گفت: " بفرما! اینم یه چای دبش بال مگسی!!"

گفتم: " دستت درست!"

نگاهی به لیوان ها و چای خوشرنگ تویشان انداختم. چند پره از خرده چای های ریز بالا آمده بود و روی سطح چای داغ با بخار می چرخید.

گفتم: " آهان! واسه همین ها بهش می گن بال مگسی!!"

گفت: " آره!... بفرما!!"

آهی کشیدم و گفتم: " کاشکی ما هم مگس بودیم. یه روز سر از تخم در می آوردیم و چند بار بال می زدیم و تمام!..."

هیچی نگفت.