شاید نیاز داری با یک نفر حرف بزنی

+ ۱۳۹۹/۷/۱ | ۰۹:۰۲ | بندباز **

کتاب را از توی طاقچه برداشتم! جزء کتابهایی بود که برای دانلود رایگان گذاشته بودند. از عنوانش خوشم آمد اما فکر نمی کردم بعد از خواندنش، از نویسنده و سبک نوشتن اش اینقدر لذت ببرم. درون مایه ی کتاب موضوع روانشناسی ست. داستان از زبان یک روان درمانگر بیان می شود. او شرح حال بیمارانش را با اجازه ی آنها و بدون استفاده از اسم واقعی شان، برای ما بازگو می کند. منتها با یک تفاوت بزرگ نسبت به سایر کتابهایی که در این زمینه خواندم. لوری گاتلیب داستان زندگی انسان ها را به زبانی ساده و روان، و در چند لایه برای ما تعریف می کند. وقتی کتابش را می خوانی - انصافا ترجمه اش عالی ست - احساس می کنی از یک موزه تاریخ طبیعت دیدن کرده ای! آن هم بی اینکه متوجه گذر زمان بشوی. او از مشکلاتی می گوید که بیمارانش بخاطر آنها به مشاوره نیاز پیدا کرده اند. مشکلات درونی، روحی و روانی! ترس ها و عادت هایی که از درون هزارتویی نامرئی، زندگی ما را کنترل می کنند. در خلال تعریف از بیمارانش، از خودش می گوید. او هم به عنوان یک انسان دچار مشکلاتی در زندگی ست. مثلا او از مرگ می ترسد و تلاش دارد تا پیش از مردنش، یک اثر از خود به یادگار بگذارد. اما خودش متوجه این موضوع نیست، چرا که علائم بیرونی اش چیزی دیگری ست!! بنابراین خودش هم نزد یک روان درمانگر دیگر می رود؛ وندل! او با گوش دادن به حرف های لوری، سایه های درون ذهنش را یکی یکی پس می زند و نور را به حقیقت پنهان شده، می تاباند.

وقتی کتاب را می خواندم، احساس می کردم همزمان سه آینه ی قدی در اطرافم گذاشته ام! مشکلات و مسائل درونی ام را به عنوان یک انسان در هر یک از این آینه ها می دیدم!! بارها جایی در میان بیماران بودم یا درون لورا و حتی در ذهن وندل! کتاب گیرایی خاصی داشت و دلم نمی آمد زمینش بگذارم. شوخی ها و طنزهایش، جابجا از زهر و تلخی مسائلی چون مرگ، سرطان، تنهایی، از دست دادن عزیزان و ... کم می کرد. نشانم می داد که آدم ها در آن سوی کره خاکی، درست همانند من و ما در این طرف با مشکلات ریز و درشتی، دست و پنجه نرم می کنند. و اینکه در نهایت چقدر می تواند حرف زدن با یک نفر به تغییر در زندگی ما کمک کند. یک نفر یعنی؛ یک مشاور، یک فرد آگاه که دلسوزانه برای شما وقت و انرژی می گذارد. خواندن این کتاب به من یاد داد که انسان در تعامل با دیگران، در گفتگو و زیستن و وقت گذاشتن برای دیگران در نهایت به خودش می رسد. حل کردن مشکلات دیگری، مشکلی را در درون من حل می کند. منتها با آگاهی و هوشیاری!! انسان ها؛ آینه های تمام قدی در برابر همند. هر کدام زاویه ای پنهان از دیگری را به ما نشان می دهند.

 

شاید نیاز داری با یک نفر حرف بزنی - نویسنده: لوری گاتلیپ - مترجم: بهاره پژومند - نشر شمشاد - 1399

 

 

دلخوشی های صد کلمه ای

+ ۱۳۹۹/۶/۳۱ | ۱۲:۱۶ | بندباز **

یکی از راه های قشنگ ِفرار من از دست فکر و خیال های زندگی، پختن کیک و نونه! شاید بخندید اما واقعا دوستش دارم. هفته ای دو - سه روزم به ورز دادن خمیر و بیرون درآوردن نان های شیرین و کلوچه های قلمبه از توی فر می گذره!! جان هم کمکم می کنه؛ اونقدر عالی سفیده تخم مرغ ها رو هم می زنه که قد کیک هام از قالب بلندتر می شه! لذت داره وقتی تصور می کنی همسرت هر روز صبح در محل کارش، صبحانه ش رو با نانی تازه و خانگی می خوره که تو درست کردی! یا توی دورهمی ها، اعضای خانواده ت از خوردن یک کیک ساده که عطرش خونه رو پر کرده، حسابی کیف می کنند!

 

 

 

پی نوشت: این پست در پاسخ چالش قشنگ رادیو بلاگی ها با عنوان دلخوشی های صد کلمه ای نوشته شده. البته گمونم یه ذره از صد کلمه بیشتر شد اما شما هم امتحانش کنید. خیلی حال خوب کنه! 

راستی عکس هم برای همین امروز صبح بود که صبحانه هول هولکی خوردم!! گشنگی هم نگذاشت چیدمان خوشگل کنم!! :))

 

 

وقتی شهرام ناظری رپ می خواند

+ ۱۳۹۹/۶/۳۰ | ۰۹:۵۹ | بندباز **

توی آشپزخانه، جلوی گاز ایستاده ام. با یک مشت تخمه آفتابگردان بوداده توی دستم. صدای سرخ شدن بادمجان های تو تابه، قاطی صدای موتور هود و چِلِق و چِلِق تخمه شکستن توی سرم چرخ می خورد. حواسم اما توی سرم نیست. نه به سوختن بادمجان ها فکر می کنم و نه به اینکه چرا هود آشپزخانه صدای موتور هواپیما می دهد. تخمه ها را با حرص می شکنم و پوست شان را توی مشتم جمع می کنم.

بوی روغن سرخ شده زیر دماغم می زند. حالم بد می شود می آیم پشت اوپن و از توی آشپزخانه به اتاق نگاه می کنم. چشمم روی کتابی که روی میز ِجان، جاخوش کرده قفل می شود " فرمانده مسعود". چهره ی مردی در لباس افغانستانی با لبخندی محو در صورتش روی جلد کتاب است. جلدی به رنگ آجری چرک. پشت جلدش را همان دو روز پیش دیده بودم؛ " قیمت: هشتاد و نه هزار و پانصد تومان!! تازه آن دو تا کتاب دیگر هم بود - خالکوب آشویتس و حصار و سگ های پدرم-  با آن یکی که دیروز از انقلاب خریده بود که اسمش یادم نیست... " همان وقت جایی وسط سینه ام تیر کشیده بود. حواسم پرت شده به جان؛ " چرا به من نگفت سفارش کتاب داده؟! اون هم توی این وضعیت!!...".

از پشت سرم صداها شکل عوض می کنند. انگاری یک نفر دارد توی خانه رپ می خواند! من اما موسیقی رپ توی سیستم پخش نگذاشته بودم... چه می خواند؟!... گوش تیز می کنم... حواسم می رود پی صدای خانوم یزدی از پشت تلفن! مسئول صندوق سرمایه گذاری صنعت و معدن؛ " ما براتون توی این ماه، بیست و دو درصد بستیم. ماه پیش بیست و چهار درصد بود. می دونید که اوضاع بازار بورس دست ما نیست. این ماه هم ریزش داشته. تازه... ". نمی گذارم مثل ماه قبل دوباره منت سرم بگذارد که "هیات مدیره از سود خودشان گذشته اند تا شما ضرر نکنید". صدایم را کمی بلند می کنم؛ " من کار به این چیزهاش ندارم. می دونم. فقط به من بگید این ریزش سود تا سقف چند درصد هست؟! ماه های بعد تا چقدر قراره نهایت کم بشه، من تکلیف خودمو بدونم. اینطوری که نمی شه هر ماه صد تومن از سودش کم کنید...". صدای رپر و جلز و ولز بادمجان ها قاطی صدای پرواز موتورهای هواپیما نمی گذارد حرف های خانوم یزدی را درست بشنوم؛ " طبق امیدنامه ی صندوق تا پونزده درصد..." به مغزم فشار می آورم؛ " اما روزی که ما قراداد بستیم شما گفتید حداقل بیست درصد نه پونزده درصد!!...".

می روم سمت در ِآپارتمان، شاید بچه های همسایه ی روبرویی دارند توی راهرو رپ می خوانند، ابرو توی هم می کشم و گوش تیز می کنم؛ " نه خانوم، توی امیدنامه ی شرکت هم اومده پونزده درصد...". بجای رپر می خواهم ببندمش به فحش ... خودش را که نه، آن امیدنامه شان را... از چشمی ِدر نگاه می اندازم. در ِواحد روبه رویی کرکره کشیده و قفل انداخته است. خبری از پسرها نیست. توی دستگاه پخش به اسم خواننده زل می زنم؛ شهرام ناظری است... باورم نمی شود که چرا باید طنین آوازش قاطی فکرها و صداهای توی اتاق رپ بشوند؟!...

چند کاغذ روی میزم سیاه شده اند؛ از فرمول محاسبه ی پانزده درصدی که یزدی داده است. هیچ کدام شان به جواب نمی رسند... نمی دانم چطور این سود لعنتی را حساب می کنند. هیچ وقت نفهمیدم! درست مثل حساب سودهای بانکی... بوی سرخ کردنی حالم را بد کرده است... باید از نوشتن دست بردارم. از پشت میز بلند شوم و بروم این صداها را خفه کنم. پنجره را باز کنم و کولر را بزنم تا هوای خانه عوض بشود... توی سرم اما هنوز یک نفر رپ می خواند ... .

 

نقاشی از: آرمان یعقوب پور

 

 

به بهانه روز جهانی وبلاگ نویسی!

+ ۱۳۹۹/۶/۲۸ | ۲۲:۵۲ | بندباز **

دقیق خاطرم نیست که ساعت حوالی چند ِشب بود که بیخوابی دوباره به سرم زده بود و از کلافگی رفتم سراغ خواندن وبلاگ ها! آنجا بود که خانه ی آقاگل را انتخاب کردم و بعد از خواندن تجربه ی جالبش از عالم وبلاگ نویسی به خاطره های سال های دور پرت شدم! بماند که وقتی اسم خودم را هم در انتهای متن دیدم، چند باری چشمم را مالیدم تا مطمئن شوم درست دیده ام!! دعوتنامه ای بود برای نوشتن درباره ی تجربه ی وبلاگ نویسی به بهانه ی این روز!

راستش من حافظه ی بلندمدت خوبی ندارم. خیلی از اتفاقات را زود از یاد می برم تا جایش بتوانم اتفاقات تازه تری را جا بدهم. درباره ی وبلاگ نویسی هم آن اوایل خاطرم هست اولین وبلاگی که در بلاگفا ساختم، اسمش "مسیج سفید" بود. آن روزها و شب ها، دوران عشق افلاطونی ام بود. دورانی که وقتی نمی توانستم تمام حس ها و حرف هایی را که یکباره به قلب و مغزم هجوم می آوردند با کلمه به زنجیر بکشم، به طرف مورد نظر یک مسیج خالی می فرستادم! و فکر می کردم که همه حرفهایم را به او گفته ام و او هم گرفته است!!... بماند! آن وبلاگ و چند وبلاگ بعدتر از آن، هر کدام یک سال بیشتر عمر نکردند: " زنی روشن در سایه " - " پیچ امین الدوله " - " دیوانه می گفت باران می آید " و شاید چند تای دیگر هم بودند که الان اسم شان را به یاد ندارم.

اینهایی را که اسم بردم تا پیش از سال هشتاد و نه بود. اما با "بندباز" از سال هشتاد و نه تا حالا مانده ام. مثل دو رفیق! خیلی روزها و شب هایم را فقط او دیده است. خاطره ها و دوستانی را برایم به ارمغان آورده است که هنوز هم با منند. من با وبلاگ زندگی کرده ام! از وبلاگ یاد گرفته ام. با وبلاگ کار کرده ام و آموزش داده ام! آدم های مختلفی را در طول تمام این سال ها از همین پنجره ی کوچک درک کرده ام! حتی با یکی از همین بلاگرهای نازنین ازدواج کردم. وبلاگ یک وزن سنگین در زندگی ام داشته است. شاید بهترین گزینه برای آدمی که تنهایی هایش، غم ها و شادی هایش، ترس ها و نگرانی ها و امیدهایش را بهتر از هر چیزی با کلمه می تواند بیان کند، وبلاگ است. یک جور نفس کشیدن، یک جور پیوند داشتن با آدم ها... آدم هایی که بیرون از کلمه هایشان شکل دیگری هستند. گاهی خیلی شبیه کلماتشان و گاهی هم نه؛ جایی درست مقابل نوشته هایشان... نه لزوما خوب و نه بد! 

وبلاگ به من یاد داد که آدم ها را جور دیگری بشناسم. بتوانم بی اینکه خودشان بفهمند، تا یک قدمی نبض و فکرشان پیش بروم. با قدرت همین کلمات، پا به پایشان در زندگی قدم بزنم، و خیلی وقت ها بتوانم کمک شان کنم. شاید این چیزی بود که روزی خودم نیازش داشتم اما کسی را پیدا نمی کردم... هر چند همین تجربه باعث شد با پیچیدگی های روحی و روانی آدم ها، تا حد زیادی آشنا بشوم و کمک بزرگی به درک من از دنیای اطرافم بود... حالا که فکر می کنم، باورم نمی شود که در دنیای واقعیت یک آدم بتواند این همه دنیاهای جور و واجور را در عمر کوتاهش تجربه کند! وبلاگ تجربه ای فراتر از تماشای فیلم یا کتاب خواندن است. حتی تجربه ای متفاوت از تماس مستقیم و حضوری با آدم ها! خصوصا آدم های معاصری که خیلی از حرف هایشان را در حضور دیگران به زبان نمی آورند اما در خلوت و تنهایی شان ... در نوشته هایشان آن ها را می توانی ببینی! می توانی لمس شان کنی! می توانی حس کنی یک انسان چقدر می تواند تاریک باشد! یا چقدر روشن؟!... 

یادم هست در بلاگفا، لیست وبلاگ دوستانم آنقدر متنوع بود که وقتی فکرش را می کنم، باورم نمی شود که چطور آن زمان علاوه بر کار کردن، می توانستم برای آن آدم ها و نوشته هایشان زمان بگذارم! آدم های زخمی و زخم زننده... آدم های سمی... آدم های غمگین و ناامید... آدم هایی که همیشه دنبال بازی دادن و بازی خوردن بودند... و البته آدم های روشنی که در حضورشان و در کنار کلماتشان قد می کشیدم... آدم هایی که بعد از سال ها خواندن شان، آنها را به زندگی واقعی ام دعوت کردم. و بیشتر از کلمات شان حالا از حضورشان نور می گیرم... حتی اگر دیگر نباشند اما بی اغراق هر شب و روز، هر ساعتی از نفس کشیدنم، گاه و بیگاه به یادشان می افتم؛ چرا که هنوز هم می نویسم. هنوز هم با "بندباز" زندگی می کنم!

"بندباز" شخصیتی در فیلم "جاده" فلینی ست که سال های دور دیدم. مردی با عینک و کلاهی سیاه و بال های کوچک سفید که در یک سیرک بندبازی می کند... مردی که از "جلسومینا" شخصیت اصلی داستان می خواهد از چرخه ی بی پایان رنج و درد خارج شود اما جلسومینا به هزار و یک دلیل که فقط ممکن است یک زن درکش کند، این پیشنهاد را رد می کند و ... ( باید فیلم را خودتان تماشا کنید ).

من سال های زیادی، و ساعت های زیادی را در اندوه بیهوده از دست دادم! در اندوه درک نشدن، تقلا کردن برای اینکه خودم را به دیگری بفهمانم! رنجی از سر ِنگهداشتن آدم ها... وفاداری!! اما وفاداری تنها به اندوه بود... "بندباز" مرا نجات داد! بعد از آن هم سعی کردم برای تمام آدم هایی که در مسیر زندگی ام بودند، مثل بندباز باشم... چرا که آدم تا وقتی توی آن چرخه ی ملال است، متوجه نمی شود که چقدر عمرش را بیهوده از دست می دهد. زمان و عمری که بعدها به هیچ وجه نمی تواند دوباره به دستش بیاورد!

و در پایان شاید بد نباشد که این را هم بگویم که خانه ی اصلی بندباز در بلاگفاست. منتها نمی دانم چه اشکالی در نوشته های من است یا شاید هم در چیزهای دیگری که مخاطبانم کمتر به حرف می آیند... بلاگفا که سوت و کور شد، خیلی مقاومت کردم تا به بیان نیایم اما در نهایت به اصرار عزیزی، برای اینکه هنوز حس کنم دنیای وبلاگ نویسی زنده است، به خیل مهاجران بیان پیوستم. و با تعجب دیدم که در چند وبلاگ، جز لینک های دوستان هستم! اما چرا خاموش!!!

دارم با خودم فکر می کنم چند سال است که می نویسم؟! درباره ی زندگی و تمام مخلفاتش! با جزییات فراوان!! تجربه ی وبلاگ نویسی برای من با هیچ فضای ارتباطی دیگری قابل مقایسه نیست. یک جور زندگی دوم اما نه موازی! چیزی که در عالم واقعیت ناممکن است ولی اینجا رخ می دهد.

 

با سپاس فراوان از آقاگل، بخاطر دعوتش... نمی دانم اگر فرصت کافی داشتم و می توانستم مفصل بنویسم، این نوشته چه شکلی می شد؟ اگر سوالی بود در کامنت ها بنویسید، خوشحال می شوم جاهای خالی نوشته ام را با کامنت های شما پر کنم. متشکرم.

رسم است از سه دوست برای نوشتن دعوت کنم اما چون تازه به بیان آمده ام، هنوز خیلی خوب با بلاگرهای اینجا آشنا نشده ام. اما از بین بلاگرها امیدوارم این دوستان هم از تجربیاتشان بنویسند:

Quote

تویی پایان ویرانی

فیل بان

 

 

جان پناه

+ ۱۳۹۹/۶/۲۵ | ۱۱:۲۵ | بندباز **

یک لحظه یادم رفته بود چی می خواستم بنویسم! یک جرعه از چای و نباتم را سرکشیدم تا بلکه تن یخ زده ام کمی گرم شود. تا چای از گلو فرو برود، با خودم فکر کردم: " چی می خواستم بنویسم؟!" فنجان را که روی میز گذاشتم، یادم آمد:

حواستان باشد از چه چیزی / چیزهایی توی زندگی تان فرار می کنید! مطمئن باشید یک روزی می رسد که دلتان می خواهد با تمام وجود دوباره به آغوش آن چیز پناه ببرید!! 

چایم تمام شده است. جانم اما گرم ... نه.

 

اثری از : مهرداد ختایی

 

آموزش کودکانمان را مجازی کنید

+ ۱۳۹۹/۶/۱۶ | ۱۵:۴۲ | بندباز **

میزان تدبیر و امید و مسئولیت پذیری سیستم حاکم بر ایران در برابر شرایط و معضلات جامعه را می توان در همین چند حادثه ی اخیر سنجید. نیاز نیست خیلی به مغزمان فشار بیاوریم و در تاریخ عقب برویم. هر اندازه در خصوص حادثه ی ساقط کردن هواپیمای پرواز 752 اوکراین، اعتراضات آبانماه، پرونده های فساد مالی کلان، سیل ها و زلزله ها، گرانی ها و بیکاری و ... مدیریت و پاسخگویی وجود داشت، در خصوص باز کردن مدارس و عواقب آن نیز وجود خواهد داشت. مسافران آن پرواز بی خبر از حادثه ای که در کمین شان بود، سوار بر آن پرواز شدند. خیلی از شهروندان از پشت پرده ی رانت خواری ها و دزدی های کلان بی خبر بودند. سیل و زلزله می توانست غافلگیرمان کند! و و و ... ولی حالا والدین و معلمین و تمامی دست اندرکاران نظام آموزشی ما به خوبی از نتایج تن دادن به چنین تصمیم اشتباهی، آگاهند. در همین نقطه هاست که تفاوت ِتعیین کننده را ایجاد می کنیم، نه در پای صندوق های رای گیری!... حتی اگر به گفته ی خودشان این خواست دشمن!! باشد که کشور به تعطیلی کشیده شود، خواست ملت حفظ جان کودکان و نسل های آتی این مرز و بوم است. پس لطفا کمی به آن مغزهای پوسیده تان فشار بیاورید و ببینید چه راه های دیگری برای کمتر کشته شدن مردم وجود دارد!

صید ماهی بزرگ

+ ۱۳۹۹/۶/۱۲ | ۲۳:۴۰ | بندباز **

دیوید لینچ را با فیلم جاده ی مالهالند شناختم. آن موقع حسابی از وقتی که برای دیدن آن فیلم گذاشته بودم، کلافه و پشیمان شده بودم. بعدترها در صفحه ی اینستاگرام نشر بیدگل، چند ویدئوی کوتاه از لینچ دیدم که نظرم را نسبت به او تغییر داد. لینچ داشت به زبان ساده از روش مراقبه ای حرف می زد که از طریق آن می توانستی آنقدر عمیق به درون خودت شیرجه بزنی که به منبع وحدت درونی دست پیدا کنی. منبعی که سرچشمه ی هوشیاری و خلاقیت و آرامش و شادمانی است! البته در هیچ کدام از آن ویدئوها، روش مراقبه اش را توضیح نمی داد. فقط می گفت چنین امکانی وجود دارد و همین آدمی مثل من را حسابی تشنه ی دانستن این راه شیرجه زدن در عمق می کرد. 

ظاهرا قرار بود این تشنگی با چاپ کتاب "صید ماهی بزرگ" توسط نشر بیدگل جواب بگیرد! یعنی این توقعی ضمنی بود که در ذهن مخاطبی چون من، با تبلیغاتی که اینجا و آنجا دیده بودم، ایجاده شده بود. زورم به خریدن نسخه ی کاغذی اش نمی رسید! و چه خوب هم که نرسید!! :) اما نسخه ی الکترونیکی آن را از طاقچه تهیه کردم و تمام صفحاتش را تند تند به دنبال یافتن آن روش مراقبه خواندم! ولی در نهایت چیزی دستگیرم نشد! جابه جای کتاب صحبت از مراقبه ای بود که هیچ گاه راه و روشش بر مخاطب آشکار نمی شد. گاهی فکر می کردی چیزی شبیه نماز خواندن است. شاید هم اشتباه از من بود که فکر می کردم قرار است چند ورد و ذکر مشخص پیدا کنم؟! نمی دانم. دست آخر به نظرم این کتاب خلاصه ای بود بر روش کار سینمایی لینج. بر خاطراتش و نوع برخوردش با سوژه ها و عوامل فیلم سازی... و در کل بیشتر مناسب بچه های رشته ی سینما! یا علاقمندان به دنیای لینچ!

دوستی برایم نوشت که کتابهایی از این دست ممکن است در عده ای جرقه بزنند و جمله هایشان الهام بخش حرکتی باشند و در دیگران تاثیری نداشته باشد. ولی یک فیلم دیگر از او برایم نام برد که بعد از دیدنش، کلا نوع نگاهم نسبت به دنیای لینچ تغییر کرد. داستان استریت! به قول آن دوست؛ نباید از این کتاب توقع داستانگویی داشته باشیم. و من اضافه می کنم همینطور هم نباید انتظار یافتن نقشه ی گنج را داشته باشیم. خیلی وقت ها تبلیغات نادرست می توانند آدم را حسابی به بیراهه ببرند و باعث از بین رفتن بهره ای بشوند که ممکن است با معرفی درست از یک اثر، نصیب مخاطبش گردد.

 

صید ماهی بزرگ (مراقبه، هوشیاری، خلاقیت) - دیوید لینچ - علی ظفر قهرمانی نژاد - نشر بیدگل

 

ادب ِحضور

+ ۱۳۹۹/۶/۱۱ | ۱۳:۳۵ | بندباز **

با اینکه چند روزی گذشته اما هنوز هم نتوانسته ام چشم غره ی آن زن جوان را فراموش کنم! زنی حدود بیست و سه - چهار سال، پوشیده در چادری مشکی که تنها گردی صورتش پیدا بود و فقط وقتی که رو به خادم مراسم با صدای بلند فریاد زد، متوجه حضورش شدم و آن چشم غره و غیظ را توی چشم های روشنش دیدم!

-: " برو پی کارت!!... خجالت بکش، برو پی کارت!!..." 

جان، چهار روز ماندن در خانه را طاقت نیاورده بود. می خواست لااقل برای مراسم عاشورا هم که شده از خانه بیرون بزند و عکاسی کند. من هم بعد از اینکه سه روز به بهانه های مختلف منصرفش کرده بودم، بالاخره کوتاه آمدم و امام زاده صالح را پیشنهاد کردم. پیش از اذان بود که با مترو به آن جا رسیدیم. بازار و خیابان خلوت بود. تکیه وسط بازارچه آهنگ مداحی گذاشته بود. خبری از آن مراسم قدیمی نبود. از بازارچه که بیرون زدیم، متوجه ازدحام مردم و نیروهای امنیتی در فضای ترمینال روبه روی حرم شدیم. خادمین تازه داشتند موکت های سرخ را پهن می کردند و تعدادی هم صندلی پلاستیکی قرمز رنگ کنار گذاشته بودند تا اگر جمعیت روی موکت جا نشدند، از صندلی استفاده کنند. آفتاب ستیغ آسمان بود و نزدیکی های اذان. صدای مداحان از چند بلندگو در هم ادغام می شد و چیزی از روضه شان نمی فهمیدی. مردم با فاصله روی موکت ها نشسته بودند. هنوز جای خالی زیاد داشت. اما عده ای شروع کرده بودند خودسرانه صندلی ها را برداشتن و جابجا کردن... خادمین با سعه صدر با مردم رفتار می کردند. تمام تلاش شان این بود که صندلی ها را با فاصله بگذارند تا ملت کمتر توی حلق هم باشند. اما خانواده ها اصرار داشتند هر کدام برای خودش یک جایی پیدا کند و کنار باقی اعضای خانواده اش باشد. ردیف صندلی ها با منت و خواهش خادمین شکل می گرفت. زیر گرمای آفتاب و توی لباس های مشکی، عرق ریزان سعی داشتند نظم و ترتیبی به حضور مردم بدهند که صدای زن را شنیدم!

-: " از اونجا چند بار گفتم به ما هم صندلی بدید... فکر کردین کی هستین؟!..."

مرد جوان لاغراندامی هم ساکت کنار دست زن ایستاده بود. به نظر می رسید شوهرش باشد. زن دست برد سمت صندلی هایی که توی دست های یکی از خادمین بود. صندلی را با زور کشید و در جواب حرفهای خادم که از او می خواست در ردیف صندلی های چیده شده بنشینند، چشم غره ای کرد و سرش را به حالت تهدید توی صورت مرد برد.

-: " برو پی کارت!!... خجالت بکش، برو پی کارت!!..." 

هاج و واج مانده بودم. مرد خادم هم سرش را پایین انداخت و به سمت دیگری رفت. زن جوان دو صندلی پلاستیکی را به طرف دیگر خیابان برد و از شوهرش خواست که بنشیند. داشتم به صدای قرآن و رقص بیرق سرخ و حضور چند صد نفری مردم توی ترمینال نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم ما از حسین (ع) چه چیزی یاد گرفته ایم؟!... چقدر دلم می خواست رویش را داشتم و جلو می رفتم و به زن می گفتم لااقل در مجلس آقایی که به نظر می رسد به او اعتقاد داری ادب داشته باش!! حالم گرفته شده بود. به مرد خادم فکر می کردم و حسی که از این رفتار در دلش ایجاد شده بود. به دلیل این همه طلبکاری  فکر می کردم!  به حس ِحق به جانبی ای که قشر خاصی امثال این زن و مرد، در سال های اخیر به خودشان داده اند! که صاحب مردمند! که هر چه در کشور است مال آنهاست و حق دارند با بقیه هر طوری که دلشان خواسته رفتار کنند... .

حس بدی از حضور در آن مکان پیدا کردم. به امامزاده سلام دادم و دنبال جان گشتم. سرگرم عکاسی اش بود. صدای کوبیدن به طبلی از سمت میدان تجریش به گوشم خورد. جلو رفتم و دست جان را گرفتم و به سمت میدان راه افتادیم... دسته ی کوچکی بود که مداح جوان و ناشی اش حتی خودش هم نمی فهمید چه می خواند خصوصا آنجایی که عربی را هم قاطی شعرش داشت! اما در عوض نوازندگانش تب و تاب ظهر عاشورا را قاطی صدای طبل و سنج، توی رگ های آدم می ریختند. مرد جوانی هم در انتهای دسته ترومپت می نواخت... نوای سازش، سوزی داشت که ناخواسته پا به پایشان قدم برداشتم... آرام آرام سینه زنی کردم و تصویر خیابان از پس پرده ی اشک تاب برداشت...

همان موقع بود که دیدم دخترکی ده - یازده ساله با موهای بلند خرمایی بافته و شلوارک جین سرهمی، زنجیر به دست در کنار مردها عزاداری می کرد... زن بلوچی را دیدم که توی لباس محلی مزین شده به سوزن دوزی های رنگارنگ، شانه به شانه ی مردها زنجیر می زد... به این همه رواداری، آفرین گفتم! همان جا بود که فهمیدم امام حسین مال هیچ فرقه و قشر و طرز تفکری نیست! امام حسین مال همه ی دنیاست. مال ِهمه ی آنهایی که هنوز هم ذره ای آزاده‌گی توی سینه شان می تپد و همچنان راه خودشان را می روند؛ حتی اگر عده ای بخواهند به نام دین، همه چیز را از معنی خالی کنند! امام حسین همیشه زنده است! و مهرش با دل آدم ها چنان می کند که خودخواهی شان را از یاد می برند!

 

چیزهایی که می دهیم؛ چیزهایی که عایدمان می شود!

+ ۱۳۹۹/۶/۳ | ۱۲:۵۴ | بندباز **

چند روزی ست که خبرهای مربوط به تجاوز جنسی بعضی اساتید هنر را در صفحه های مجازی دنبال می کنم. خواندن حرف های زنان و مردانی که به شکل های مختلف مورد تعرض قرار گرفته اند، احساسات ضد و نقیضی را در آدم بیدار می کند. خصوصا اگر تو هم زمانی در جرگه ی همین آدم ها بوده باشی و فضاهایی که آنها به واسطه ی هنر نقاشی و طراحی تجربه کرده اند، از نزدیک دیده باشی. خیلی سعی کردم با فکر و حرف هایم قضاوت شان نکنم. این را هم همین ابتدا بگویم که تجاوز جنسی مختص یک قشر خاص نیست. در همه ی مکان ها چه ورزشی، چه کاری و سیاسی و... وجود دارد. چیزی که مهم است این است که  "متجاوز باید مجازات شود." فرقی نمی کند چه کسی باشد؟ و در چه سطحی از مقبولیت و معروفیت جامعه قرار داشته باشد! از این بابت خوشحالم که حالا به واسطه ی رسانه های جمعی، صدای آدم ها زودتر به هم می رسد و می توانند یکصدا بشوند و از چیزهایی بگویند که تا دیروز باید درباره شان سکوت می کردند!... امیدوارم هر چه زودتر صحنه ی مجازات این به اصطلاح اساتید! و در واقع بیماران روانی ِآزاد را ببینم!

روی حرفم اما بیشتر به سمت دختران و پسرانی ست که یا هنوز یاد نگرفته اند چطور باید از خودشان مراقبت کنند و یا حاضرند بخاطر رسیدن به هدف شان هر چیزی را بپذیرند! به شخصه، من هم در سالهایی که دانشگاه هنر می رفتم، کلاس ها و آتلیه های خصوصی و عمومی اساتید مختلفی را تجربه کردم. و تفاوتشان را حس کردم. خوب می دانم که لااقل آن زمان، نوع پوشش و شکل روابط آدم ها، خیلی با فضای بیرونی و واقعیت عمومی جامعه مان فاصله داشت. این را هم همه می گذاشتند به عنوان آوانگارد بودن هنرمند! چیزی که من هیچ وقت نمی توانم قبولش کنم. همین آزادی های بی حساب و کتاب که اکثرا شاید فقط توی فیلم ها دیده بودند و کپی بدشکلی از آن را در فضاهای هنری ارائه می کردند، باعث شد نتوانم در هیچ کدام از آن فضاها دوام بیاورم. از آن آدم ها و آتلیه ها دور و دورتر شدم. هر چه زمان می گذشت، روابط افسارگسیخته تر می شد و در نهایت مکانی که می بایست در خدمت تمرین هنر باشد، رفته رفته به هزار و یک دلیل، به شکل کازینو در می آمد! یکی - دو جایی را هم که سالم بودند و حرفه ای کار می کردند، به بهانه های واهی پلمپ کردند! چرا که مالکان و اساتید آنها حاضر نبودند دم آقایان را ببینند و سبیل شان را چرب کنند!!

این خیلی طبیعی است که آدم اگر مدتی در یک جمع باشد، ناخودآگاه به شکل همان جمع درمی آید و شاید خودش هم دیگر متوجه نشود چه تغییری کرده است. اما از دیروز با مرور حرف های دخترها - بخصوص - از خودم می پرسم " واقعا ارزشش را دارد؟!" بعد به خودم نگاه می کنم که در زمینه ی هنری به هیچ جا نرسیدم. و دوباره می پرسم: " اگر آنها بخواهند برای خودشان جایگاهی در جامعه ی هنری پیدا کنند، راه دیگری هم دارند؟!" و جواب می دهم : " نه! مگر اینکه یک اسپانسر پولدار و قدرتمند داشته باشند. وگرنه تنها راه موجود برایشان همین است که به حلقه ی یکی از این اساتید معروف درآیند و خب این هم هزینه ی خودش را دارد. " (دوباره تاکید می کنم نه همه ی اساتید!)

در جامعه ای که مجوز آموزشگاه ها و مراکز هنری را فقط به یک عده ی بخصوص می دهند که از قضا چندان هم نه از نظر حرفه ای و نه از نظر اخلاقی دارای استاندارد و سلامت هستند، در جامعه ای که اگر انسان درستی باشی و بخواهی در فضای سالمی کار کنی - چه استاد، چه هنرجو - آنقدر انگ می زنند و آزار می دهند که همگی به کنج خلوت خودشان پناهنده شده یا از کشور خارج می شوند، در جامعه ای که فساد در هر زمینه اش ریشه های بزرگی دوانده و هنرش هم به واسطه ی قدرت و پولی که در خود دارد، یکی از بهترین بسترهای سورچرانی عده ای خاص شده است؛ واقعا چه انتظاری می توانیم داشته باشیم؟! چرا حال و روز هنر و فرهنگ مان اینقدر خراب و مریض است؟! چه کسی مقصر است؟! آنکه مجوز می دهد؟ آن استاد؟ آن هنرجو؟!... کدامشان؟! بعد با خودم می گویم: " چیزی که در این میان اصلا اهمیتی ندارد هنر است! و مشکل اصلی هم همین است."

حرفهای من را حتما آن دسته از دوستانی که دستی در هنر دارند خیلی بهتر درک می کنند. تا وقتی فضای سالم و رقابتی در جامعه ی ما ایجاد نشود، همین کثافتکاری ها نه تنها در هنر، بلکه در تمام صنعت و اقتصاد و سیاست و ... ادامه دارد. تا زمانیکه قدرت به واسطه ی داشتن رانت و پول در دست یک عده ی خاص است، هیچ چیزی عوض نمی شود که بدتر هم می شود! اما وقتی ملاک هنر در جامعه ای ارائه ی یک مفهوم با کیفیت استاندارد باشد، وقتی آنقدر آموزشگاه و کلوپ هنری در شهری بود که اگر یک جایی حس بدی پیدا کردی، بروی جای دیگر. اگر استادی اذیتت کرد، بدانی استاد دیگری هم هست که بشود در کنار او آموخت و رشد کرد... وقتی حق انتخاب داشته باشی! قضیه خیلی فرق می کند. مطمئنا آن زمان آسیب کمتری هم به آدم ها وارد می شود و هم کم کم بقیه می فهمند برای ماندن در فضای کار رقابتی، مجبورند یک حداقل هایی را رعایت کنند و در نهایت هنرمان هم زنده خواهد شد!!

حق انتخاب داشتن، مسئله ی خیلی مهمی است! هر چند در همین فضای مسموم فعلی هم هنوز حق انتخاب داری! انتخاب بین حفظ کردن ارزش های قلبی خودت به بهای از دست دادن یک سری چیزها یا پیشرفت کردن و توی چشم آمدن به بهای از دست دادن یک سری چیزهای دیگر!! باید دید چرا در سال های اخیر، دیگر اثری از آن ارزش های قبلی نیست و خیلی ها حاضرند به هر قیمتی به خواسته هایشان برسند! هر دو طرف ماجرا را می گویم: چه آن استاد و چه آن هنرجو! ( باز تاکید کنم که منظورم همه نیستند! )

 

نقاشی از : مجتبی تاجیک

 

 

تمام روزهایمان عاشوراست... تمام زندگی مان شده کربلا!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۹ | ۱۲:۴۴ | بندباز **

داشتم به حرف های علیرضا آدمبکان گوش می کردم. در ویدئو مستند کوتاهی که درباره ی آثار این نقاش تهرانی ساخته شده است. نقاشی که همیشه از دیدن آثارش در گالری ها فرار می کردم چون حس قوی و تندی از خشنونت و پریشانی در کارهایش بود. نقاشی هایش مضطربم می کرد. در تابلوهایش آدم ها، مناسک و مکان هایی را می دیدم که برایم آشنا بودند اما چیزی مثل یک دیوار، جلوی این آشنایی را می گرفت! دیواری که جلوه ی ترسناکی دارد و وجه دیگر این آدم ها، رفتارها و جغرافیای زیستن شان را به رخم می کشند... .

داشتم به حرف های آدمبکان گوش می کردم اما فکرم یکباره پریده بود به گفتگوی تلفنی صبحم با رئیس یکی از شعبه های بانک رفاه! بانکی که وام ازدواجم را سال گذشته با هزار سلام و صلوات از آن گرفته بودم. وامی که همان اول کار - حتی پیش از واریز کردنش - می خواستند قسط اول را از آن کسر کنند و مبلغ یک میلیون و پانصد هزار تومانش را هم مسدود کردند به اسم اینکه؛ خودمان می خواهیم دو قسط آخرتان را تسویه کنیم. ممکن است شما نتوانید!!داشتم به حرف های آقای رئیس فکر می کردم که با دلخوری می گفت: " ببین خانوم سرصبحی حال بانکمون رو نگیر! این پول، کارمزد سالیانه ی وام شماست. ممکنه قسط ها براتون سنگین باشه و نتونید بپردازید. ما براتون نگه داشتیم. تازه یه خوش حسابی هم براتون هست تا اگر وام دیگه ای خواستید...".

روز قبل که با بازرسی بانکشان تلفنی حرف زده بودم و روال را پرسیده بودم، تازه متوجه شدم که کارشان غیرقانونی است. و اینکه می توانم شکایت کنم. پس همین حرف ها را به رئیس بانک زدم و او به روش های مختلف سعی داشت تا با زبان بازی، از انجام این کار منصرفم کند. وقتی که برای چندمین بار مودبانه حرفش را قطع کردم و گفتم که می دانم کارمزد را چطور حساب می کنید و من موضوع را به بازرسی اطلاع می دهم با تحکم گفت: " خب پس اگه اینطوره که هیچی. تمام! " یک لحظه فکر کردم الان می خواهد گوشی را بکوبد روی میز. اما چیزی شبیه همان تحکم توی سرم دوید و گفتم: " حقیقتش اینه که شما مجوز اینکارو ندارید! پس لطفا به مسئولش بگید جلوی حسابم رو باز کنه! " گلویی صاف کرد و با عصبانیت کدملی و نامم را پرسید و خداحافظ!!

شب قبل خوب نخوابیده بودم. این گفتگو با سردرد و حسی تمام شد که حالم را بدتر می کرد؛ " انگار مشتری کودن است و نمی تواند از پس حساب و کتاب هایش بربیاد! انگار طفیلی هستی و آنها باید به جایت تصمیم بگیرند. تو نمی فهمی، تو نمی توانی، این ما هستیم که صلاحت را تشخیص می دهیم. درست و غلط را ما تعیین می کنیم. این طور باید باشد که ما می گوییم...".

چشمم می پرد و  به تصویر نقاشی های آدمبکان توی گوشی خیره می شود. رد خون ِسرخی بر تن بوم شتک زده است. هیکل هایی سفیدپوش با سری تراشیده دور هم جمع شده اند و توی دست شان قمه دارند... صورت های خشن و ترسناکی که از پشت سرخی خون به هم نگاه می کنند... تصویری که به گفته ی آدمبکان، از سن پنج سالگی در ذهنش مانده است! آن هم بعد از دیدن مراسمی که آن سال ها هنوز هم در هیات های قدیمی تهران اجرا می شده است. تصویری که باعث شده بود او سال ها بعد به دنبال یافتن حقیقت پشت آن باشد. اینکه دلیل این رفتارها چیست؟ اعتقادات مردم و از جمله خودش، از کجا ریشه می گیرند؟ چقدرشان درست است؟ چقدرشان اغراق است و فریبکاری؟! اصلا حقیقت چیست و کجاها پنهان شده است؟!... همین سوال ها و یافتن پاسخ آنها، منشاء سال ها نقاشی های او بوده است.

 

اثری از: علیرضا آدمبکان

 

دارم به ناآگاهی خودم فکر می کنم. به چیزهای زیادی که نمی دانم و همین ندانستن باعث شده خیلی جاها حقم را از من بگیرند. دارم به پنهان کردن حقیقت فکر می کنم. به مسائل ساده ای مثل همین وام! که اگر برای همه شفاف بشود، دیگر کمتر دچار ترس و اضطراب می شویم. دیگر اینهمه انرژی از دست نمی دهیم و متحمل فشار فکری و روحی نمی شویم! به آدم هایی فکر می کنم که از پس هزاران سال پیش، حقیقت را پنهان کرده اند و باعث سختی زندگی و ریختن خون انسان های بیشماری شده اند. به ظلم شان که تا امروز و همین جا ادامه پیدا کرده است! به ریز و درشت شان که زورگویی و زیاده خواهی شان سیرمانی ندارد!! و به صحنه ی جنگی که همیشه حاضر است میان حق و باطل!... 

ویدئو تمام شده اما من گوشی به دست توی فکر غرقم. به خودم می آیم. چند بار دیگر به شعبه زنگ می زنم اما کسی جواب نمی دهد. حسابم را توی گوشی چک می کنم. مانده ی قابل برداشت را چند باری با دقت نگاه می کنم. مبلغ را آزاد کرده اند اما باز هم جلوی دویست تومانش را بسته اند!