دقیق خاطرم نیست که ساعت حوالی چند ِشب بود که بیخوابی دوباره به سرم زده بود و از کلافگی رفتم سراغ خواندن وبلاگ ها! آنجا بود که خانه ی آقاگل را انتخاب کردم و بعد از خواندن تجربه ی جالبش از عالم وبلاگ نویسی به خاطره های سال های دور پرت شدم! بماند که وقتی اسم خودم را هم در انتهای متن دیدم، چند باری چشمم را مالیدم تا مطمئن شوم درست دیده ام!! دعوتنامه ای بود برای نوشتن درباره ی تجربه ی وبلاگ نویسی به بهانه ی این روز!

راستش من حافظه ی بلندمدت خوبی ندارم. خیلی از اتفاقات را زود از یاد می برم تا جایش بتوانم اتفاقات تازه تری را جا بدهم. درباره ی وبلاگ نویسی هم آن اوایل خاطرم هست اولین وبلاگی که در بلاگفا ساختم، اسمش "مسیج سفید" بود. آن روزها و شب ها، دوران عشق افلاطونی ام بود. دورانی که وقتی نمی توانستم تمام حس ها و حرف هایی را که یکباره به قلب و مغزم هجوم می آوردند با کلمه به زنجیر بکشم، به طرف مورد نظر یک مسیج خالی می فرستادم! و فکر می کردم که همه حرفهایم را به او گفته ام و او هم گرفته است!!... بماند! آن وبلاگ و چند وبلاگ بعدتر از آن، هر کدام یک سال بیشتر عمر نکردند: " زنی روشن در سایه " - " پیچ امین الدوله " - " دیوانه می گفت باران می آید " و شاید چند تای دیگر هم بودند که الان اسم شان را به یاد ندارم.

اینهایی را که اسم بردم تا پیش از سال هشتاد و نه بود. اما با "بندباز" از سال هشتاد و نه تا حالا مانده ام. مثل دو رفیق! خیلی روزها و شب هایم را فقط او دیده است. خاطره ها و دوستانی را برایم به ارمغان آورده است که هنوز هم با منند. من با وبلاگ زندگی کرده ام! از وبلاگ یاد گرفته ام. با وبلاگ کار کرده ام و آموزش داده ام! آدم های مختلفی را در طول تمام این سال ها از همین پنجره ی کوچک درک کرده ام! حتی با یکی از همین بلاگرهای نازنین ازدواج کردم. وبلاگ یک وزن سنگین در زندگی ام داشته است. شاید بهترین گزینه برای آدمی که تنهایی هایش، غم ها و شادی هایش، ترس ها و نگرانی ها و امیدهایش را بهتر از هر چیزی با کلمه می تواند بیان کند، وبلاگ است. یک جور نفس کشیدن، یک جور پیوند داشتن با آدم ها... آدم هایی که بیرون از کلمه هایشان شکل دیگری هستند. گاهی خیلی شبیه کلماتشان و گاهی هم نه؛ جایی درست مقابل نوشته هایشان... نه لزوما خوب و نه بد! 

وبلاگ به من یاد داد که آدم ها را جور دیگری بشناسم. بتوانم بی اینکه خودشان بفهمند، تا یک قدمی نبض و فکرشان پیش بروم. با قدرت همین کلمات، پا به پایشان در زندگی قدم بزنم، و خیلی وقت ها بتوانم کمک شان کنم. شاید این چیزی بود که روزی خودم نیازش داشتم اما کسی را پیدا نمی کردم... هر چند همین تجربه باعث شد با پیچیدگی های روحی و روانی آدم ها، تا حد زیادی آشنا بشوم و کمک بزرگی به درک من از دنیای اطرافم بود... حالا که فکر می کنم، باورم نمی شود که در دنیای واقعیت یک آدم بتواند این همه دنیاهای جور و واجور را در عمر کوتاهش تجربه کند! وبلاگ تجربه ای فراتر از تماشای فیلم یا کتاب خواندن است. حتی تجربه ای متفاوت از تماس مستقیم و حضوری با آدم ها! خصوصا آدم های معاصری که خیلی از حرف هایشان را در حضور دیگران به زبان نمی آورند اما در خلوت و تنهایی شان ... در نوشته هایشان آن ها را می توانی ببینی! می توانی لمس شان کنی! می توانی حس کنی یک انسان چقدر می تواند تاریک باشد! یا چقدر روشن؟!... 

یادم هست در بلاگفا، لیست وبلاگ دوستانم آنقدر متنوع بود که وقتی فکرش را می کنم، باورم نمی شود که چطور آن زمان علاوه بر کار کردن، می توانستم برای آن آدم ها و نوشته هایشان زمان بگذارم! آدم های زخمی و زخم زننده... آدم های سمی... آدم های غمگین و ناامید... آدم هایی که همیشه دنبال بازی دادن و بازی خوردن بودند... و البته آدم های روشنی که در حضورشان و در کنار کلماتشان قد می کشیدم... آدم هایی که بعد از سال ها خواندن شان، آنها را به زندگی واقعی ام دعوت کردم. و بیشتر از کلمات شان حالا از حضورشان نور می گیرم... حتی اگر دیگر نباشند اما بی اغراق هر شب و روز، هر ساعتی از نفس کشیدنم، گاه و بیگاه به یادشان می افتم؛ چرا که هنوز هم می نویسم. هنوز هم با "بندباز" زندگی می کنم!

"بندباز" شخصیتی در فیلم "جاده" فلینی ست که سال های دور دیدم. مردی با عینک و کلاهی سیاه و بال های کوچک سفید که در یک سیرک بندبازی می کند... مردی که از "جلسومینا" شخصیت اصلی داستان می خواهد از چرخه ی بی پایان رنج و درد خارج شود اما جلسومینا به هزار و یک دلیل که فقط ممکن است یک زن درکش کند، این پیشنهاد را رد می کند و ... ( باید فیلم را خودتان تماشا کنید ).

من سال های زیادی، و ساعت های زیادی را در اندوه بیهوده از دست دادم! در اندوه درک نشدن، تقلا کردن برای اینکه خودم را به دیگری بفهمانم! رنجی از سر ِنگهداشتن آدم ها... وفاداری!! اما وفاداری تنها به اندوه بود... "بندباز" مرا نجات داد! بعد از آن هم سعی کردم برای تمام آدم هایی که در مسیر زندگی ام بودند، مثل بندباز باشم... چرا که آدم تا وقتی توی آن چرخه ی ملال است، متوجه نمی شود که چقدر عمرش را بیهوده از دست می دهد. زمان و عمری که بعدها به هیچ وجه نمی تواند دوباره به دستش بیاورد!

و در پایان شاید بد نباشد که این را هم بگویم که خانه ی اصلی بندباز در بلاگفاست. منتها نمی دانم چه اشکالی در نوشته های من است یا شاید هم در چیزهای دیگری که مخاطبانم کمتر به حرف می آیند... بلاگفا که سوت و کور شد، خیلی مقاومت کردم تا به بیان نیایم اما در نهایت به اصرار عزیزی، برای اینکه هنوز حس کنم دنیای وبلاگ نویسی زنده است، به خیل مهاجران بیان پیوستم. و با تعجب دیدم که در چند وبلاگ، جز لینک های دوستان هستم! اما چرا خاموش!!!

دارم با خودم فکر می کنم چند سال است که می نویسم؟! درباره ی زندگی و تمام مخلفاتش! با جزییات فراوان!! تجربه ی وبلاگ نویسی برای من با هیچ فضای ارتباطی دیگری قابل مقایسه نیست. یک جور زندگی دوم اما نه موازی! چیزی که در عالم واقعیت ناممکن است ولی اینجا رخ می دهد.

 

با سپاس فراوان از آقاگل، بخاطر دعوتش... نمی دانم اگر فرصت کافی داشتم و می توانستم مفصل بنویسم، این نوشته چه شکلی می شد؟ اگر سوالی بود در کامنت ها بنویسید، خوشحال می شوم جاهای خالی نوشته ام را با کامنت های شما پر کنم. متشکرم.

رسم است از سه دوست برای نوشتن دعوت کنم اما چون تازه به بیان آمده ام، هنوز خیلی خوب با بلاگرهای اینجا آشنا نشده ام. اما از بین بلاگرها امیدوارم این دوستان هم از تجربیاتشان بنویسند:

Quote

تویی پایان ویرانی

فیل بان