ادب ِحضور
با اینکه چند روزی گذشته اما هنوز هم نتوانسته ام چشم غره ی آن زن جوان را فراموش کنم! زنی حدود بیست و سه - چهار سال، پوشیده در چادری مشکی که تنها گردی صورتش پیدا بود و فقط وقتی که رو به خادم مراسم با صدای بلند فریاد زد، متوجه حضورش شدم و آن چشم غره و غیظ را توی چشم های روشنش دیدم!
-: " برو پی کارت!!... خجالت بکش، برو پی کارت!!..."
جان، چهار روز ماندن در خانه را طاقت نیاورده بود. می خواست لااقل برای مراسم عاشورا هم که شده از خانه بیرون بزند و عکاسی کند. من هم بعد از اینکه سه روز به بهانه های مختلف منصرفش کرده بودم، بالاخره کوتاه آمدم و امام زاده صالح را پیشنهاد کردم. پیش از اذان بود که با مترو به آن جا رسیدیم. بازار و خیابان خلوت بود. تکیه وسط بازارچه آهنگ مداحی گذاشته بود. خبری از آن مراسم قدیمی نبود. از بازارچه که بیرون زدیم، متوجه ازدحام مردم و نیروهای امنیتی در فضای ترمینال روبه روی حرم شدیم. خادمین تازه داشتند موکت های سرخ را پهن می کردند و تعدادی هم صندلی پلاستیکی قرمز رنگ کنار گذاشته بودند تا اگر جمعیت روی موکت جا نشدند، از صندلی استفاده کنند. آفتاب ستیغ آسمان بود و نزدیکی های اذان. صدای مداحان از چند بلندگو در هم ادغام می شد و چیزی از روضه شان نمی فهمیدی. مردم با فاصله روی موکت ها نشسته بودند. هنوز جای خالی زیاد داشت. اما عده ای شروع کرده بودند خودسرانه صندلی ها را برداشتن و جابجا کردن... خادمین با سعه صدر با مردم رفتار می کردند. تمام تلاش شان این بود که صندلی ها را با فاصله بگذارند تا ملت کمتر توی حلق هم باشند. اما خانواده ها اصرار داشتند هر کدام برای خودش یک جایی پیدا کند و کنار باقی اعضای خانواده اش باشد. ردیف صندلی ها با منت و خواهش خادمین شکل می گرفت. زیر گرمای آفتاب و توی لباس های مشکی، عرق ریزان سعی داشتند نظم و ترتیبی به حضور مردم بدهند که صدای زن را شنیدم!
-: " از اونجا چند بار گفتم به ما هم صندلی بدید... فکر کردین کی هستین؟!..."
مرد جوان لاغراندامی هم ساکت کنار دست زن ایستاده بود. به نظر می رسید شوهرش باشد. زن دست برد سمت صندلی هایی که توی دست های یکی از خادمین بود. صندلی را با زور کشید و در جواب حرفهای خادم که از او می خواست در ردیف صندلی های چیده شده بنشینند، چشم غره ای کرد و سرش را به حالت تهدید توی صورت مرد برد.
-: " برو پی کارت!!... خجالت بکش، برو پی کارت!!..."
هاج و واج مانده بودم. مرد خادم هم سرش را پایین انداخت و به سمت دیگری رفت. زن جوان دو صندلی پلاستیکی را به طرف دیگر خیابان برد و از شوهرش خواست که بنشیند. داشتم به صدای قرآن و رقص بیرق سرخ و حضور چند صد نفری مردم توی ترمینال نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم ما از حسین (ع) چه چیزی یاد گرفته ایم؟!... چقدر دلم می خواست رویش را داشتم و جلو می رفتم و به زن می گفتم لااقل در مجلس آقایی که به نظر می رسد به او اعتقاد داری ادب داشته باش!! حالم گرفته شده بود. به مرد خادم فکر می کردم و حسی که از این رفتار در دلش ایجاد شده بود. به دلیل این همه طلبکاری فکر می کردم! به حس ِحق به جانبی ای که قشر خاصی امثال این زن و مرد، در سال های اخیر به خودشان داده اند! که صاحب مردمند! که هر چه در کشور است مال آنهاست و حق دارند با بقیه هر طوری که دلشان خواسته رفتار کنند... .
حس بدی از حضور در آن مکان پیدا کردم. به امامزاده سلام دادم و دنبال جان گشتم. سرگرم عکاسی اش بود. صدای کوبیدن به طبلی از سمت میدان تجریش به گوشم خورد. جلو رفتم و دست جان را گرفتم و به سمت میدان راه افتادیم... دسته ی کوچکی بود که مداح جوان و ناشی اش حتی خودش هم نمی فهمید چه می خواند خصوصا آنجایی که عربی را هم قاطی شعرش داشت! اما در عوض نوازندگانش تب و تاب ظهر عاشورا را قاطی صدای طبل و سنج، توی رگ های آدم می ریختند. مرد جوانی هم در انتهای دسته ترومپت می نواخت... نوای سازش، سوزی داشت که ناخواسته پا به پایشان قدم برداشتم... آرام آرام سینه زنی کردم و تصویر خیابان از پس پرده ی اشک تاب برداشت...
همان موقع بود که دیدم دخترکی ده - یازده ساله با موهای بلند خرمایی بافته و شلوارک جین سرهمی، زنجیر به دست در کنار مردها عزاداری می کرد... زن بلوچی را دیدم که توی لباس محلی مزین شده به سوزن دوزی های رنگارنگ، شانه به شانه ی مردها زنجیر می زد... به این همه رواداری، آفرین گفتم! همان جا بود که فهمیدم امام حسین مال هیچ فرقه و قشر و طرز تفکری نیست! امام حسین مال همه ی دنیاست. مال ِهمه ی آنهایی که هنوز هم ذره ای آزادهگی توی سینه شان می تپد و همچنان راه خودشان را می روند؛ حتی اگر عده ای بخواهند به نام دین، همه چیز را از معنی خالی کنند! امام حسین همیشه زنده است! و مهرش با دل آدم ها چنان می کند که خودخواهی شان را از یاد می برند!
من از وقتی دارم عجله رو از لحظه هام میگیرم.. از وقتی آهستگی رو چاشنی دقایقم میکنم.. از وقتی فهمیدم هیچ جا هیچ خبری نیست جز همین جایی که هستم و قرار توش،، رنگ زندگیم عوض شده..
خوب یادم میاد زمانی که عجله داشتم و زندگی چقدر سخت باهام راه می یومد..
حتما،، حتما بندباز عزیز..
البته تو پست هام همیشه ردپای آهستگی و لحظه حال و همینی که هست رو دیدن و قرار گرفتن هست؛ چون دارم سعی میکنم اینو زندگی کنم، ناخودآگاه هست تو نوشته هام.. اما مینویسمش به طور خاص حتما..
مرسیی از تو ..
اه که چقدر دل منم گرفت
متاسفانه از این رفتارها زیاد دیدم ...
عزاداریتون قبول باشه :)
خیلی دوست داشتم خلاصه یکی پیدا بشه در مورد مغز راه حسین بنویسه، همه ش محبت را موضوع نوشتن میکنند و نوشتند و در این ایام موارد بسیاری را خواندیم. اما آفرین که واقعاً در اینجا آمده که باید از نور حسین استفاده کنیم برای رعایت حق همدیگر. احترام به همدیگر.
بحث آهستگی شد، شاید همین بحث را بشود در بعد اجتماعی هم وارد کرد. شاید جامعه ای که ادعای کمتری نسبت به اخلاق داشته باشد، در عمل به اخلاق نزدیکتر باشد.
من خیلی امام حسینی نیستم. ادعای ندارم. شیعه راستین نیستم.
ولی آزاده بودن را دوست دارم. آزاد بودن از دست خودخواهی.
نمیگویم بهترین راه است. فعلا که خوشم. کسی را به این راه پیشنهاد نمیکنم و نمیگویم همین است که همین است. شاید اشتباه کنم.
یک چنین ادبیاتی و چنین آدمهای احتمالا برای جامعه مفیدتر باشد..
واقعا؟ گفت برو پی کارت؟
چندین سال پیش تو صف اتوبوس بودم بیهوا یک خانومی اومد با من دعوا گرفت هی میگفت تو اینطور تو اینجور. اصلا نمیشناختمش و از خجالت داشتم آب میشدم تو زمین. بعد یک آقایی اومد توضیح داد این خانم اعصابش ناراحته و تقصیر تو نیست و مشکل داره. منظورم اینه واقعا ترسناکه تو جمع آدم اینجوری باهاش برخورد بشه و خرد بشه.. اما دونستن اینکه بقیه با این رفتار یا ناراحتی خانم آشنا بودن و فکر نکردند که واقعا من غول بیشاخ دمیام که در حق کسی کار بدی کرده خیلی کمک بود. نظرم اینه که اگر هم نمیشه با امثال این خانم بددهن روبرو شد یا چیزی یادشون داد، که اصلا کار یک تذکر و سی ثانیه حرف زدن نیست، میشه به اون آقای خادم گفت که به دل نگیره، که همه میدونن تقصیر اون نیست.
+ و چه نثر و جملات زیبایی داشت این پست :)
آره واقعاً درسته هر جایی برای خودش ادب حضوری داره که باید رعایت بشه که ...
بعضی اوقات توقعاتم ناشی از ظاهر افراد مرا سوق به یه ناامیدی مزمن میده وقتی می بینم رفتار و کردار با هم همخوانی ندارد لذا فقط گاهی سکوت می کنم و به گذر ثانیه ها می نگرم و با خودم فکر می کنم که من اگه توی اون شرایط بودم چه می کردم؟ شاید برای خودنمایی کنار دلبر من هم مرتکب عدم رعایت ادب حضور شوم ...
یه چیز دیگه هم برام جالب بود صبری که خادمین خرج میدن ... به وفور این رو جاهای مختلف دیدم که خادمین آرامش خاصی در وجودشون هست که میشه این رو توی لحظه هاشون حس کنی جالب تر این حالشون بر من رهگذر هم گاهی تاثیرگذار هست و آروم تر میشم انگار دستگاه بلوتوث آرامش دارند و وقتی از کنارشون رد میشی بهت آلارم میده آرامش فوری :) ...
خودخواهی، حق به جانبی، همه چیز رو واسه من خواستن و زیاااد خواستن....
اگه فقط چند لحظه متوقف بشیم و آگاه و تمرکز کنیم، باز هم فکر میکنیم همه چیز رو میدونیم و همه ی حق ها مال ماست؟؟ گمان نکنم....
مرسی بندباز از قلم شیرینتون...