از وقتی که خاطرم هست، اکثر کارهای خانه به دوش مادر بود و هست. چه زمان محصل بودنم و چه سالهایی که مشغول به کار بودم. حالا که دیگر خودم خانه داری می کنم، تازه به حجم کارهایی که تمامی ندارند، پی برده ام! اما اینها به کنار، چند روز ِپیش به این فکر می کردم که انسان چقدر از زمان عمرش را صرف تهیه و تدارک برای خوردن می کند! اگر بخواهی واقعا به آن بپردازی، ممکن است تمام وقت جلوی اجاق گاز باشی! اما همین وعده های کوچک و ساده هم طوری وقتت را می گیرند که گاهی به صرافت می افتی که آیا اینهمه ارزش رنجش را دارد؟! بخش بزرگی از روز اینگونه پر می شود و شب هم به خواب می گذرد و تمام! تکرارش ملال آور است و تلخ!

چند شب ِپیش، خواب عجیبی دیدم که در آن ساعت های زیادی را در دل تاریکی شب، کنار ساحلی به بطالت می گذراندم. بیهوده سنگ ریزه های ریز و درشت به سینه مردابی می انداختم که انتهایش در شب گم بود. و چیزی جز سوسو زدن کم جان چند جرقه، شبیه نور چشم هایی ریز در دل سیاهی اش، دیده نمی شد. چشم هایی که هر بار با انداختن سنگ ریزه ای جدید، باز و بسته می شدند و بی اینکه حرفی بزنند به من خیره مانده بودند. همان جا بود که انگاری با بیهوده گذران کردن عمرم - در قبال کارهایی که می توانم انجام بدهم و با تردید، به سمت شان نمی روم - عذرم را خواسته بودند! چند نفر آمدند و گفتند: وقتت تمام است!! 

امروز به شکل تصادفی، از مجموعه درسگفتارهای اردشیر منصوری در باب آشنایی با شعر ققنوس نیما، گویی تذکری دوباره گرفتم! " ... حس می کند که زندگی او چنان / مرغان دیگر ار بسر آید / در خواب و خورد / رنجی بود کز آن نتوانند نام برد... ". ققنوس، پرنده ای تنها در میان باقی پرندگان بر شاخه های خیزران نشسته است... با همه ی بیم و امیدش، در دل سیاهی و تاریکی، جرقه ای می بیند و به سمت آن پرمی گشاید! هر چه نزدیک تر می شود، آن شعله به خرمن آتش می ماند و در واپسین لحظه به عظمتی سوزان بدل شده است. با این حال ققنوس به دل آتش می زند! چرا که می خواهد از رنج ِخورد و خواب - از بیهوده زیستن - رهایی یابد. یکی از میان آنهمه پرنده! که نمی تواند صم بکم باشد! که درد را در بیرون دیده و به درون برده است... از آن درد نوری ساخته که چراغ راه باشد برای همه ی آنهایی که به راه مانده و یا گم شده اند!...

این روزهای خسته و پرهراس، این روزهای پریشان و پرفشار... این روزهایی که جمع زیادی از ما به تنهایی و سکوت و ترس و ناامیدی نشسته ایم... این روزها هر کدام مان در دلش، بی اینکه بداند یک ققنوس دارد! که منتظر است تا دست به کار شوی، تا قد راست کنی و به آنچه که هستی اعتماد کنی و اگرم می دانی که کم هستی، به دنبال دانستن درباره ی خود بروی و از گذشته ی خود بیاموزی و در دلت به آنچه امروز به ما قبولانده اند نگاه کنی!... حتی اگر هیچ نبودی و نداشتی، خود بخواهی که دگرگون شوی... که عمرت را به افسوس و یاس نبازی، که تنها همانی را که بلدی، خوب انجام بدهی و در پس گذر زمان به بار نشستن خاکسترت را نظاره گر باشی؛ اگرنه، اگر نخواهی که معنای تازه ای به دنیای اطرافت اضافه کنی، زندگی ارزش اینهمه رنج ِخورد و خواب را ندارد... .

 " ... 

آن گه ز رنج‌های درونیش مست

خود را به روی هیبت آتش می‌افکند.

 

باد شدید می‌دمد و سوخته‌ست مرغ

خاکستر تنش را اندوخته‌ست مرغ

بس جوجه‌هاش از دل خاکسترش به در. "

بهمن ۱۳۱۶