله که تا سیکل بیشتر نخوانده و در یک خانواده ی پرجمعیت که همگی به جز مادر، معتاد هستند زندگی می کند. به گفته ی خودش مادر هر روز صد هزار تومان برای خرج عملش می دهد و او دود می کند هوا. یک روز برحسب تصادف تصمیم می گیرد گوشی بدزدد. رفیقش را خبر می کند و بعد از اینکه دو نفری شیشه مصرف کرده اند، سوار موتور می شوند و توی خیابان دنبال کسی می گردند که گوشی گران قیمت دستش باشد. بعد از چند دور چرخیدن عابر جوانی را نشان می کنن و به دنبالش از خیابان اصلی به کوچه ی فرعی می روند. طرف را یقه می کنند و بعد که می بینند جوان در برابرشان مقاومت کرده با چاقو شاه رگش را می زنند و گوشی را برمی دارند و فرار.
- " یعنی هیشکی توی اون کوچه نبود؟! کسی شما رو ندید؟!".
- " چرا بودن... مردم سر کوچه وایساده بودن داشتن ما رو تماشا می کردن... اما کسی نیومد جلو...".
- " گوشی را چند فروختی؟"
- " سیصد و پنجاه هزار تومن! "
صدای خونسرد کارشناس توی سرم می پیچد:" برای سیصد و پنجاه تومن یه آدمو کشتی؟ احساس پشیمونی نمی کنی؟!" نیم تنه ی سیاه که از خمیده گی اش معلوم است دارد از خماری می میرد با صدایی که احساسی تویش نیست جواب می دهد:" شما می دونید توی دل من چی می گذره؟ معلومه ناراحتم... یه جوونو ناکار کردم...".
کات می شود. لقمه های نان و پنیر توی گلویم ماسیده است. به حرفهای مرد در برابر روانپزشک برنامه گوش می کنم: " از بچه گی اعصاب نداشتم... گاهی خودزنی می کردم. یه وقتایی هم مادرمو می زدم. چاقوش می زدم... همین که خون می دیدم آروم می شدم...". دکتر همان طور خونسردانه از او می پرسد " تابحال دکتر هم رفتی؟" و جواب مثبت می شوند. "قرص و دارو هم گرفتی؟ استفاده کردی؟!..." و مرد می گوید که یک روز خورده و دو روز نخورده. " چرا نخوردی؟! چرا بعد از اینهمه سابقه ی زندان رفتن و حبس و ترک یک بار نخواستی برای زندگیت برنامه ای بچینی؟!!" ... سایه ی سیاه نیم تنه می زند زیر گریه. بغض مردانه اش می ترکد:" به چه امیدی حاج آقا!... توی یه خانواده ی معتاد آدم مگه چیکار می تونه بکنه؟... "
انگاری نمایش به پایان خودش رسیده است. دکتر رو به دوربین می گوید: " سعی کنید اگر فرزندانتون دچار اختلالات خلقی و عصبی هستند هر چه زودتر اونها رو نزد روانپزشک ببرید تا در آینده چنین فجایعی گریبانگیر شما و جامعه نشود...". دلم می خواهد لیوان چای ام را سمت صورتش پرت کنم اما یادم می افتم همین یک تلویزیون را بیشتر نداریم. این می شود که فقط به فشردن دکمه ی خاموش اکتفا می کنم. توی دلم می گویم " مرتیکه فکر کرده با کی طرفه؟!... "
یاد ِ فیلم حس ششم می افتم که همین پریشب تماشا کردیم. آنجا هم پای یک روانشناس در میان بود.
خانواده های زیادی با اعتیاد دست به گریبان هستند و فجایعی که از قتل بدتر است . خانواده هایی که به ظاهر زنده اند . نه روحی زنده اند و نه جسمی . با این حال برای اطرافیان و جامعه هم مصیب هایی به بار می آورند.
بد بلایی است ! خدا نصیب گرگ بیابان نکند !