غیررسمی
یاد ِآن سال هایی افتادم که توی کارخانه کار می کردم. مسئول مالی بودم و قسمتی از کارم هم پرداخت حقوق و دستمزد بود. آن سال های آخر که بخاطر تحریم ها مجبور بودیم مواد اولیه را با چند واسطه از خارج بخریم، به مشکل برخوردیم. حقوق ها با تاخیر پرداخت می شد و این تاخیر گاهی برای همه مان غیرقابل تحمل بود. هر سال مدیر کارخانه را عوض می کردند تا بلکه بتواند راهی برای دوام آوردن در آن شرایط پیدا کند. یکی از آن مدیرها هم مردی بود کوتاه قد، ریزه و با پوستی سفید و چشم هایی آبی که موهای بوری داشت! آقای نون که وقتی کمی هیجان زده می شد از شدت لکنت دیگر نمی توانست حرف بزند! مردی که از همان روز اول تا دیدمش با خودم گفتم: "این چطوری مدیر کارخونه شده؟!" تا مدتها فکر می کردم دلیل بی اعتمادی ام به او، ضعف جسمانی اش است اما بعدها متوجه شدم که ضعف شخصیتی اش خیلی بیشتر توی ذوق می زند.
سر ِماه بود و کارگرها راه به راه سراغ حقوق را از من می گرفتند. یکبار دیدم یکی از آن قدیمی ها آمده توی اتاق و دارد داد و بیداد می کند! که: "خانوم فلانی به چه حقی حقوق ما را نمی دی!! مگه تو چه کاره ای؟!...". من هاج و واج مانده بودم که قضیه از چه قرار است؟! از او پرسیدم چه می گوید؟ این حرف ها یعنی چه؟ مگر پول کارخانه دست من است؟... با عصبانیت گفت: "بله که هست!! خود ِآقای مدیر گفته که حقوق ها را داده به شما اما شما پرداخت نکردید!!...". چشم هایم گرد شده بود. با پیرمرد به دفتر مدیر کارخانه رفتم. ماجرا را شرح دادم و در کمال تعجب دیدم که آقای مدیر در حال دفاع کردن از کارگر است: "خب خانوم فلانی شما باید کارهایتان را جوری انجام بدهید که حقوق کارگرها در اولویت باشد! من برایم خیلی مهم است که کارگرها به موقع حقوق بگیرند. نباید اذیت بشوند. چرا به حرف های من درست عمل نمی کنید! لطفا بروید و هر چه زودتر حقوق ها را پرداخت کنید!!"
و من همچنان با دهانی باز مانده از تعجب و چشم هایی گرد شده از دفتر بیرون آمدم!! یک لحظه شک کردم که مبادا لیست حقوق را رد نکرده ام!؟ مبادا پول به حساب کارخانه آمده و من بی خبرم؟! دوباره همه حساب ها را چک کردم... نه، خبری نبود. چند دقیقه گذشت و مدیر کارخانه به اتاقم آمد و توضیح داد که می خواسته کارگرها را آرام کند و راه دیگری جز این به نظرش نرسیده است. گفت سعی کنم با حرف، چند روز دیگر دست به سرشان کنم تا پول برسد!!... به چشم های روشن اش نگاه کردم که دو دو می زدند و گفتم: "یعنی واقعا لازم بود من رو جلوی این ها ضایع کنید؟!..." جوابی نداشت و رفت.
چند روز بیشتر نگذشت که در آخرین لحظه های روز ِکاری مان، جایی درست بالای سر ِمن، آن هم وقتی روی صندلی توی اتاق نگهبانی نشسته بودم و منتظر ماشین بودم، آقای رئیس یک سیلی محکم از نگهبان کارخانه خورد! جوری که هنوز هم صدایش توی گوش من است!! بعدها فهمیدم که با او هم بازی ای شبیه من انجام داده است! منتها نگهبان ما با وجود تمام عقاید عجیب و غریبش از اینکه اخراج بشود اما به صورت یک دروغگو سیلی محکمی بزند ترسی نداشت! و زد! هر چند یک ماهی از کار معلق شد اما بخاطر درستکاری و صداقتش، با ورود مدیر جدید به کارخانه، دوباره دعوت به کار شد!
عجب پست سنگین و البته مهمی بود، مخصوصاً تگهای انتهاش!
یه چیزایی رو نمیشه خرید، یه چیزایی رو نمیشه با دروغ و دغل سر جاش نگه داشت، یه چیزایی با حلوا حلوا کردن شیرین نمیشن، یه چیزایی اگه نباشن تمام دنیا هم جمع بشن نمیشه درستشون کرد و محبوبیت از اون دست چیزاست!
زنده باد رفیق! :)
یاد اون حکایت معروف افتادم. اینکه راست باز و پاک باز و امیر باش.
حس میکنم با اون سیلی آخر پست دلم خنک شده. انگار که واقعاً در اون موقعیت بودم و دیدم که چنین سیلیای به صورت مدیر خورده. :)
اشکال کار اینجاست اینجور مدیرها بعد از اخراج شدن از پستشون، طبق قانون نیوتن از بین نمیرن بلکه سر از جایگاه بالاتری در میارن:(
این هست:
آوردهاند که شیخنا ابوسعید ابوالخیر روزی در نیشابور برنشسته بود و جمع صوفیان در خدمتش بودند و به بازار فرو میشدند.
جمعی برنایان میآمدند از دیگر سو برهنه، هر یکی ابزار پایی چرمین در پای کرده و یکی را بر گردن گرفته میآوردند.
چون پیش شیخ رسیدند، شیخ پرسید که این کیست؟
گفتند: امیر مقامران است.
شیخ او را گفت: این امیری به چه یافتی؟
گفت: ای شیخ به راست باختن و پاک باختن.
شیخ نعرهای زد و گفت: "راست باز و پاک باز و امیر باش."
البته فکر کنم با کمی تغییر و اینا باشه. چون از وبلاگ خودم برداشتم. نمیدونم روایت دقیقش رو گذاشته بودم قدیما یا روایتی که خودم کمی برای بهتر کردن تغییرش دادم. :)
کاش منم میتونستم مثل اون نگهبان یه کشیدهی آبدار بخوابونم زیر گوش هر چی آدم نون به نرخ روز خور و ریاکاره! البته در اون صورت کلا باید در حال کتککاری باشم چون تعدادشون اصلا کم نیست:))) و متاسفانه سیستم اداری و حکومتی ما این طور آدمها رو میپسنده و پروار میکنه برای پستهای بالاتر.
مدیر مالی یه شرکت قاعدتا از امور مالی خبر داره و معمولا از مشکلات تولید و فروش خبری نداره، مدیرای تولید و فروشم همین طور ...
ولی مدیرعامل معمولا همه این مشکلات رو میدونه، شمایی که تو کاری بهتر متوجه این حرف من میشی ...
یه وقتایی شرکت با مشکلاتی رو به رو میشه که خودتونم گفتین از دستش خارجه و برای حفظ کارخونه مجبوره کارهایی بکنه که شاید خودشم راضی نیست و این وسط هم ممکنه کسی قربانی بشه که قطعا مظلومانه قربانی شده ...
باید دید اون مدیره در قبال چی اون رفتار و کرده ... شاید اون سیاست مدیر قبلی باعث دوام شرکت شد که اون نگهبان تونست دوباره برگرده سرکارش!!
خیلی وقتها ما با کسایی دشمن میشیم که ممکنه ندونیم همونها بودن که باعث بقای ما شدن!
+ زیاد اینو شنیدم، که میگن موقعی که خبر شهادت حضرت علی تو محراب مسجد تو شهرا پیچیده بود، خیلی ها میگفتن مگه علی نمازم میخونده؟؟؟؟ محبوبیت و به خصوص حقانیت ممکنه تو جو سازی ها مدتی از یاد بره ولی از بین نمیره.
واقعا کیه که حتی یک بار چنین مدیری رو تجربه نکرده باشه؟
من خودم رو هرگز به خاطر سکوت سراسر ترسم توی اون دوسال اول کارم هرگز نمیبخشم. بیشتر به خاطر اون بخش کوچک درونم که تخریب شد و حتی یک بار دم نزد. یک بار جرات نکرد صداشو ببره بالا و بگه حق نداری باهام بدرفتاری کنی.
اما همیشه ممنون مدیر جدیدم هستم، مدیری که اونم دروغ میگه، اونم در حقم ظلم میکنه ولی حداقلش بهم جرات و جسارت اعتراض کردن هم داده. مدیری که راحت میتونم جلوش وایسم و حرف بزنم این حسن بزرگیه به نظرم.
سلام.
عجب آدم بی فکر و ترسویی! مگه تا کی میشه یه مجموعه رو با دروغ نگه داشت؟ دیر یا زود همه متوجه میشدن