+
۱۳۹۹/۶/۱۱ | ۱۳:۳۵ | بندباز **
با اینکه چند روزی گذشته اما هنوز هم نتوانسته ام چشم غره ی آن زن جوان را فراموش کنم! زنی حدود بیست و سه - چهار سال، پوشیده در چادری مشکی که تنها گردی صورتش پیدا بود و فقط وقتی که رو به خادم مراسم با صدای بلند فریاد زد، متوجه حضورش شدم و آن چشم غره و غیظ را توی چشم های روشنش دیدم!
-: " برو پی کارت!!... خجالت بکش، برو پی کارت!!..."
جان، چهار روز ماندن در خانه را طاقت نیاورده بود. می خواست لااقل برای مراسم عاشورا هم که شده از خانه بیرون بزند و عکاسی کند. من هم بعد از اینکه سه روز به بهانه های مختلف منصرفش کرده بودم، بالاخره کوتاه آمدم و امام زاده صالح را پیشنهاد کردم. پیش از اذان بود که با مترو به آن جا رسیدیم. بازار و خیابان خلوت بود. تکیه وسط بازارچه آهنگ مداحی گذاشته بود. خبری از آن مراسم قدیمی نبود. از بازارچه که بیرون زدیم، متوجه ازدحام مردم و نیروهای امنیتی در فضای ترمینال روبه روی حرم شدیم. خادمین تازه داشتند موکت های سرخ را پهن می کردند و تعدادی هم صندلی پلاستیکی قرمز رنگ کنار گذاشته بودند تا اگر جمعیت روی موکت جا نشدند، از صندلی استفاده کنند. آفتاب ستیغ آسمان بود و نزدیکی های اذان. صدای مداحان از چند بلندگو در هم ادغام می شد و چیزی از روضه شان نمی فهمیدی. مردم با فاصله روی موکت ها نشسته بودند. هنوز جای خالی زیاد داشت. اما عده ای شروع کرده بودند خودسرانه صندلی ها را برداشتن و جابجا کردن... خادمین با سعه صدر با مردم رفتار می کردند. تمام تلاش شان این بود که صندلی ها را با فاصله بگذارند تا ملت کمتر توی حلق هم باشند. اما خانواده ها اصرار داشتند هر کدام برای خودش یک جایی پیدا کند و کنار باقی اعضای خانواده اش باشد. ردیف صندلی ها با منت و خواهش خادمین شکل می گرفت. زیر گرمای آفتاب و توی لباس های مشکی، عرق ریزان سعی داشتند نظم و ترتیبی به حضور مردم بدهند که صدای زن را شنیدم!
-: " از اونجا چند بار گفتم به ما هم صندلی بدید... فکر کردین کی هستین؟!..."
مرد جوان لاغراندامی هم ساکت کنار دست زن ایستاده بود. به نظر می رسید شوهرش باشد. زن دست برد سمت صندلی هایی که توی دست های یکی از خادمین بود. صندلی را با زور کشید و در جواب حرفهای خادم که از او می خواست در ردیف صندلی های چیده شده بنشینند، چشم غره ای کرد و سرش را به حالت تهدید توی صورت مرد برد.
-: " برو پی کارت!!... خجالت بکش، برو پی کارت!!..."
هاج و واج مانده بودم. مرد خادم هم سرش را پایین انداخت و به سمت دیگری رفت. زن جوان دو صندلی پلاستیکی را به طرف دیگر خیابان برد و از شوهرش خواست که بنشیند. داشتم به صدای قرآن و رقص بیرق سرخ و حضور چند صد نفری مردم توی ترمینال نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم ما از حسین (ع) چه چیزی یاد گرفته ایم؟!... چقدر دلم می خواست رویش را داشتم و جلو می رفتم و به زن می گفتم لااقل در مجلس آقایی که به نظر می رسد به او اعتقاد داری ادب داشته باش!! حالم گرفته شده بود. به مرد خادم فکر می کردم و حسی که از این رفتار در دلش ایجاد شده بود. به دلیل این همه طلبکاری فکر می کردم! به حس ِحق به جانبی ای که قشر خاصی امثال این زن و مرد، در سال های اخیر به خودشان داده اند! که صاحب مردمند! که هر چه در کشور است مال آنهاست و حق دارند با بقیه هر طوری که دلشان خواسته رفتار کنند... .
حس بدی از حضور در آن مکان پیدا کردم. به امامزاده سلام دادم و دنبال جان گشتم. سرگرم عکاسی اش بود. صدای کوبیدن به طبلی از سمت میدان تجریش به گوشم خورد. جلو رفتم و دست جان را گرفتم و به سمت میدان راه افتادیم... دسته ی کوچکی بود که مداح جوان و ناشی اش حتی خودش هم نمی فهمید چه می خواند خصوصا آنجایی که عربی را هم قاطی شعرش داشت! اما در عوض نوازندگانش تب و تاب ظهر عاشورا را قاطی صدای طبل و سنج، توی رگ های آدم می ریختند. مرد جوانی هم در انتهای دسته ترومپت می نواخت... نوای سازش، سوزی داشت که ناخواسته پا به پایشان قدم برداشتم... آرام آرام سینه زنی کردم و تصویر خیابان از پس پرده ی اشک تاب برداشت...
همان موقع بود که دیدم دخترکی ده - یازده ساله با موهای بلند خرمایی بافته و شلوارک جین سرهمی، زنجیر به دست در کنار مردها عزاداری می کرد... زن بلوچی را دیدم که توی لباس محلی مزین شده به سوزن دوزی های رنگارنگ، شانه به شانه ی مردها زنجیر می زد... به این همه رواداری، آفرین گفتم! همان جا بود که فهمیدم امام حسین مال هیچ فرقه و قشر و طرز تفکری نیست! امام حسین مال همه ی دنیاست. مال ِهمه ی آنهایی که هنوز هم ذره ای آزادهگی توی سینه شان می تپد و همچنان راه خودشان را می روند؛ حتی اگر عده ای بخواهند به نام دین، همه چیز را از معنی خالی کنند! امام حسین همیشه زنده است! و مهرش با دل آدم ها چنان می کند که خودخواهی شان را از یاد می برند!