دارم برایت یک نامه می نویسم! نامه ای قاطی صدای گنجشک ها که توی ایوان بلوا به پا کرده اند! و صدای آرون که برای لی لی می خواند! بوی خاک می آید! مثل وقت های پیش از باران! باورت می شود که تازه فهمیده ام پاییز آمده!!...

به دیشب فکر می کنم. به تمام آن صفحه های دفتر یادداشتم که پر شده بودند از کلماتی ترسو! کلماتی وحشت زده! کلماتی تنها و سرد که در سایه ی فراموشی حضور تو، به صفحه پاشیده بودم. به تو فکر می کنم که چطور از پس همه ی مشکلات زندگی مان، نشسته بودی و آن کلمات را می خواندی!! سطرهایی که حتی خود ِمن هم حاضر نبودم دوباره برگردم و بخوانم شان!! چه حالی می شدی؟! نمی دانم! تمام شان که کردی، برگشتی رو به من و با خنده گفتی: " خب! مشق هاتو خط زدم! تموم شد."

به این روزها فکر می کنم در سال هایی دور. سال هایی که با شنیدن ترانه ی لی لی، مردی را تصور می کردم که می توانی به او تکیه کنی! که همه جا راهنمای تو خواهد بود! که ترس هایت را در حضور او از یاد خواهی برد... به جهان هایی فکر می کردم که با او کشف خواهی کرد... آن سال هایی که تو نبودی و من مدام از خودم می پرسیدم : " پس کجایی؟! " و بارها به خودم قول داده بودم، وقتی پیدایت کردم، اولین چیزی که از تو خواهم پرسید این باشد: " چرا اینقدر دیر اومدی؟! " اما وقتی تو را در آخرین روز اسفند، زیر نور پاکیزه ی آفتاب زمستانی دیدم، رنج تمام آن سال ها را از یاد بردم! وقتی کنارم ایستاده بودی به رنگ زدن نقش هایی که کشیده بودم، بی اینکه چیزی بگویی، فهمیده بودم چرا این همه دیر آمده ای!! و خب می دانی، راستش دیگر هیچ چیز مهم نبود! تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که حالا تو در کنارم بودی!

می خواهم بگویم " دوستت دارم! " و از این که در این روزهای سخت کنار همیم، بی نهایت خدا را شکر می کنم. آن کلمات تیره و تار را به لحظه های ترس و فراموشی ام ببخش چون می دانم با هم، از پس این سختی ها برخواهیم آمد! به بزرگواری تو و صبوری ات که این روزها، ساعت های پرتنشی را در سکوت از سر می گذرانی و من این را خوب می فهمم. برای تمام تلاش هایت در زندگی مان سپاسگزارم! 

از طرف زنی که تمام حواسش فقط به توست! جوری که اگر هم بخواهد، نمی تواند به تو فکر نکند!

 

نقاشی از: معصومه مظفری

 

(این ترانه را اینجا به یادگاری می گذارم تا یادم بماند باید ترس ها را به سایه ها سپرد و می شود به سادگی از پس یک بوسه به پاسخ رسید.)