شما که قدت بلنده!

+ ۱۳۹۹/۷/۹ | ۰۶:۴۰ | بندباز **

سرِ صبحی نوشته ی یکی از بلاگرها را می خواندم و ناخودآگاه تصویری پیش چشم هایم می آمد؛ تصویر ِسالها پیش ِخودم! انگار نشسته باشی به کندن پوست خودت! روی یک چهارپایه ی پلاستیکی، توی حمام! همین اندازه دردناک!

خواستم برایش بنویسم؛ به هر چیزی که باور داری قسم! انسان های اولیه هم خیلی دلشان می خواست تمام چیزهایی را که در اطرافشان می دیدند، نقاشی کنند! این را می شود از انبوه نقاشی های بازمانده درون غارها فهمید! منتها آن زمان ابزارشان محدود بود! چند تکه استخوان سوخته، کمی روغن پی ِحیوانی! مشتی گِل رنگی! چند برگ و میوه که در نهایت چندان ردشان ماندگار نمی شد! واقعا چیزی از دست شان برنمی آمد!! اما با همین هایی که داشتند، خودشان را جاودانه کردند! 

 

 

می خواهم بگویم شماهایی که دارید اینقدر خودتان را اذیت می کنید بخاطر درک نشدن از طرف دیگران، بخاطر محیا نشدن شرایطی که به دنبالش هستید، بخاطر تمام کم و کاستی هایی که انگاری تمامی ندارند و باقی چیزهایی که فقط خودتان از آن باخبرید! کمی به این خود ِخسته و رنجور شده رحم کنید! باور کنید او بی تقصیر است! باور کنید شرایط امروزمان چندان بهتر از روزگار انسان های اولیه نیست! همان اندازه محدودیت وجود دارد. همان اندازه که آنها دست شان خالی بود، دست شما هم خالی ست!

قبول کنیم که ممکن است بیشتر از خیلی ها بفهمیم، همانطوری که خیلی ها بیشتر از ما می فهمند. پس این همه نرنجیم از تنهایی مان! این اندازه خودمان را تحت فشار قرار ندهیم؛ بخدا زندگی همینطوری اش سخت است، چرا خودآزاری کنیم؟! تهش جز پوچی و خلاء چیزی نیست. 

آهای شمایی که قدتان بلند است و مدام سعی دارید به آن طرف دیوار سرک بکشید و نمی شود! یک نگاهی به این پایین ها هم بیاندازید! وقتی نمی شود، نمی شود دیگر! سعی تان را کردید، نه؟! پس کمی به خودتان تنفس بدهید. کمی کوتاه بیایید. با همین چیزهایی که هست کمی به آرامش برسید. جانی تازه کنید تا شاید وقتش برسد. شاید پیدا شود آنچه که می خواهید! می خواهم بگویم شما نازنین هستید. حیف شماست! باقی آدم ها به شما نیاز دارند. اینقدر به خودتان سخت نگیرید!

 

پ.ن: راستی می دانستید بعد از گذشت هزاران سال از آن زمان که این نقاشی ها کشیده شده اند، با وجود تمام پیشرفت های بشری، هنوز هم معتقدند آن نقش و نگارها نهایت زیبایی یک اثر نقاشی اند؟! هنوز هم تلاش می کنند تا بتوانند چیزی مثل آن ها را بکشند؟! باورتان می شود؟! می خواهم بگویم هنر همین است! با همین نداشته ها کنار آمدن و جاودانه شدن! تا وقتی این حقیقت را قبول نکنیم، بیهوده رنج می کشیم.

 

پ.ن: اگر دلتان خواست این نقاشی ها را اینجا تماشا کنید. من که عاشق شماره 10 شدم! غار شووت فرانسه!!

وقتی شهرام ناظری رپ می خواند

+ ۱۳۹۹/۶/۳۰ | ۰۹:۵۹ | بندباز **

توی آشپزخانه، جلوی گاز ایستاده ام. با یک مشت تخمه آفتابگردان بوداده توی دستم. صدای سرخ شدن بادمجان های تو تابه، قاطی صدای موتور هود و چِلِق و چِلِق تخمه شکستن توی سرم چرخ می خورد. حواسم اما توی سرم نیست. نه به سوختن بادمجان ها فکر می کنم و نه به اینکه چرا هود آشپزخانه صدای موتور هواپیما می دهد. تخمه ها را با حرص می شکنم و پوست شان را توی مشتم جمع می کنم.

بوی روغن سرخ شده زیر دماغم می زند. حالم بد می شود می آیم پشت اوپن و از توی آشپزخانه به اتاق نگاه می کنم. چشمم روی کتابی که روی میز ِجان، جاخوش کرده قفل می شود " فرمانده مسعود". چهره ی مردی در لباس افغانستانی با لبخندی محو در صورتش روی جلد کتاب است. جلدی به رنگ آجری چرک. پشت جلدش را همان دو روز پیش دیده بودم؛ " قیمت: هشتاد و نه هزار و پانصد تومان!! تازه آن دو تا کتاب دیگر هم بود - خالکوب آشویتس و حصار و سگ های پدرم-  با آن یکی که دیروز از انقلاب خریده بود که اسمش یادم نیست... " همان وقت جایی وسط سینه ام تیر کشیده بود. حواسم پرت شده به جان؛ " چرا به من نگفت سفارش کتاب داده؟! اون هم توی این وضعیت!!...".

از پشت سرم صداها شکل عوض می کنند. انگاری یک نفر دارد توی خانه رپ می خواند! من اما موسیقی رپ توی سیستم پخش نگذاشته بودم... چه می خواند؟!... گوش تیز می کنم... حواسم می رود پی صدای خانوم یزدی از پشت تلفن! مسئول صندوق سرمایه گذاری صنعت و معدن؛ " ما براتون توی این ماه، بیست و دو درصد بستیم. ماه پیش بیست و چهار درصد بود. می دونید که اوضاع بازار بورس دست ما نیست. این ماه هم ریزش داشته. تازه... ". نمی گذارم مثل ماه قبل دوباره منت سرم بگذارد که "هیات مدیره از سود خودشان گذشته اند تا شما ضرر نکنید". صدایم را کمی بلند می کنم؛ " من کار به این چیزهاش ندارم. می دونم. فقط به من بگید این ریزش سود تا سقف چند درصد هست؟! ماه های بعد تا چقدر قراره نهایت کم بشه، من تکلیف خودمو بدونم. اینطوری که نمی شه هر ماه صد تومن از سودش کم کنید...". صدای رپر و جلز و ولز بادمجان ها قاطی صدای پرواز موتورهای هواپیما نمی گذارد حرف های خانوم یزدی را درست بشنوم؛ " طبق امیدنامه ی صندوق تا پونزده درصد..." به مغزم فشار می آورم؛ " اما روزی که ما قراداد بستیم شما گفتید حداقل بیست درصد نه پونزده درصد!!...".

می روم سمت در ِآپارتمان، شاید بچه های همسایه ی روبرویی دارند توی راهرو رپ می خوانند، ابرو توی هم می کشم و گوش تیز می کنم؛ " نه خانوم، توی امیدنامه ی شرکت هم اومده پونزده درصد...". بجای رپر می خواهم ببندمش به فحش ... خودش را که نه، آن امیدنامه شان را... از چشمی ِدر نگاه می اندازم. در ِواحد روبه رویی کرکره کشیده و قفل انداخته است. خبری از پسرها نیست. توی دستگاه پخش به اسم خواننده زل می زنم؛ شهرام ناظری است... باورم نمی شود که چرا باید طنین آوازش قاطی فکرها و صداهای توی اتاق رپ بشوند؟!...

چند کاغذ روی میزم سیاه شده اند؛ از فرمول محاسبه ی پانزده درصدی که یزدی داده است. هیچ کدام شان به جواب نمی رسند... نمی دانم چطور این سود لعنتی را حساب می کنند. هیچ وقت نفهمیدم! درست مثل حساب سودهای بانکی... بوی سرخ کردنی حالم را بد کرده است... باید از نوشتن دست بردارم. از پشت میز بلند شوم و بروم این صداها را خفه کنم. پنجره را باز کنم و کولر را بزنم تا هوای خانه عوض بشود... توی سرم اما هنوز یک نفر رپ می خواند ... .

 

نقاشی از: آرمان یعقوب پور

 

 

جان پناه

+ ۱۳۹۹/۶/۲۵ | ۱۱:۲۵ | بندباز **

یک لحظه یادم رفته بود چی می خواستم بنویسم! یک جرعه از چای و نباتم را سرکشیدم تا بلکه تن یخ زده ام کمی گرم شود. تا چای از گلو فرو برود، با خودم فکر کردم: " چی می خواستم بنویسم؟!" فنجان را که روی میز گذاشتم، یادم آمد:

حواستان باشد از چه چیزی / چیزهایی توی زندگی تان فرار می کنید! مطمئن باشید یک روزی می رسد که دلتان می خواهد با تمام وجود دوباره به آغوش آن چیز پناه ببرید!! 

چایم تمام شده است. جانم اما گرم ... نه.

 

اثری از : مهرداد ختایی

 

آموزش کودکانمان را مجازی کنید

+ ۱۳۹۹/۶/۱۶ | ۱۵:۴۲ | بندباز **

میزان تدبیر و امید و مسئولیت پذیری سیستم حاکم بر ایران در برابر شرایط و معضلات جامعه را می توان در همین چند حادثه ی اخیر سنجید. نیاز نیست خیلی به مغزمان فشار بیاوریم و در تاریخ عقب برویم. هر اندازه در خصوص حادثه ی ساقط کردن هواپیمای پرواز 752 اوکراین، اعتراضات آبانماه، پرونده های فساد مالی کلان، سیل ها و زلزله ها، گرانی ها و بیکاری و ... مدیریت و پاسخگویی وجود داشت، در خصوص باز کردن مدارس و عواقب آن نیز وجود خواهد داشت. مسافران آن پرواز بی خبر از حادثه ای که در کمین شان بود، سوار بر آن پرواز شدند. خیلی از شهروندان از پشت پرده ی رانت خواری ها و دزدی های کلان بی خبر بودند. سیل و زلزله می توانست غافلگیرمان کند! و و و ... ولی حالا والدین و معلمین و تمامی دست اندرکاران نظام آموزشی ما به خوبی از نتایج تن دادن به چنین تصمیم اشتباهی، آگاهند. در همین نقطه هاست که تفاوت ِتعیین کننده را ایجاد می کنیم، نه در پای صندوق های رای گیری!... حتی اگر به گفته ی خودشان این خواست دشمن!! باشد که کشور به تعطیلی کشیده شود، خواست ملت حفظ جان کودکان و نسل های آتی این مرز و بوم است. پس لطفا کمی به آن مغزهای پوسیده تان فشار بیاورید و ببینید چه راه های دیگری برای کمتر کشته شدن مردم وجود دارد!

ادب ِحضور

+ ۱۳۹۹/۶/۱۱ | ۱۳:۳۵ | بندباز **

با اینکه چند روزی گذشته اما هنوز هم نتوانسته ام چشم غره ی آن زن جوان را فراموش کنم! زنی حدود بیست و سه - چهار سال، پوشیده در چادری مشکی که تنها گردی صورتش پیدا بود و فقط وقتی که رو به خادم مراسم با صدای بلند فریاد زد، متوجه حضورش شدم و آن چشم غره و غیظ را توی چشم های روشنش دیدم!

-: " برو پی کارت!!... خجالت بکش، برو پی کارت!!..." 

جان، چهار روز ماندن در خانه را طاقت نیاورده بود. می خواست لااقل برای مراسم عاشورا هم که شده از خانه بیرون بزند و عکاسی کند. من هم بعد از اینکه سه روز به بهانه های مختلف منصرفش کرده بودم، بالاخره کوتاه آمدم و امام زاده صالح را پیشنهاد کردم. پیش از اذان بود که با مترو به آن جا رسیدیم. بازار و خیابان خلوت بود. تکیه وسط بازارچه آهنگ مداحی گذاشته بود. خبری از آن مراسم قدیمی نبود. از بازارچه که بیرون زدیم، متوجه ازدحام مردم و نیروهای امنیتی در فضای ترمینال روبه روی حرم شدیم. خادمین تازه داشتند موکت های سرخ را پهن می کردند و تعدادی هم صندلی پلاستیکی قرمز رنگ کنار گذاشته بودند تا اگر جمعیت روی موکت جا نشدند، از صندلی استفاده کنند. آفتاب ستیغ آسمان بود و نزدیکی های اذان. صدای مداحان از چند بلندگو در هم ادغام می شد و چیزی از روضه شان نمی فهمیدی. مردم با فاصله روی موکت ها نشسته بودند. هنوز جای خالی زیاد داشت. اما عده ای شروع کرده بودند خودسرانه صندلی ها را برداشتن و جابجا کردن... خادمین با سعه صدر با مردم رفتار می کردند. تمام تلاش شان این بود که صندلی ها را با فاصله بگذارند تا ملت کمتر توی حلق هم باشند. اما خانواده ها اصرار داشتند هر کدام برای خودش یک جایی پیدا کند و کنار باقی اعضای خانواده اش باشد. ردیف صندلی ها با منت و خواهش خادمین شکل می گرفت. زیر گرمای آفتاب و توی لباس های مشکی، عرق ریزان سعی داشتند نظم و ترتیبی به حضور مردم بدهند که صدای زن را شنیدم!

-: " از اونجا چند بار گفتم به ما هم صندلی بدید... فکر کردین کی هستین؟!..."

مرد جوان لاغراندامی هم ساکت کنار دست زن ایستاده بود. به نظر می رسید شوهرش باشد. زن دست برد سمت صندلی هایی که توی دست های یکی از خادمین بود. صندلی را با زور کشید و در جواب حرفهای خادم که از او می خواست در ردیف صندلی های چیده شده بنشینند، چشم غره ای کرد و سرش را به حالت تهدید توی صورت مرد برد.

-: " برو پی کارت!!... خجالت بکش، برو پی کارت!!..." 

هاج و واج مانده بودم. مرد خادم هم سرش را پایین انداخت و به سمت دیگری رفت. زن جوان دو صندلی پلاستیکی را به طرف دیگر خیابان برد و از شوهرش خواست که بنشیند. داشتم به صدای قرآن و رقص بیرق سرخ و حضور چند صد نفری مردم توی ترمینال نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم ما از حسین (ع) چه چیزی یاد گرفته ایم؟!... چقدر دلم می خواست رویش را داشتم و جلو می رفتم و به زن می گفتم لااقل در مجلس آقایی که به نظر می رسد به او اعتقاد داری ادب داشته باش!! حالم گرفته شده بود. به مرد خادم فکر می کردم و حسی که از این رفتار در دلش ایجاد شده بود. به دلیل این همه طلبکاری  فکر می کردم!  به حس ِحق به جانبی ای که قشر خاصی امثال این زن و مرد، در سال های اخیر به خودشان داده اند! که صاحب مردمند! که هر چه در کشور است مال آنهاست و حق دارند با بقیه هر طوری که دلشان خواسته رفتار کنند... .

حس بدی از حضور در آن مکان پیدا کردم. به امامزاده سلام دادم و دنبال جان گشتم. سرگرم عکاسی اش بود. صدای کوبیدن به طبلی از سمت میدان تجریش به گوشم خورد. جلو رفتم و دست جان را گرفتم و به سمت میدان راه افتادیم... دسته ی کوچکی بود که مداح جوان و ناشی اش حتی خودش هم نمی فهمید چه می خواند خصوصا آنجایی که عربی را هم قاطی شعرش داشت! اما در عوض نوازندگانش تب و تاب ظهر عاشورا را قاطی صدای طبل و سنج، توی رگ های آدم می ریختند. مرد جوانی هم در انتهای دسته ترومپت می نواخت... نوای سازش، سوزی داشت که ناخواسته پا به پایشان قدم برداشتم... آرام آرام سینه زنی کردم و تصویر خیابان از پس پرده ی اشک تاب برداشت...

همان موقع بود که دیدم دخترکی ده - یازده ساله با موهای بلند خرمایی بافته و شلوارک جین سرهمی، زنجیر به دست در کنار مردها عزاداری می کرد... زن بلوچی را دیدم که توی لباس محلی مزین شده به سوزن دوزی های رنگارنگ، شانه به شانه ی مردها زنجیر می زد... به این همه رواداری، آفرین گفتم! همان جا بود که فهمیدم امام حسین مال هیچ فرقه و قشر و طرز تفکری نیست! امام حسین مال همه ی دنیاست. مال ِهمه ی آنهایی که هنوز هم ذره ای آزاده‌گی توی سینه شان می تپد و همچنان راه خودشان را می روند؛ حتی اگر عده ای بخواهند به نام دین، همه چیز را از معنی خالی کنند! امام حسین همیشه زنده است! و مهرش با دل آدم ها چنان می کند که خودخواهی شان را از یاد می برند!

 

تمام روزهایمان عاشوراست... تمام زندگی مان شده کربلا!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۹ | ۱۲:۴۴ | بندباز **

داشتم به حرف های علیرضا آدمبکان گوش می کردم. در ویدئو مستند کوتاهی که درباره ی آثار این نقاش تهرانی ساخته شده است. نقاشی که همیشه از دیدن آثارش در گالری ها فرار می کردم چون حس قوی و تندی از خشنونت و پریشانی در کارهایش بود. نقاشی هایش مضطربم می کرد. در تابلوهایش آدم ها، مناسک و مکان هایی را می دیدم که برایم آشنا بودند اما چیزی مثل یک دیوار، جلوی این آشنایی را می گرفت! دیواری که جلوه ی ترسناکی دارد و وجه دیگر این آدم ها، رفتارها و جغرافیای زیستن شان را به رخم می کشند... .

داشتم به حرف های آدمبکان گوش می کردم اما فکرم یکباره پریده بود به گفتگوی تلفنی صبحم با رئیس یکی از شعبه های بانک رفاه! بانکی که وام ازدواجم را سال گذشته با هزار سلام و صلوات از آن گرفته بودم. وامی که همان اول کار - حتی پیش از واریز کردنش - می خواستند قسط اول را از آن کسر کنند و مبلغ یک میلیون و پانصد هزار تومانش را هم مسدود کردند به اسم اینکه؛ خودمان می خواهیم دو قسط آخرتان را تسویه کنیم. ممکن است شما نتوانید!!داشتم به حرف های آقای رئیس فکر می کردم که با دلخوری می گفت: " ببین خانوم سرصبحی حال بانکمون رو نگیر! این پول، کارمزد سالیانه ی وام شماست. ممکنه قسط ها براتون سنگین باشه و نتونید بپردازید. ما براتون نگه داشتیم. تازه یه خوش حسابی هم براتون هست تا اگر وام دیگه ای خواستید...".

روز قبل که با بازرسی بانکشان تلفنی حرف زده بودم و روال را پرسیده بودم، تازه متوجه شدم که کارشان غیرقانونی است. و اینکه می توانم شکایت کنم. پس همین حرف ها را به رئیس بانک زدم و او به روش های مختلف سعی داشت تا با زبان بازی، از انجام این کار منصرفم کند. وقتی که برای چندمین بار مودبانه حرفش را قطع کردم و گفتم که می دانم کارمزد را چطور حساب می کنید و من موضوع را به بازرسی اطلاع می دهم با تحکم گفت: " خب پس اگه اینطوره که هیچی. تمام! " یک لحظه فکر کردم الان می خواهد گوشی را بکوبد روی میز. اما چیزی شبیه همان تحکم توی سرم دوید و گفتم: " حقیقتش اینه که شما مجوز اینکارو ندارید! پس لطفا به مسئولش بگید جلوی حسابم رو باز کنه! " گلویی صاف کرد و با عصبانیت کدملی و نامم را پرسید و خداحافظ!!

شب قبل خوب نخوابیده بودم. این گفتگو با سردرد و حسی تمام شد که حالم را بدتر می کرد؛ " انگار مشتری کودن است و نمی تواند از پس حساب و کتاب هایش بربیاد! انگار طفیلی هستی و آنها باید به جایت تصمیم بگیرند. تو نمی فهمی، تو نمی توانی، این ما هستیم که صلاحت را تشخیص می دهیم. درست و غلط را ما تعیین می کنیم. این طور باید باشد که ما می گوییم...".

چشمم می پرد و  به تصویر نقاشی های آدمبکان توی گوشی خیره می شود. رد خون ِسرخی بر تن بوم شتک زده است. هیکل هایی سفیدپوش با سری تراشیده دور هم جمع شده اند و توی دست شان قمه دارند... صورت های خشن و ترسناکی که از پشت سرخی خون به هم نگاه می کنند... تصویری که به گفته ی آدمبکان، از سن پنج سالگی در ذهنش مانده است! آن هم بعد از دیدن مراسمی که آن سال ها هنوز هم در هیات های قدیمی تهران اجرا می شده است. تصویری که باعث شده بود او سال ها بعد به دنبال یافتن حقیقت پشت آن باشد. اینکه دلیل این رفتارها چیست؟ اعتقادات مردم و از جمله خودش، از کجا ریشه می گیرند؟ چقدرشان درست است؟ چقدرشان اغراق است و فریبکاری؟! اصلا حقیقت چیست و کجاها پنهان شده است؟!... همین سوال ها و یافتن پاسخ آنها، منشاء سال ها نقاشی های او بوده است.

 

اثری از: علیرضا آدمبکان

 

دارم به ناآگاهی خودم فکر می کنم. به چیزهای زیادی که نمی دانم و همین ندانستن باعث شده خیلی جاها حقم را از من بگیرند. دارم به پنهان کردن حقیقت فکر می کنم. به مسائل ساده ای مثل همین وام! که اگر برای همه شفاف بشود، دیگر کمتر دچار ترس و اضطراب می شویم. دیگر اینهمه انرژی از دست نمی دهیم و متحمل فشار فکری و روحی نمی شویم! به آدم هایی فکر می کنم که از پس هزاران سال پیش، حقیقت را پنهان کرده اند و باعث سختی زندگی و ریختن خون انسان های بیشماری شده اند. به ظلم شان که تا امروز و همین جا ادامه پیدا کرده است! به ریز و درشت شان که زورگویی و زیاده خواهی شان سیرمانی ندارد!! و به صحنه ی جنگی که همیشه حاضر است میان حق و باطل!... 

ویدئو تمام شده اما من گوشی به دست توی فکر غرقم. به خودم می آیم. چند بار دیگر به شعبه زنگ می زنم اما کسی جواب نمی دهد. حسابم را توی گوشی چک می کنم. مانده ی قابل برداشت را چند باری با دقت نگاه می کنم. مبلغ را آزاد کرده اند اما باز هم جلوی دویست تومانش را بسته اند!

برای دوستی که دلتنگش هستم!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۵ | ۱۳:۰۴ | بندباز **

در صفحه ی شخصی یکی از دوستان قدیمی، عکسی دیدم که بعد از خواندن ِمتنش، حسابی حالم گرفته شد! از تنهایی اش نوشته بود و انتظاری که سالهای سال ست طول کشیده است. انتظار و تنهایی، شکل او را، بی آنکه خودش بفهمد تغییر داده است. خودش هم شبیه خلوت منتظری شده است که زمان های زیادی را در طول روز بی اینکه حواسش باشد، به سقف و دیوارها زل زده است... جایی ست جدا از اینجا! جایی بیرون از محیطی که او را احاطه کرده است... دلم گرفت چون او را خوب می شناختم. خوبی هایش را دیده بودم. تلخ و شیرینش را چشیده بودم... سال های مشترکی را با هم گذرانده بودیم و حالا دست تقدیر ما را از هم دور کرده بود... دورادور هم را می خوانیم و می بینیم... گاهی به خشم، گاهی به خنده... تلخ و شیرین زندگی مان را نگاه می کنیم... بی اینکه چیزی بگوییم... حرفی بزنیم... نمی دانم از کجا و چرا تصمیم به سکوت گرفته ایم... خواستم برایش بنویسم که غصه نخور! که درست می شود! که هر چیزی زمان خودش را دارد... اما ننوشتم... نمی دانم چرا؟ شاید چون سکوت، دوستی بین مان را کمرنگ کرده بود... حالا اینجا می نویسم و بعید می دانم که این حرف ها را هیچ وقت بخواند... ولی دلم می خواهد به او بگویم: " ته همه ی انتظارهای بزرگ و طولانی، ته همه ی صبوری های توام با تلاش برای خوب ماندن، یک هدیه ی عظیم و باورنکردنی خوابیده است!!... آنقدر عظیم و خوب و درست که وقتی نصیبت می شود تمام آن تنهایی ها، تمام آن لحظه های سخت و نفس گیر را از یاد می بری!!... " . این حرف را سال ها پیش، یک عزیز به من گفته بود و من به او خندیده بودم! خندیده بودم چرا که دیگر از آن همه انتظار خسته بودم!... اما حالا معنی حرفش را خوب می فهمم!! شاید تو هم بخندی، چون خوب می دانم که چقدر خسته ای!... اما باور کن! باور کن وقتش که برسد، آن هدیه ی آسمانی را در بهترین شکل ممکن اش دریافت خواهی کرد! آنقدر که هر روز با خودت بگویی " ارزشش را داشت!! آن همه سختی و صبوری ارزشش را داشت!! ". به خودت کمی استراحت بده، با دوستان بیشتری آشنا شو. کمی خوش بگذران!... سفر کن!... و در پس همه اینها، به آن روز فکر کن! و شیرینی تک تک لحظات آن زمان را تصور کن! لبخندی به بزرگی قلب مهربانت خواهی یافت و نفسی عمیق خواهی کشید... دوباره از نو گام برخواهی داشت... ادامه بده... ارزشش را دارد؛ مطمئن باش!

 

نقاشی از : هادی ضیاءالدینی

اندر احوالات بلاکشی!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۲ | ۲۱:۰۲ | بندباز **

هنوز آن باری که از دوش‌گرفتن فارغ شده بودم و حوله‌پیچ پا توی اتاق گذاشته بودم، یادم هست. صدای یک ترانه‌ی قدیمی قاطی خش‌خش صفحه‌ی گرامافون توی اتاق پیچیده بود و من که گیج و ویج به دنبال منبع صدا بودم نگاهم با نگاه جان گره خورد. چشم هایش از شیطنت برق می زد؛ " گل دراومد از حموم، سنبل دراومد از... ". تازه قضیه دستگیرم شده بود! همانطور حوله‌پیچ توی اتاق دنبالش می دویدم و از بدجنسی‌اش جیغ و خنده‌مان با هم یکی شده بود. 

حالا که یک‌سالی از زندگی مشترکمان زیر یک سقف گذشته، جان هم درباره‌ی حمام‌های من با خانواده هم‌عقیده شده است! " وقتی بره حموم دیگه درنمیاد!!" درست یا غلط بودنش را نمی دانم. می‌گویند آنهایی که متولد آبان ماهند، عنصر وجودی‌شان آب است. شاید همین است که باعث می شود وقتی زیر دوش هستم، ذهنم بیشتر از هر زمان دیگری باز شود! بهتر از هر زمان دیگری بتوانم به زندگی و اتفاق هایی که برایم رخ داده فکر کنم. انگاری از جایی آن بالاها، آدم‌ها و رفتارشان را می بینم. بی اینکه قضاوتشان کنم یا دلگیر شوم. حتی ترس و وحشت هم از یادم می رود. آنجا خبری از جنگ و گرانی و ناامیدی نیست. برای کارهای بزرگی در آینده برنامه می‌چینم. ایده‌های ناباورانه‌ای به ذهنم می‌رسد که از نقطه‌ی شروع تا اجرایش مثل یک فیلم با جزئیات دقیق، از مقابل چشمم می‌گذرد. یک زمان به خودم می‌آیم که دارم از شوق ِموفقیت در آن کار با غرور وصف ‌ناشدنی‌ای زیر دوش می‌خندم!!!...

حق دارید. قضیه خنده‌دار هم هست. اما این چیزی‌ست که دست خودم نیست. هر بار هم به خودم یادآوری می کنم که کارشناسان ِ"قدر زمانت را بدان!" و "مدیریت زمان در یک دقیقه" تاکید دارند: "آدم ها نباید هیچ گاه زیر دوش فکر کنند!!..." خب  گذشته از اینکه وقت هدر می‌رود، آب هم هدر می‌رود. و دست آخر هم همه از تو می پرسند " اون توو چیکار می کنی؟!"... ولی خب هیچ کس خبر ندارد که یک دوش طولانی چقدر می تواند الهامبخش و آرامبخش باشد! برای من که این‌طور است، شما را نمی دانم . راستی این سری زیر دوش به یک مجموعه نقاشی با عنوان "مشق فرش" فکر می‌‌کردم! تدارکش را هم داده‌ام. همین روزهاست که دست به کار بشوم... یک چیز دیگر!! ترانه‌های قدیمی را بشنوید! دوباره و دوباره... و در صورت امکان با عشق‌تان! خصوصا اگر بلا باشد!! 

 

نقاشی از : حسام ابریشمی 

 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش*

+ ۱۳۹۹/۴/۳۱ | ۱۲:۵۴ | بندباز **

 

پنجره ی اتاق باز است. صدای گنجشک ها از پشت آجرچین بالکن توی اتاق می ریزد. صداهای دیگری هم هست. گفتگوی چند زن ِهمسایه که حرف هایشان گنگ و نامفهوم است. دور هم جمع شده اند توی پارکینگ مجتمع. صدای ماشینی که از پارکینگ در می آید و دنده عوض می کند... صدای موسیقی آرام و کمرنگی که توی خانه پیچیده است و خلوت و تنهایی نیم روز را رنگ و بویی دیگر می دهد. صدای فرهاد است که می خواند: " ... بلبل پربسته ز کنج قفس درآ / نغمه ی آزادی نوع بشر سرا ... "

نمی دانم چرا هنوز ذهنم درگیر سوالی ست که در یک گروه ادبیاتی از همگروهی ها پرسیدم و بی پاسخ ماند! بحث درباره ی شعر اخوان بود. شاعر ناامیدی که از سر طنز، نام خود را امید می نهد!... - طنز تلخی ست. طنز همین روزها، داغ و تازه است - صحبت از این می رفت که شاعر ِامیدوار ما، بعد از آنکه عرصه را تنگ می بیند، از ایده آل های ذهنی اش اندکی کوتاه می آید و اینچنین دوباره امید را در خود زنده نگه می دارد!

من همان موقع به این فکر می کردم که نه تنها شاعر، بلکه گویی همه ی ما به این روش دلخوش شده ایم یا بسنده کرده ایم! هر بار که آسمان آرزوهایمان به سقف آجری واقعیت می چسبد، قواره ی آسمان مان را کمی کوتاه تر می گیریم تا شاید در این چهاردیواری جابگیرد و اندکی دلخوش شویم! اما همگی خوب می دانیم که در طول این سالها، چهاردیواری مان مدام در حال آب رفتن است و قواره ی آسمان هایمان کوچک و کوچک تر می شود!... کار از دلخوشی گذشته است. امیدها به ناامیدی بدل شده و آسمان مان به ته رسیده است... 

نمی دانم همه جای دنیا اینطور است که هی از قد و قواره ی خواسته ات بزنی و کوتاه ترشان کنی تا بلکه با واقعیت موجود جور دربیایند و کمتر ناامید شوی؟ یا فقط این ماییم که در این چهاردیواری به ورطه ی یاس رسیده ایم و هنوز سرسختانه به هم امید می بخشیم؟!... آیا اصولا این روش بشر است یا نه؟!... این همان سوالی بود که در گروه پرسیده بودم و بی جواب مانده بود!! شما جوابش را می دانید؟!

 

اثری از: واحد خاکدان

 

* عنوان پست برگرفته از شعر باغ بی برگی اثر اخوان ثالث است. "... گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،/ ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛/ باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟/ داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید/ باغ بی برگی/ خنده اش خونیست اشک آمیز... ".

 

از رنج ِخورد و خواب

+ ۱۳۹۹/۴/۱۴ | ۲۲:۱۱ | بندباز **

از وقتی که خاطرم هست، اکثر کارهای خانه به دوش مادر بود و هست. چه زمان محصل بودنم و چه سالهایی که مشغول به کار بودم. حالا که دیگر خودم خانه داری می کنم، تازه به حجم کارهایی که تمامی ندارند، پی برده ام! اما اینها به کنار، چند روز ِپیش به این فکر می کردم که انسان چقدر از زمان عمرش را صرف تهیه و تدارک برای خوردن می کند! اگر بخواهی واقعا به آن بپردازی، ممکن است تمام وقت جلوی اجاق گاز باشی! اما همین وعده های کوچک و ساده هم طوری وقتت را می گیرند که گاهی به صرافت می افتی که آیا اینهمه ارزش رنجش را دارد؟! بخش بزرگی از روز اینگونه پر می شود و شب هم به خواب می گذرد و تمام! تکرارش ملال آور است و تلخ!

چند شب ِپیش، خواب عجیبی دیدم که در آن ساعت های زیادی را در دل تاریکی شب، کنار ساحلی به بطالت می گذراندم. بیهوده سنگ ریزه های ریز و درشت به سینه مردابی می انداختم که انتهایش در شب گم بود. و چیزی جز سوسو زدن کم جان چند جرقه، شبیه نور چشم هایی ریز در دل سیاهی اش، دیده نمی شد. چشم هایی که هر بار با انداختن سنگ ریزه ای جدید، باز و بسته می شدند و بی اینکه حرفی بزنند به من خیره مانده بودند. همان جا بود که انگاری با بیهوده گذران کردن عمرم - در قبال کارهایی که می توانم انجام بدهم و با تردید، به سمت شان نمی روم - عذرم را خواسته بودند! چند نفر آمدند و گفتند: وقتت تمام است!! 

امروز به شکل تصادفی، از مجموعه درسگفتارهای اردشیر منصوری در باب آشنایی با شعر ققنوس نیما، گویی تذکری دوباره گرفتم! " ... حس می کند که زندگی او چنان / مرغان دیگر ار بسر آید / در خواب و خورد / رنجی بود کز آن نتوانند نام برد... ". ققنوس، پرنده ای تنها در میان باقی پرندگان بر شاخه های خیزران نشسته است... با همه ی بیم و امیدش، در دل سیاهی و تاریکی، جرقه ای می بیند و به سمت آن پرمی گشاید! هر چه نزدیک تر می شود، آن شعله به خرمن آتش می ماند و در واپسین لحظه به عظمتی سوزان بدل شده است. با این حال ققنوس به دل آتش می زند! چرا که می خواهد از رنج ِخورد و خواب - از بیهوده زیستن - رهایی یابد. یکی از میان آنهمه پرنده! که نمی تواند صم بکم باشد! که درد را در بیرون دیده و به درون برده است... از آن درد نوری ساخته که چراغ راه باشد برای همه ی آنهایی که به راه مانده و یا گم شده اند!...

این روزهای خسته و پرهراس، این روزهای پریشان و پرفشار... این روزهایی که جمع زیادی از ما به تنهایی و سکوت و ترس و ناامیدی نشسته ایم... این روزها هر کدام مان در دلش، بی اینکه بداند یک ققنوس دارد! که منتظر است تا دست به کار شوی، تا قد راست کنی و به آنچه که هستی اعتماد کنی و اگرم می دانی که کم هستی، به دنبال دانستن درباره ی خود بروی و از گذشته ی خود بیاموزی و در دلت به آنچه امروز به ما قبولانده اند نگاه کنی!... حتی اگر هیچ نبودی و نداشتی، خود بخواهی که دگرگون شوی... که عمرت را به افسوس و یاس نبازی، که تنها همانی را که بلدی، خوب انجام بدهی و در پس گذر زمان به بار نشستن خاکسترت را نظاره گر باشی؛ اگرنه، اگر نخواهی که معنای تازه ای به دنیای اطرافت اضافه کنی، زندگی ارزش اینهمه رنج ِخورد و خواب را ندارد... .

 " ... 

آن گه ز رنج‌های درونیش مست

خود را به روی هیبت آتش می‌افکند.

 

باد شدید می‌دمد و سوخته‌ست مرغ

خاکستر تنش را اندوخته‌ست مرغ

بس جوجه‌هاش از دل خاکسترش به در. "

بهمن ۱۳۱۶