سریال پایتخت 6

+ ۱۳۹۹/۱/۱۷ | ۰۹:۲۴ | بندباز **

 

سریال پایتخت تنها حلقه ی اتصال خانواده ی ما با تلویزیون ملی بود. به قول معروف تنها دلخوشی این روزها از رسانه ی داخلی! که متاسفانه آن هم از بین رفت. سریالی که مثل پنبه ی زده شده، چیزی جز نمایش خرده داستان های بی سروته نبود. گره افکنی هایی که بی سرانجام رها شده و هیچ تلاشی هم برای جوابگویی به مخاطب و بیان دلیل آن نداشت. شخصیت های دوست داشتنی ِما حالا با یک منطق ِنخ نما اما پذیرفته شده از سوی جامعه " تغییر کرده بودند"! منطق ِ " همه چیز عوض شده! دوره زمونه عوض شده!! " پس اگر دیگر خبری از احترام و حرمت خانوادگی نیست، نباید تعجب کرد. اگر ملاک تمام کارهایمان بشود پول، عادی است. خانواده مان را بخاطر پول و چشم و هم چشمی کنار می گذاریم؛ می خواهیم ترقی کنیم! اعتیاد امری ست عادی و دلیلی ست بر انجام هر کاری، سیاست توجیه گر خوبی ست برای دستیابی به آنچه دلمان می خواهد. حالا خانواده ی "معمولی" بودن دیگر تمایزی برای ما نیست. "معمولی" ها سعی نمی کنند مشکلات خودشان و اطرافیانشان را به روشی درست حل کنند. خبری از مفهوم ِبه هم پیوسته ی خانواده نیست. دیگر حتی هما هم با هر شرایطی کنار می آید به جز طاهره!! (موضوعی که در برابر آن همه مسئله و مشکل، اصلا موضوعیت ندارد). حالا معمولی بودن یعنی یکی مثل بقیه بودن! و در نهایت همین است که هست!! باید پذیرفت! کاری نمی شود کرد!!

 

 

روز ِاولی که نام نویسنده ی این سری را در تیتراژ دیدم، خیلی خوشحال شدم. چرا که قبلا از او یک نمایشنامه ی خوب خوانده بودم. خوشحال شدم که آنقدر قوی شده که بتواند نوشتن چنین کاری را دست بگیرد. بعد از پایان سریال اما به این فکر کردم که یک تفاوت اساسی بین نویسندگان نسل حاضر با نسل پیشین هست. یک تفاوت عمیق!! و آن هم آگاهی و اشراف به مسائل ِجامعه و مهم تر از آن نشان دادن ِراهکار حل آن مسائل و توجه به رشد و تعالی انسان در روند زندگی ست. که بی شک همه ی اینها تنها نتیجه ی تفاوت نظام های آموزشی دو دوره ی قبل و بعد از انقلاب است.

یک استاد میانسال نقاشی داشتم که وقتی درباره ی یک سری کار جدیدم با اون گفتگو کردم تنها دغدغه اش این بود که " فقط نشان دادن مشکل و معضل جامعه کافی نیست. هنرمند باید همیشه یک نقطه ی روشن، یک راه رهایی برای خارج شدن از شرایط بد ِفعلی اش داشته باشد. این رسالت هنر و هنرمند است." و البته که برای من خیلی سخت بود تا آن نقطه ی روشن را بیابم و نشان بدهم. سخت بود چون میزان اشراف و آگاهی ام نسبت به مسئله تنها همان پوسته ی بیرونی و ظاهری قضیه بود. قبل و بعدش را نمی دانستم. 

اتفاقی که در پایتخت هم رخ داده و باعث دلزدگی ماست همین است: اکتفا کردن به نمایش معضلاتی که همه ی ما، صبح تا شب، به زندگی کردن با آنها مشغولیم. و منفعل بودن نسبت به این مشکلات و القای یک عقیده ی سمی و مهلک به نام ِ"پذیرش شرایط حال" آن هم بی اینکه بعدش تلاشی برای بهبود آن داشته باشیم. و این یعنی سقوط! سقوط تمام ارزش هایی که برای ما روزی اهمیت داشتند. و خانواده ی "معمولی" را بخاطر پایبندی به آن ارزش ها دوست داشتیم!!

 

پدرم و پسرم (My Father and My Son (2005

+ ۱۳۹۹/۱/۱۷ | ۰۸:۴۹ | بندباز **

 

"صادق" جوانی ست که در دهه ی 70، با سری پرشور از عقاید انقلابی، مزرعه و روستای پدری را برخلاف میل خانواده ترک می کند تا به شهر رفته و در فعالیت های سیاسی و حزبی شرکت کند. او پدرش را یک دیکتاتور ِبرده دار می داند. پدری که تمام هزینه های تحصیل پسر را پرداخت کرده تا او مهندس کشاورزی بشود و در بازگشت به روستا، مزرعه پدری را اداره کند. این در حالی ست که صادق به یک خبرنگار حزب چپ تبدیل شده است.

فیلم با سکانسی عاطفی آغاز می شود. صادق به خانه ی خود رفته و ما چهره ی زن زیبای او را که در آخرین روزهای بارداری ست، می بینیم. فضای خانه امن و راحت است و عشق و شادی میانشان موج می زند. همان شب، زن دچار درد ِزایمان می شود. صادق پریشان و دستپاچه به دنبال یافتن یک تاکسی ست تا به بیمارستان بروند، غافل از اینکه شهر، شبانه درگیر کودتای نظامی شده است. او به زحمت زنش را پای پیاده به سمت بیمارستان می کشد اما زن در میان راه وضع حمل کرده و به دلیل خونریزی شدید می میرد. ما طلوع خورشید، یک خودروی نظامی در حین گشت زنی به آنها می رسد و  ما صادق را در نمایی بسته می بینیم؛ که نوزاد تازه متولد شده اش را در آغوش گرفته؛ با چهره ای خون آلود به نقطه ای نامعلوم می نگرد و از بی کسی و تنهایی خود بهت زده است. دیگر خبری از آن کاشانه و خانواده و فضای امن نیست.

 

 

"پدرم و پسرم" فیلمی ترکیه ای ست در سبک درام. به کارگردانی چاقان ایرماک که محصول سال 2005 است. موضوع اصلی این فیلم " ریشه داشتن؛ وطن و خانه، تعلق داشتن به جایی برای زیستن و کسی برای دوست داشتن" است. صادق که به دنبال ایده آل های انقلابی خود از موطن اصلی اش جدا شده، پس از چندین سال زندان و شکنجه به خاطر فعالیت های سیاسی، حالا دچار بیکاری است. کسی به مردی که سوابق سیاسی دارد کار نمی دهد. او با داشتن پسرکی پنج - شش ساله به خودش می آید و می بیند که مثل مهاجری در وطن، بی جا و مکان است. احساس می کند به کسی یا جایی تعلق ندارد. اما هیچ دلش نمی خواهد که دنیز - پسرش - هم چنین سرنوشتی داشته باشد. همین مسئله او را دوباره به روستا و آغوش گرم خانواده ی پدری می کشاند. اما صادق می داند که پدرش پذیرای او نیست!!...

فیلم سرشار از صحنه هایی بسیار زیبا و ساده از روستا و زندگی روستاییست. بازی های روان ِبازیگرانش مخاطب را با خود به درون فیلم کشانده و با خنده ها و شوخی های خانوادگی همراه می کند. شما در این فیلم صمیمیت واقعی و حس ِتعلق داشتن به یک خانواده را تجربه می کنید. روایت از منظر چشم دنیز پیش می رود و خیالبافی های او لابه لای صحنه های دنیای واقعی، طعم شیرینی به کام مخاطب می چشاند. این فیلم به شدت متاثرکننده است و در سکانس های پایانی که وامدار فیلم "سینما پارادیزو " می باشد، صادق شما را با چشمانی تر ولی قلبی امیدوار ترک خواهد کرد. دیدن این فیلم مضمونی را در یاد ِما تازه می کند که مدتهاست از یاد برده ایم! "وطن چیست؟ وطن کجاست؟!".

 

وزن ِبودن

+ ۱۳۹۹/۱/۱۴ | ۱۰:۵۳ | بندباز **

 

یکی از تجربه های جالب دوران قرنطینه، کتابخوانی دونفره در خانه ی ما بود. یک کتاب را برمی داشتیم و هر کدام بخشی از آن را برای دیگری می خواند. و البته بیشتر وقت ها جان می خواند، چون صدایش قشنگ تر است. یک کار ِجالبتری هم انجام دادیم؛ از خودمان فیلم گرفتیم. صدایمان را ضبط کردیم و بعدش نشستیم به تماشای خودمان. خودمان را گوش کردیم!! حس ِخیلی عجیبی داشت. لااقل برای من که اینطور بود! انگاری تازه خودم را می دیدم. از چشم دیگری به خانه مان، رفت و آمدمان، چای خوردن و خندیدن و شوخی کردنمان نگاه کردم. اصلا انگاری تازه داشتم حضور خودمان را روی این کره ی خاکی لمس می کردم! راستش نمی توانم حسم را درست بگویم. خواستم به شما هم پیشنهاد کنم از خودتان در حالت عادی، بی هیچ آمادگی قبلی، فیلم بگیرید. در طول کارهای روزمره؛ همین رفت و آمدهای توی خانه، بگذارید دوربین تان یک ناظر ساکت و ساکن توی خانه تان باشد و بعد بنشینید به تماشای خودتان!... صدای تان را همینطور بی هوا ضبط کنید... گفتگوهای عادی روزمره تان را و بعد به خودتان گوش کنید... آنوقت شاید حرف و حس مرا بهتر درک کنید! وزن ِبودنتان را بیشتر احساس کنید.

 

نقاشی از ایمان افسریان

سلام زبل خان!

+ ۱۳۹۹/۱/۱۳ | ۰۹:۴۹ | بندباز **

 

به دعوت آبلوموف عزیز در یک نامه بازی وبلاگی شرکت می کنم که بانی اصلی اش، وبلاگ آقا گل است. (متاسفانه بلاگفا اجازه ی درج لینک وبلاگشان را نمی دهد، چون ساکن بیان هستند.) همینجا از هر دوی این بلاگرها بابت این بازی زیبا تشکر می کنم. طبق قواعد این بازی، قرار است یک نامه برای یکی از شخصیت های کارتونی یا داستانی مورد علاقه مان بنویسیم. راستش نوشتن ِمن خیلی طول کشید. حدود سه هفته از آن دعوت می گذرد که امیدوارم آبلوموف به بزرگی دلش ببخشد. نامه ام را برای زبل خان می نویسم. امیدوارم که او را در کارتون های قدیمی مان به خاطر بیاورید!

 

سلام زبل خان ِعزیز!

می گویم عزیز، چون که قبل ترها وقتی بچه بودم فقط از شما خوشم می آمد. ولی دلیل این علاقه را نمی دانستم. حالا که بزرگتر شده ام و دوباره به تماشای شما نشسته ام، می بینم چقدر شما خود ِما هستید!! یا شاید هم برعکس! چقدر ما عین ِشماییم!!...

اصلا از همان اول ِ اول که هنوز کارتون شروع نشده و شما شروع می کنید به کری خواندن! ما یاد ِخودمان می افتیم؛" سلام! من زبل خان ِ شکارچی هستم؛ قابل اعتماد! منحصربفرد! همه زبل خان رو می شناسند! همیشه پرهیجان! بدون آرام و قرار!... زبل خان اینجا! زبل خان اونجا! زبل خان همه جا!!... فقط کافیه دستشو دراز کنه تا یه حیوون وحشی رو بگیره!... اوووووووه آقای کارگردان این شیر اینجا چیکار می کنه؟!!... "

می بینید چقدر ما شبیه به هم کری می خوانیم؟!... اصلا بماند، همین من! به شخصه هر بار که دستمو به سمت یکی از آرزوهام دراز کردم،فکر کردی چه اتفاقی افتاد؟!... بله، بله قضیه ی همون شیره ست! و خب البته انصافا هم کمی کارگردان ها مقصرند. یعنی خیلی جاها ول کرده اند و رفته اند دَدَر! و البته ما یعنی خود ِمن به شخصه، هنوز بعد از اینهمه سال یاد نگرفته ام که اول خوب به دور و برم نگاه کنم و بعد دستم رو به سمت یه آرزویی دراز کنم! چرا؟! خب خیلی ساده ست؛ چون من زبل خان هستم و فکر می کنم از پس ِهر چیزی برمی آیم!! یک چیزی را هم بگویم تا در حق ِخودم اجحاف نکرده باشم! من و خیلی از ماها، درست مثل شما "هزاران درخواست و سفارش" از طرف دیگران داریم. طوریکه خیلی وقت ها یادمان می رود که اصلا خودمان قرار بوده چه کار کنیم؟! یک عمر دنبال پیدا کردن سفارشات بقیه و راضی کردن آنها بودیم و پشت ِصحنه اش هم هِی خواسته ایم خودمان را به خودمان و بقیه اثبات کنیم! اما همیشه وسط این ژانگولربازی ها یک میمون بازیگوش بوده که همه چیز را به هم بزند!!... 

هِیییییییی... زبل خان ِعزیز، نامه را کوتاه می کنم. در انتها می خواهم یک اعتراف در ِگوشی هم بکنم! ؛ من هم مثل شما یک دستمال آبی با خال های سفید دارم که همیشه در سختی و کلافگی روی کله ام می کشم تا بلکه ذهنم پاک بشود! هر چند که در نهایت دوباره همان دستمال را روی کله ام می چلانم و ... . خب عادت است دیگر! فکرش را که می کنم عادت های بیهوده ی زیادی داشته ام که یکی بعد از دیگری حذف شان کرده ام اما این یکی هنوز با من هست! و خیلی وقت ها باعث می شود نتوانم سرم را از اینهمه اغتشاش و بی نظمی پاک کنم!!... شاید یک روزی بتوانم! کسی چه می داند. هر چه که باشد، من هم مثل شما تسلیم ناپذیرم و با وجود شکست های پی در پی، دوباره لباسم را می تکانم، سوار سه چرخه ام می شوم و داستان جدیدی را به خودم و دیگران وعده می دهم!...

زبل خان ِعزیز، دلم برایتان تنگ است. هر کجا هستید، سرتان سلامت باشد. امیدوارم که این روزهای قرنطینه با عاقبت خوشی به زودی به پایان برسد.

 

The Favourite (سوگلی)

+ ۱۳۹۹/۱/۹ | ۱۰:۵۷ | بندباز **

سوگلی جدیدترین اثر کارگردان یونانی؛ یورگوس لانتیموس، فیلمی در ژانر تاریخی و کمدی-درام است. هر چند داستان این فیلم، طنزی تلخ و سیاه از تاریخ انگلستان قرن هجدهم است اما به طرز عجیبی به زمان حال ما (خصوصا در ایران) شباهت دارد.

 

 

انگلستان درگیر جنگ با فرانسه است و ملکه "آن" حکمرانی ضعیف است. ملکه ای که تمام خصلت های پست را به نوعی در خود جمع کرده است. او در نظر اول انسانی طفیلی و فاقد هرگونه قدرت تصمیم گیری و ابراز نظر است. هم جنس خواه است و از شدت افسردگی به طرز جنون آمیزی می خورد. ملکه ی مادری که عقیم است (11 فرزند خود را در طول زایمان و یا پس از آن به سرعت از دست داده است) و حالا تنها حلقه ی اتصال او به زندگی 11 خرگوش به نام کودکان از دست رفته اوست. قاعدتا چنین موجودی تهوع آور می نماید اما در خلال داستان و با برملا شدن رازهایی در خصوص این ملکه، در می یابیم که او شدیدا قابل ترحم است.

سوگلی روایت بازی ِقدرت است! قدرتی که در یک مثلث میان سه زن، به تناوب دست به دست می شود. مخاطب در طول داستان با جماعتی سر و کار دارد که زندگی شان اغراق در نهایت معنی خود است. طراحی صحنه، گریم، لباس، بازی ها و حتی نوع تصویربرداری این فیلم، اغراق آمیز و نمایشی بودن زندگی انسان ها را به خوبی نشان می دهد. در درباری که اهالی آن این چنین عروسک وار سرگرم بازی های خود هستند، برای مردمان یک کشور تصمیم گیری می شود. زندگی یک ملت به دست چنین افرادی تعیین تکلیف می شود و خب نتیجه اش هم قابل پیش بینی ست! ( و به زعم من، برای ما قابل لمس است.)

و نکته ی دیگر که همیشه برایم جای سوال داشته و دارد؛ موضوع اصالت است! آن هم بر طبق تعاریف انگلیسی ها از شرافت و قداست ِخون ِاصیل! در این فیلم سه راس مثلث قدرت به این گونه چیده شده اند؛ "آن" ملکه ای که در نهایت اصالتش به سطحی پایین تر از زندگی حیوانی نزول کرده است، "ابیگل" خدمتکاری که به عنوان یک تازه به دوران رسیده و یا نوکیسه، ادعا می کند به خانواده ای با اصالت تعلق دارد. و "سارا" زنی مقتدر و زیرک از خاندان درباری که سالیان سال به عنوان نزدیک ترین دوست ملکه، به گونه ای سررشته ی تمام امور سلطنت را به دست دارد. و در تمام این سال ها به دنبال جاه طلبی های خود حتی از کشتن هزاران نفر انسان بیگناه در یک جنگ، ابایی ندارد.

در طول داستان به طرز زیبایی شاهد رنگ باختن لحظه به لحظه ی پیش داوری های خود هستیم. درمی یابیم که قدرت چگونه معصوم ترین و فقیرترین انسان ها را به هیولایی بدل می کند که خودشان هم روزی از مواجه با آن منزجر می شدند. و مفهوم دیگری همچون وطن پرستی! آن هم به سبک و سیاقی که خود می پسندیم نیز در خلال داستان مورد نقد قرار می گیرد.

 

خبر ِخوب

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۱ | ۱۲:۰۲ | بندباز **

 

اولین سالی ست که سبزه ی عید را با دست های خودم و برای خانه ی خودم سبز می کنم. از وقتی که جوانه هایش رخ نشان داده اند، هر روز صبح اولین کارم سلام کردن به آنهاست. قربان صدقه ی قد و بالایشان می روم و دست و صورتشان را با نم آبی تَر می کنم. شاید به نظر خنده دار برسد اما دیدن اینکه هر روز پشت پنجره قد می کشند، برایم شده یک مفر! یک تکیه گاه! یک امید به آینده! همانطور که شاخه های درخت توت پشت پنجره هم رخ زده اند! همانطور که صدای جیک جیک بلند گنجشک ها از لابه لای آجرهای دیوار بالکن برایم دلگرم کننده است. تند تند دارند برای خودشان لانه می سازند!... 

دیروز یک خبر مرگ شنیدم که لابه لای اخبار مرگ و میر این روزها گم است. اما چون آشنا بود دوباره سایه ترس را بر دلم انداخت. ماهی کوچک دم قشنگمان هم مرد. با این حال منتظرم ببینم کدام یک از بچه هایش در آینده شبیه او خواهند شد؟... و خبر خوب اینکه امروز در بین اخبار کرونا، خواندم که یک بیمار اصفهانی به واسطه ی داروی جدیدی که کشور سوئد ساخته است، حالش بهبود پیدا کرده. بیماری که از او قطع امید کرده بودند. حالا می تواند به زندگی اش ادامه بدهد. ظاهرا یک شرکت داروسازی ایرانی هم توانسته این دارو را تولید کند و این عالی ست!

بیشتر از هر زمان دیگری می فهمم که چقدر زندگی را دوست دارم. با تمام کم و کاستی هایش آنقدر زیباست که وقتی علائم خفیفی از تب و لرز و گلودرد را در خودم حس کردم، وحشت عمیقی به جانم افتاد. آنچنان به زندگی چنگ زدم که دیگر حتی فکر مرگ را هم به خودم راه ندهم. کمی به خودمان مجال بدهیم. کمی سرعت این چرخ را کم کنیم و به آسمان چشم بدوزیم. به تقلای هستی برای ادامه ی زندگی؛ به گل ها، پرنده ها، مورچه ها... حتی خرمگس ها!!... یادم هست از بچگی همیشه با دیدن اولین خرمگس ذوق زده می شدم! بهار و عید با آمدن آنها برایم مسجل می شد!!... بخندید!... بخندید... زندگی با تمام پوچی عظیمش، بی نهایت زیبا و خواستنی ست!!

 

نقاشی از : حسام ابریشمی

 

الگوی 1984

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ | ۱۱:۴۰ | بندباز **

 

چند روز پیش، پستی را در وبلاگ پرچنان خواندم. عنوان این پست درختکاری و کرونا ست. پیشنهاد می کنم پیش از خواندن این پست، سری به پرچنان بزنید و دقت نظر نویسنده اش را در خصوص اتفاقات اخیر ببینید. خلاصه خواندن آن پست باعث شد من هم کمی به مسائل بیشتر فکر کنم. اینکه بعد از قضیه ی برنامه ی نود و عادل فردوسی پور، کم کم زمزمه های نسل سوم انقلاب به گوشمان رسید. دقت که می کردیم از همه ی تریبون های دولتی و حکومتی یک سری کلمات کلیدی را می شنیدیم. یک سری کلیدواژه که با جستجوی ساده ای می توانیم به مجموعه حرکت های این نسل جدید انقلابی برسیم. و در این مورد آخر یعنی ویروس کرونا، شاهد هشتگ هایی مثل این بودیم: #کرونا_را_شکست_می دهیم #عملیات_سرکوب_کرونا #ویروس_منحوس #مدافعان_سلامت #خط_مقدم_مبارزه_با_کرونا و ... گویی که همواره باید در جنگ باشیم و بدون دشمن ممکن است دنیا به آخر برسد!!... البته خیلی قبلترش هم کلیدواژه هایی مثل اینها را خیلی شنیدیم و خواندیم! کلیدواژه ی گزینه های روی میز را خاطرتان هست؟! این کلمه شما را یاد چه چیزی می اندازد؟!... 

به کل ماجرا که نگاه می کنم، ناخودآگاه به یاد فیلم 1984 می افتم. اگر حوصله ی خواندن کتابش را ندارید، حتما برای دو ساعت هم که شده زمانی را به دیدن فیلمش اختصاص بدهید. فیلمی که حتما دود از سر ِشما بلند خواهد کرد. خصوصا اینکه در تمام مدت فیلم از تمام بلندگوها و مونیتورهایی که در همه جا از صبح تا شب در حال تبلیغ هستند، یک سری جملات و حرفهای تکراری را می شنویم. که شباهت بسیار زیادی با زمان حال ِما دارد! منتها ما در حال ِزمینه چینی برای رسیدن به آن فضای آخرالزمانی هستیم! سیستمی که می کوشد در تمام ابعاد، کلیشه هایی معین بسازد و افکار و عقاید مردمش (بردگانش) را در قالب همان کلیشه ها شکل دهد تا کنترل و هدایت و بهره کشی از آنها ساده تر باشد و دیگر کسی حتی جرات فکر کردن به راه های دیگر را به خودش ندهد!! 

و از سوی دیگر هم این سیستم بعد از چهل سال تنها دستاوردش یک مشت هشتگ به معنای حرفهایی پوچ است!! شعار و شعار و شعار!!... ادعاهایی که آسمان را پاره می کنند اما در عمل فقط شاهد پریشانی و بی سروسامانی شرایط جامعه هستیم. حالا نسلی فاقد تجربه و تفکر و دانش با عقایدی خشک و متعصب، قرار است در ادامه ی روند چهل ساله ی گذشته، بیش از پیش بر پیکر خسته ی این مرز و بوم زخم بزند!... ما مردم هم که خوب خودمان را در این وانفسای فجایع نشان داده ایم !... نمی دانم چه اتفاقی منتظر ماست! ولی این را خوب می دانم که هیچ چیزی درست نمی شود مگر اینکه تک تک مان دست به کار شویم. اتفاق خوب را فقط باید خودمان برای خودمان بسازیم!

 

نقاشی از: آزاده رزاق دوست

 

 

*میخانه اگر ساقی صاحبنظری داشت

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۲ | ۰۶:۱۵ | بندباز **

 

با صدا خش‌دار و بلندی یه باره به خودم میام:

- : " وایسا آقا محسن ... !! وایسا ... "

شیش دنگ ِحواسم از رد شدن خیابون کنده می‌شه و به سمتش می‌ره. چند قدم اونورتر از من، بغل ِپیکان سفید پارک شده‌ی کنار خیابان وایستاده. روی پا به پشت سرش نگاه می کنه. همینطور که داره عینک ته استکانی‌شو روی چشم می‌ذاره، دوباره با صدای نخراشیده‌اش داد می‌زنه:

- : " آقا محسن وایسا دیگه ...! د ِ وایسا آقا محسن ..."

همین طور به راه خودم ادامه می دم. حالا که تقریبا به روبه‌روش رسیدم، خط نگاهشو دنبال می کنم و صحنه‌ی خنده‌داری می‌بینم؛ جوون 25 ساله‌ای که سوار بر دوچرخه است، با شنیدن صدای اون پا از رکاب برداشته و کمی کند می‌کنه، اما بعد از یه ثانیه مکث دوباره می‌خواد به راهش ادامه بده که باز از طرف اون مورد خطاب قرار می‌گیره :

-  : " آقا محسن ... میگم وایسا ...!!"

جوون لحظه‌ای شک می‌کنه، کاملا می‌تونم از چشماش بخونم که داره به اسم خودش فکر می‌کنه! وقتی مطمئن می‌شه که اسمش محسن نیست، دوباره پا به رکاب می‌شه و می‌ره!! 

اعتماد و اطمینانی که توی صداش بود، باعث شده بود که جوون برای یه لحظه به خودش شک کنه!!

نگاهمو از پشت عینک آفتابی، دوباره به اون می‌اندازم، ظاهرا تا ته این خیابون باریک، هم مسیریم، اونم ساعت 12 ظهر!

از کنار یک ماشین رد می‌شم و می‌رم توی پیاده رو، اون اما توی خیابون از کنار ماشین‌های پارک شده، هم عرض من قدم برمی‌داره. لباس گرمکن ورزشی به تن کرده و دمپایی‌های پلاستیکیش روی آسفالت کشیده می‌شه و لِخ‌لِخ صدا می‌کنه. با همون نگاه اول می‌شه فهمید که کمی شیرین می‌زنه!

همینطور برای خودش آواز می‌خونه و با دست‌هاش توی هوا شکل‌هایی رو رسم می‌کنه.

برای چند ثانیه، در طول خیابون با هم تنها می‌شیم، صدای آوازش رو بلندتر می‌کنه و لابه‌لاش هم خنده‌های کودکانه‌ای سر می‌ده.

مرد میانسالی از رو‌به‌روم توی پیاده‌رو ظاهر می‌شه، یه باره همون صدای خش‌دار با لحن ِلوندی تکرار می‌کنه:

- : " سلام آقا صفدری ...! چطوری؟! ..."

مرد نگاهی معنی دار بهش می‌اندازه - معلومه که صفدری نیست - و انگار به سرعت به ماجرا پی‌برده باشه، با لحن آشنایی می‌گه:

- : " خوبم جیگر! ... تو چطوری؟! ..."

اون هم خنده‌ی شادی سر می‌ده و میگه:

- : " نوکرتم خوشگله!! ..."

زیر چشمی نگاهی به آقای صفدری می‌اندازم و هر چی می‌گردم چیزی از خوشگلی! – اونم با اون غلظت!! – تو صورتش پیدا نمی‌کنم. سر خیابون که می‌رسیم، مسیرمون از هم جدا می‌شه و اون می‌ره و من می‌مونم با یه عالمه فکر توی کله م!...

 

 

 نقاشی از : مهرداد محب علی

 

*اسم داستان برگرفته از یکی از ترانه های فریدون فروغی است.

صبحانه در تنهایی

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۷ | ۰۹:۵۵ | بندباز **

 

سلام جان

امروز صبح، یک بچه کارتونک خیلی کوچک را کشتم! داشتم خمیر لای بربری ها را برای گنجشک ها ریز ریز می کردم که سر و کله اش توی سفره پیدا شد. قد یک نقطه بود با چند تایی دست و پای نامرئی که تند تند داشتند توی سفره می چرخیدند. انگاری راهش را گم کرده بود. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم! نه از قد و قواره اش! از اینکه بزرگ بشود و گوشه و کنار دیوارها تار ببندد. زن بگیرد و بچه دار شود – یا شاید هم شوهر کند! – خلاصه زیاد بشوند و خانه ی نقلی مان را توی تار ِعنکبوت بپیچند!... موقع ریز کردن خمیرها داشتم به خواب ِسرصبحی فکر می کردم؛ خواب دیده بودم که تلویزیون قدیمی مان درست شده! خود به خود!! مثل آدمی که قهر کرده باشد و بعد یکدفعه بیاید آشتی؛ بیهوا! یا وقتی که خیلی خسته ای و با همه ی دنیا قهری اما بعد از اینکه کمی می خوابی، حالت خوب می شود و دوباره می خندی!! تلویزیون مان هم حالش خوب شده بود... اینقدر خوشحال شده بودم که نگو! راستش از تو چه پنهان، بیدار که شده بودم، رفتم سروقت ِ آن سه راهی که سیم بلند دارد و دو شاخه ی برق تلویزیون را زدم تویش. چند باری دکمه ی خاموش و روشنش را فشار دادم اما ... خبری نبود. هیچ اتفاقی نیوفتاد. نمی دانم چرا بعضی وقت ها خوابهایم درست تعبیر نمی شوند. کمی حالم گرفته شد. درست مثل وقتی که پیرمرد تعمیرکار با دیدن عکس مدل ِتلویزیون مان سر تکان داد و گفت: " نه! تعمیر نمی کنم. صرف نداره!"... 

جانی! من دلم نمی خواهد بروم سر ِکار! دوست ندارم حتی به آن آگهی منشی مطب زنگ بزنم. داشتم به این هم فکر می کردم که مثلا الکی بگویم زنگ زده ام و آنها گفته اند که باید تزریقات بلد باشی و من... خب می دانی که بلد نیستم. دلم می خواهد توی خانه بمانم و نقاشی کنم. باور کن اگر از این گیجی و سردرگمی دربیایم درست می شود. سر صبحی پای سفره داشتم به نقاشی هم فکر می کردم. که مثلا یک سری کار بکشم شبیه تصویرسازی های نیکان پور! شبیه شبیه که نه! یعنی از سبک کارش ایده بگیرم. اتفاقا همین روزها هم نمایشگاهش برپاست. کاش بشود سری بزنیم و کارهای جدیدش را از نزدیک ببینم.  باور کن اگر چند تایی کار خوب بکشم و بعد بفروشم شان... داشتم به همین چیزها قاطی هم فکر می کردم که کارتونک ریزه میزه پیدایش شد. بعد من ترسیده بودم از تصویر پیچیده شدن سوئیت نقلی مان توی تار عنکبوت. از تصور چشم های گرد شده ی خانم کبیری صاحبخانه مان!!... همین بود که با پشت قاشق چایخوری زدم توی سرش. قاشق هنوز از اثر هم زدن چای شیرین خیس بود. سعی کردم جوری بزنم که با همان یک ضربه بمیرد و زجرکش نشود. وقتی که قاشق را بلند کردم دیگر خبری از آن نقطه ی کوچک نبود. به جایش چیزهای ریز و تقریبا نامرئی توی لکه های چای روی سفره، پخش و پلا شده بودند. اثری از کارتونک نبود. یک لحظه فکر کردم که ما هم شبیه کارتونکیم ها!... فقط ضربه مان را یکجا نمی زنند... ذره ذره می زنند و همین است که کمی کار را سخت می کند...

ریزه های خمیر را مشت می کنم و می روم پشت پنجره. می ریزم شان روی هره ی باریک سیمانی. هنوز کف دستم از ذره های بربری پاک نشده که سرو کله ی گنجشک ها پیدا می شود. با جیک جیک های بلندشان بقیه را خبر می کنند. جمع شده اند روی شاخه های درخت توت و منتظرند تا من از پشت پنجره محو بشوم. راستش توی دلم بخاطر کشتن آن طفلی خیلی خجالت زده ام. خدا مرا ببخشد.

 

نقاشی از : لیلا ویسمه

 

تمام!

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۱ | ۲۱:۵۹ | بندباز **

 

گفت: " بفرما! اینم یه چای دبش بال مگسی!!"

گفتم: " دستت درست!"

نگاهی به لیوان ها و چای خوشرنگ تویشان انداختم. چند پره از خرده چای های ریز بالا آمده بود و روی سطح چای داغ با بخار می چرخید.

گفتم: " آهان! واسه همین ها بهش می گن بال مگسی!!"

گفت: " آره!... بفرما!!"

آهی کشیدم و گفتم: " کاشکی ما هم مگس بودیم. یه روز سر از تخم در می آوردیم و چند بار بال می زدیم و تمام!..."

هیچی نگفت.