سریال پایتخت 6
سریال پایتخت تنها حلقه ی اتصال خانواده ی ما با تلویزیون ملی بود. به قول معروف تنها دلخوشی این روزها از رسانه ی داخلی! که متاسفانه آن هم از بین رفت. سریالی که مثل پنبه ی زده شده، چیزی جز نمایش خرده داستان های بی سروته نبود. گره افکنی هایی که بی سرانجام رها شده و هیچ تلاشی هم برای جوابگویی به مخاطب و بیان دلیل آن نداشت. شخصیت های دوست داشتنی ِما حالا با یک منطق ِنخ نما اما پذیرفته شده از سوی جامعه " تغییر کرده بودند"! منطق ِ " همه چیز عوض شده! دوره زمونه عوض شده!! " پس اگر دیگر خبری از احترام و حرمت خانوادگی نیست، نباید تعجب کرد. اگر ملاک تمام کارهایمان بشود پول، عادی است. خانواده مان را بخاطر پول و چشم و هم چشمی کنار می گذاریم؛ می خواهیم ترقی کنیم! اعتیاد امری ست عادی و دلیلی ست بر انجام هر کاری، سیاست توجیه گر خوبی ست برای دستیابی به آنچه دلمان می خواهد. حالا خانواده ی "معمولی" بودن دیگر تمایزی برای ما نیست. "معمولی" ها سعی نمی کنند مشکلات خودشان و اطرافیانشان را به روشی درست حل کنند. خبری از مفهوم ِبه هم پیوسته ی خانواده نیست. دیگر حتی هما هم با هر شرایطی کنار می آید به جز طاهره!! (موضوعی که در برابر آن همه مسئله و مشکل، اصلا موضوعیت ندارد). حالا معمولی بودن یعنی یکی مثل بقیه بودن! و در نهایت همین است که هست!! باید پذیرفت! کاری نمی شود کرد!!
روز ِاولی که نام نویسنده ی این سری را در تیتراژ دیدم، خیلی خوشحال شدم. چرا که قبلا از او یک نمایشنامه ی خوب خوانده بودم. خوشحال شدم که آنقدر قوی شده که بتواند نوشتن چنین کاری را دست بگیرد. بعد از پایان سریال اما به این فکر کردم که یک تفاوت اساسی بین نویسندگان نسل حاضر با نسل پیشین هست. یک تفاوت عمیق!! و آن هم آگاهی و اشراف به مسائل ِجامعه و مهم تر از آن نشان دادن ِراهکار حل آن مسائل و توجه به رشد و تعالی انسان در روند زندگی ست. که بی شک همه ی اینها تنها نتیجه ی تفاوت نظام های آموزشی دو دوره ی قبل و بعد از انقلاب است.
یک استاد میانسال نقاشی داشتم که وقتی درباره ی یک سری کار جدیدم با اون گفتگو کردم تنها دغدغه اش این بود که " فقط نشان دادن مشکل و معضل جامعه کافی نیست. هنرمند باید همیشه یک نقطه ی روشن، یک راه رهایی برای خارج شدن از شرایط بد ِفعلی اش داشته باشد. این رسالت هنر و هنرمند است." و البته که برای من خیلی سخت بود تا آن نقطه ی روشن را بیابم و نشان بدهم. سخت بود چون میزان اشراف و آگاهی ام نسبت به مسئله تنها همان پوسته ی بیرونی و ظاهری قضیه بود. قبل و بعدش را نمی دانستم.
اتفاقی که در پایتخت هم رخ داده و باعث دلزدگی ماست همین است: اکتفا کردن به نمایش معضلاتی که همه ی ما، صبح تا شب، به زندگی کردن با آنها مشغولیم. و منفعل بودن نسبت به این مشکلات و القای یک عقیده ی سمی و مهلک به نام ِ"پذیرش شرایط حال" آن هم بی اینکه بعدش تلاشی برای بهبود آن داشته باشیم. و این یعنی سقوط! سقوط تمام ارزش هایی که برای ما روزی اهمیت داشتند. و خانواده ی "معمولی" را بخاطر پایبندی به آن ارزش ها دوست داشتیم!!