می خواستم درباره ی داستانِ کتاب بنویسم اما دیدم بیشتر لازم است به خودم نهیب بزنم که چرا از مرگ لنِی - آن هم به دست تنها کسی که در دنیا داشت یعنی جُرج - ناراحت نشدم؟! چون لنی کمی شیرین عقل می زد؟ چون عاشق چیزهای نرم و قشنگ بود؟ و همیشه دلش می خواست یک مزرعه داشته باشند با کلی خرگوش رنگارنگ که بتواند آن ها را نوازش کند و از لطافت پوست شان حظ ببرد؟! ولی چون یک کارگر آواره بیشتر نبود و هنوز مانده بود تا به رویایش برسد، خودش را با نوازش موش های کوچک انباری دلخوش می کرد. موش هایی که با اولین نوازش زیر قدرت انگشت های بزرگش له می شدند... .

از مرگ لنی غصه نخوردم چون جرج دیگر از اینکه مدام باید مراقبش می بود تا دسته گلی به آب ندهد، کلافه شده بود؟! که هزار بار آرزو می کرد کاش لنی نبود و او می توانست زندگی راحتی داشته باشد و وقتی مثل سگ از صبح تا شب کار می کند لااقل بتواند دستمزدش را در بارهای شبانه بنوشد و خوش بگذراند و به چیز دیگری فکر نکند - اما مگر تا وقتی لنی بود، می شد چنین کاری کرد؟ هیچ کسی به اندازه ی جرج روی لنی با آن هیکل غول آسایش تسلط نداشت. اگر یک وقت هوس می کرد دست از پا خطا کند، حتما دوباره یک نفر دیگر را هم می کشت! نه، نمی شد. باید همیشه جرج چهارچشمی مراقبش می بود.

چرا فکر می کردم اگر لنی نباشد داستان تازه روی روال می افتد؟ داستان که با مرگ لنی تمام شد!! و همه آن آرزوهای جامعه ی کارگری با قربانی شدن او به زیر خاک رفت!!... لنی به دست جرج کشته شد، درست مثل یک سگ... با چکاندن یک گلوله از پشت سرش، آن هم وقتی که روی زمین زانو زده بود. و جرج مدام زیر گوشش از تصور مزرعه ای می گفت که پر بود از مرغ و خروس و گل و گیاه و یک حصار بزرگ که تا چشم کار می کرد تویش خرگوش می دوید!!... چاره ای نبود. اگر جرج او را نمی کشت دیگران به جانش می افتادند. آن وقت هیچ معلوم نبود که چه اتفاقی رخ بدهد... .

 

کتاب را که بستم، ناخودآگاه تمام آرزوها و رویاهای دست نیافته ام جلوی چشمم رژه می رفت... بعد چیزی توی سینه ام شکست. من خود ِلنی بودم ... زانو زده بر زمینی که همیشه حسرت ِداشتن یک تکه اش را برای خودم داشتم! تا در آن مرزعه ای بسازم با کلبه ای چوبی که همیشه اجاقش روشن است و تویش گرم و نرم است و عطر نان داغ و سوپ جو آدم را سرمست می کند... اما... انگاری خیلی پیش تر از اینها یک نفر ماشه را کشیده است!