چه نوع هنری باید خلق شود؟

+ ۱۳۹۹/۳/۲۵ | ۲۰:۱۶ | بندباز **

آیا این فقط هنرمندان هستند که می توانند تصمیم بگیرند چه نوع هنری را خلق کنند؟ چه کسی یا چه کسانی تعیین کننده ی خلق آثار هنری در رشته های گوناگون هستند؟! چه افرادی می گویند فلان کتاب نوشته شود؟ یا فلان فیلم ساخته نشود؟ آن مجسمه یا آهنگ خوب است و آن نقاشی نباید نمایش داده شود؟!

قرن های بسیاری از تاریخ، مذهب ها و حکومت ها بودند که برای هنرمندان تعیین تکلیف می کردند. آن ها با داشتن قدرت و ثروت، می توانستند سفارشات بسیاری را به هنرمندان بدهند. و از آثار خلق شده توسط آن ها در جهت تبلیغ منافع خود استفاده کنند. این مذاهب و حکومت ها بودند که نیازهای روحی و اجتماعی مردم را تشخیص می دادند و هدف شان هدایت کردن مردم به سمت مفاهیمی همچون از خودگذشتگی، قناعت، پرهیز از مال اندوزی و رستگاری بود.

 

اثری از : ساندرو بوتیچلی (1510-1445)

 

اما به مرور زمان به واسطه ی فساد برخی رهبران مذهبی و اعمال قدرت و نفوذ حاکمان مستبد و دیکتاتور بر آثار خلق شده، کم کم بی اعتمادی وسیعی نسبت به این نوع سفارش کارها و تعیین تکلیف ها برای هنرمندان به وجود آمد. حالا دیگر آثار هنری خلق شده، همچون گذشته خواهانی نداشت. چرا که هدف از تبلیغ مفاهیم والا به نمایش تمایلات شخصی قدرتمندان بدل شده بود. 

در چنین شرایطی چه کسی باید تصمیم می گرفت که چه نوع اثری خلق شود؟! اگر یک اثر هنری با مخالفت عده ای مواجه می شد آیا این هنرمند یا صاحب اثر نبود که به حبس محکوم می گردید؟! آیا اثر هنری می بایست در چهارچوب قوانین اجباری آفریده می شد؟!

با گذشت زمان و در جوامع آزاد، از آنجایی که ملاک هر حرکتی جلب رضایت عمومی بود، حتی قدرتمندترین احزاب و سیاستمداران نیز برای کسب رای و اعتماد مردم، ناچار بودند از هنر در مقاصد تبلیغی خود به گونه ای استفاده کنند که نمایانگر نیازهای جامعه و مردم باشد. هر چند این مسئله هنوز هم در جوامع دیکتاتوری با اعمال زور و سانسور همچون گذشته جریان دارد. اما آیا این موضوع باعث درجا زدن و عدم رشد هنر در این جوامع شده است؟! آیا هنر در جوامع آزاد به رشد و بالندگی مطلوب خود دست یافته است؟!

ادامه دارد...

 

آدم خواران

+ ۱۳۹۹/۳/۱۱ | ۱۰:۴۱ | بندباز **

"زندگی غیرقابل پیش بینی است."

این جمله ممکن است به نظر خیلی ها کلیشه ای بیاید اما مفهوم عینی آن را فقط وقتی درک می کنید که یک روز صبح به قصد شرکت در یک جشن ِمحلی بزرگ و انجام یک سری کارهای خیرخواهانه از خانه رهسپار می شوید و در طول مسیر از زیبایی و طراوت طبیعت لذت می برید، به همشهریان خود لبخند می زنید، با آنها سلام و احوالپرسی می کنید و در دلتان می گویید که چه مردمان خوبی هستند و شما به عنوان یک شهروند مسئولیت دارید تا جای ممکن به آن ها کمک کنید اما... در عرض چند دقیقه و تنها چند دقیقه! به چشم می بینید که همان دوستان و آشنایان، همان همسایگان ِخوب و دوست داشتنی به جانتان افتاده اند و در حال دریدن شما هستند!! 

شاید باورتان نشود اما این اتفاق واقعا رخ داده است! در سال 1870 در دهکده ای به نام اوتفای ِشهر دوردونی در جنوب غربی فرانسه. ماجرایی به غایت دهشتناک و غریب که به جنایت اوتفای معروف می شود. جنایتی که در آن آلن دومونی ِ مردی آرام و نجیب و محبوب از خرده ملاکان آن روستا که نماینده ی منتخب مردم برای معاونت شهرداری است، بر اثر یک سوءتفاهم که به جرقه ای در کنار بشکه ای باروت می مانست، بی هیچ گناهی مورد شکنجه های فجیع قرار می گیرد و در نهایت توسط اهالی روستا و مردمی که برای جشن آمده بودند زنده زنده سوزانده شده و خورده می شود!! 

 

 

خواندن داستان کوتاه "آدم خواران" اثر "ژان تولی" به ترجمه ی "احسان کرم ویسی" را از آن جهت به همه ی دوستانم پیشنهاد می کنم که خودم هم از خواندنش شوکه شده ام! از دیدن پیچیده گی های روانی انسانها خصوصا وقتی تحت فشار و در شرایط سخت هستند و احتمال وقوع اتفاقاتی خارج از تصور پیش می آید. وقتی یک گروه انسانی در جو ِایجاد شده از سوی چند نفر، عقل و هوش خود را از دست می دهند و در حالتی جنون آمیز دست به هر کاری! می زنند.( هر کاری به معنای واقعی کلمه ). 

جمعیت ممکن است به ما حس قدرت و همبستگی بدهد اما جمعیتی که تحت شرایط فشار است بسیار خطرناک و دارای قدرتی شوم می شود. این جمعیت به دنبال یافتن یک مقصر وگرفتن انتقام است!! شرایطی که ما هم کم و بیش در آن به سر می بریم. نه تنها در ایران بلکه کل جهان در جنون و خشم دست و پا می زند و هر روز خبرهای ناگوارش را از این سو و آن سو می شنویم! به نظرم باید این کتاب را خواند و درک کرد که اگر جلوی ایجاد یک سری شرایط را نگیریم، نتایجی به بار می آورد که غیرقابل جبران است! از خودم می پرسم که آیا هنوز هم می توان کاری کرد؟!...

و نکته ی پایانی اینکه؛ ای کاش در برابر تمام جنایاتی که رخ می دهد، مثل جنایت اوتفای، بلافاصله دادگاهی تشکیل می شد و مجرمان دستگیر و در محل وقوع جرم به مجازات اعمالشان می رسیدند تا بقیه نتیجه ی چنین اعمالی را به چشم می دیدند! در دادگاه جنایی دوردونی، بابت قتل فجیع آلن دومونی ِ، ششصد نفر دستگیر و در نهایت بیست و یک نفر متهم شناخته شدند که کم سن و سال ترین ِاین متهمان پسری پنج ساله بود! ژان تولی این داستان را بر مبنای تحقیقات شخصی خود و از نزدیک در روستای اوتفای از زبان نسل های بعد نوشته است. او آنقدر در این خصوص پرس و جو کرده که خودش را نیز تهدید به مرگی شبیه آلن دو مونی ِکرده اند!! چرا  که هنوز هم بعد از گذشت سالها از بابت این واقعه شرمسار بوده اند و تمایلی به یادآوری آن نداشته اند. امیدوارم که ما نیز کمتر دچار اشتباهاتی شویم که نسل های آینده از بازگویی اش شرم داشته باشند!

The Platform پلتفرم ( طبقه یا حفره )

+ ۱۳۹۹/۲/۱۷ | ۱۲:۲۴ | بندباز **

به تماشای فیلم پلتفرم نشسته ایم. تابحال سینمای هیچ کشوری را شبیه اسپانیا ندیده ام؛ معجونی از خشونت و وحشت! شاید هم بهتر باشد بگویم دهشت!! نمی دانم در تاریخ این سرزمین، مردمانش چگونه زیستی داشته اند که از میان آثارشان اینهمه خشم و وحشت و خون بیرون می زند! خشمی غریب و وحشتی فراتر از تصور من... .

فیلم را در ژانرهای هیجان انگیز، دلهره آور و علمی - تخیلی طبقه بندی کرده اند اما اثر به مراتب فراتر از اینهاست. نشانه ها و نمادها شما را از هر سو احاطه کرده اند. تاریخ و فلسفه و مذهب و بیش از همه ی اینها علم و واقعیت ممکن و موجود بشر هر لحظه از برابر چشمان شما عبور می کند! اگر قرار بود در یک جمله ی کوتاه حال و هوای فیلم و تعریفی که از آینده ی انسان دارد را توصیف کنم، این می شود: " از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیافزود! ". (هر چند آینده دیگر به حال بدل شده است.)

نمی دانم بشری که تمام چشم اندازش از آینده و به اصطلاح آخرالزمان، چیزی جز بیماری و ویرانی و مرگ نیست، چرا تا به این حد پرشتاب با سر به قعر نابودی هر آنچه که دارد می شتابد؟! بشری که حالا به کمک این همه وسایل ارتباط جمعی، به بالاترین سطح دانش و معلومات رسیده است، چطور نمی تواند برای چند لحظه هم که شده بر خودش مهار بزند؟! کمی از این سرعت بکاهد و اندک منابع باقیمانده را برای خود و آینده گانش حفظ کند؟! آیا هنوز هم انسان دغدغه ی بقا و جاودانگی دارد؟! آیا هنوز هم به کودکان و نسل های بعد از خودش فکر می کند؟! و یا دیوانه شده و درصدد نابودی همه چیز است؟!

 

 

فیلم را می توان از منظر نمادها به شکل های گوناگونی تفسیر کرد. از بعد مذهبی و تاریخی و حتی مناسب های اجتماعی میان انسان ها و شاید سطحی ترین تلقی ممکن از آن، توجه دقیق تر به جایگاه و طبقات اجتماعی انسان باشد. جایگاه هایی که نه به واسطه ی میراث نیاکان و خون! که به واسطه انتخاب از بالا! از قدرتی فراتر از توان بشری به ما تعلق می گیرد. و ما هر بار بعد از مرگ، در طبقه ای دیگر و با تجربه ای متفاوت تر از قبل روبرو می شویم. و این یعنی جبر! اما در پلتفرم، جبر برای همگان یکسان نیست و اختیار آمدن و انتخاب ِقدم گذاشتن درون این حفره به ما داده شده است. همانطور که اختیار خوردن یا خورده شدن توسط دیگر انسان ها را داریم! اختیاری که به واسطه ی حضور دیگری، محدود می شود!! و باز خود به جبری دیگر بدل می گردد... .

به نظرم داستان پلتفرم، سفر انسان از جبری به جبر دیگر، و از اختیاری به اختیاری دیگر است. تمام قدرت بشر شاید تنها در انتخاب او نهفته است! انتخاب اینکه به حکم غریزه مجبور به خوردن بدن متعفن هم بند خودش شود و یا از خود بگذرد و تن به بازی ای دهد که تقدیر برای او تدارک دیده است!! تقدیری که به شدت بازتاب عملکرد خود اوست!!... اختیار، انتخاب در حیطه ی جبر!! از خودگذشتگی و محافظت از دیگری در برابر ذات انسان!! ذاتی که همچون حیوانی درنده خو، در درون ما هر لحظه نعره می زند. و به محض اینکه مجالی یابد و اجازه ای از سمت ما به او داده شود، بی درنگ می درد! پاره می کند و سرگرم سورچرانی می شود!!

به نظرم نباید فیلم را بر مبنای نمادها، تکه تکه کرد بلکه باید همه ی آن را همانطور در هم به تماشا نشست و آن زمان عصاره ی تمام ادیان و ایدئولوژی ها و دستاوردهای بشری را یک جا دید! که چقدر هم مضحک و ابلهانه به نظر می رسند! و چقدر هم در شرایط بحرانی، به درد نخور و دست و پا گیرند و به سرعت از یاد می روند چرا که ساخته و پرداخته ی بشرند!! بشر، اینها را دستاورد وجودی خودش می داند؛ قرن ها برای رسیدن به اینها تلاش کرده است. غافل از اینکه او، در نهایت، چیزی بیش از یک حیوان انتخاب گر نیست! و در نهایت این اخلاق است که باقی می ماند!! و اخلاق یعنی همان خوب و بدی که همگی در درون خود به آن واقفیم؛ و به رنگ پوست و نژاد و مذهب و ملیت ما هم کاری ندارد. همین اخلاق است که نجات دهنده ی بشر است. حتی اگر سیستمی جهانی همگان را وادار به اطاعت از شرایط موجود کند و بشر را همچون حیوان درون یک حفره کوچک حبس کند و فقط ابتدایی ترین نیاز غریزی او را که خوردن است تامین سازد. ( آن هم به گونه ای پست تر از قانون بقا در حیات وحش! )... این اخلاق است که می تواند راهی به تغییر و برون رفت از دور ِباطل ِموجود پیدا کند! اخلاق است که به ما حکم می کند بر خود مهار بزنیم. اندکی به آینده ی بشر و کودکانی که زاده ی ما هستند فکر کنیم.  و اخلاق! چیزی ست که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری شاهد زوال آن هستیم. شاید همین مسئله است که باعث خلق آثاری این چنین دلهره آور می شود.

 

پی نوشت: این نوشته طولانی شد چرا که فیلم جای حرف بسیار دارد.

 

من قاتل نیستم اما شاید بشوم

+ ۱۳۹۹/۲/۱۰ | ۱۱:۵۹ | بندباز **

با اینکه چیزی نزدیک چهل سال از عمرم می گذرد، هنوز هم معنی یک سری علوم را که تمام دنیا سعی در اثبات شان دارند، درک نمی کنم. یکیش همین قانون "کارما". دیشب حوالی ساعت یک صبح، وقتی که داشتم برای یکی از دوستان در سایت شیپور و دیوار دنبال خانه ی اجاره ای می گشتم، به پس زمینه سکوت اتاق فکر می کردم! به صدای گام های دیوگونه ی همسایه ی بالایی! به اینکه چطور می شود چهار ماه بلکه بیشتر این صدا را تحمل کرد؟! چطور تذکر همسر با آن لحن آرام و بذله گویش، در او اثری نداشته؟ در حالیکه خودش هم از طبقه ی بالاتری بخاطر همین صداها شکایت داشت؛ پس قاعدتا یعنی باید بفهمد داریم به او چه می گوییم؟!... یک مدتی توی رودربایستی سکوت کردیم. یک مدتی فکر کردم نکند من هم دارم گرومپ گرومپ راه می روم توی خانه و طبقه ی پایینی را عذاب می دهم؟ نکند کارمای خودم است؟ مدتی سعی کردم مثل ماهی راه بروم!! تا بلکه اتفاق خوبی بیافتد؛ بی فایده بود.

مدتی فکر می کردم با یک کاسه آش یا یک بشقاب حلوا به بهانه ی نذری بروم و بگویم "آخر مرد ناحسابی مگر سم داری؟!" یا بلند بلند سرش داد بزنم تا بلکه زبانم را بفهمم... اما من که می دانم این کاره نیستم!... یک چند وقتی هم دست به دعا برداشتم و خدا را به تمام مقدساتش قسم دادم که یک کاری بکند تا این قضیه خود به خود حل بشود. فقط مانده بود نذر کنم!!... اما باز هم چیزی عوض نشد. حالا هم که کاشی های کف خانه اش لق تر شده و با هر قدمی تلق تلق می کند. شوخی نیست؛ چهار ماه تمام یک نفر مدام روی مخ شما راه برود!! لاینقطع! یعنی این آدم باسنش را روی زمین نمی گذارد؟!...

دیشب در اضطراب و وحشت از دیدن قیمت رهن و اجاره خانه ها، صدای پاهایش این تصور را توی ذهنم شکل می داد که بزرگ ترین کارد آشپزخانه را بردارم. بی صدا از پله ها بالا بروم و آرام در بزنم و به محض اینکه در را باز کرد با ضربات پی در پی چاقو، کارش را بسازم!!... راستی این جمله برایتان آشنا نیست؟! " ضربات پی در پی چاقو... ". دارم فکر می کنم که لابد خیلی از قاتل ها هم همین حال را داشته اند. یعنی نمی شود زیاد بهشان خرده گرفت. می شود؟!... البته یک راه حل دیگر هم هست؛ اینکه کاری کنیم تا بتوانیم پول رهن و اجاره مان بیشتر بشود. بعد خانه را عوض کنیم. و این در شرایط حال حاضر یعنی غیرممکن!! مگر این که آدم برود دزدی کند، کلاهبرداری کند، چیز میز بفروشد... الی ماشالله راه هست برای یک دفعه پولدار شدن!... پس یعنی خیلی هم نمی شود از این خیل عظیم دزدان و کلاهبردارها گله کرد، می شود؟!... 

دست آخر حوالی ساعت دو صبح بود که بعد از خفه شدن صدای پاها، ذهنم با فشار زیادی یکباره شات دان شد و نفهمیدم چطور خوابم برد. صبح ساعت پنج، به سایه ی اندام همسر با گیجی و سردرد نگاه می کردم که برای رفتن به محل کارش آماده می شد. دارم با خودم فکر می کنم یعنی باید قبول کنیم که این دنیا را فقط برای رنج دادن و عذاب کشیدن ساخته اند؟! از اقتصاد و سیاست و کرونا و گرانی و بیکاری و بی پولی و چه و چه و چه بکشیم، از آن بالایی هم بکشیم؟!!... یک ذره انصاف... یک ذره فهم... یک ذره شعور؟!... آدم یک ساعت می خواهد کپه ی مرگش را بگذارد، آن هم باید با عذاب باشد؟!... شاید یک دفعه همین نوشته را پرینت بگیرم و از زیر ِدر خانه اش تو بیاندازم... این یکی چطور است؟!

 

 

نقاشی از : فرانسیس بیکن

Every Body Knows

+ ۱۳۹۹/۲/۹ | ۱۱:۰۰ | بندباز **

تقریبا یک ماه پیش فیلم " همه می دانند " آخرین ساخته ی اصغر فرهادی را دیدم. آن زمان بازار نظرات و انتقادات نسبت به این فیلم داغ بود. و از قضا هم حرف های ضد و نقیضی درباره اش گفته می شد. با خودم گفتم از آن دست فیلم هایی ست که تا خودت نبینی، نمی توانی بگویی کدام گروه درباره اش درست گفته اند؟ آن هایی که ستایشش می کنند یا آن هایی که فرهادی را رو به افول دیده اند؟

فیلم را دیدم. برخلاف انتظارم که فکر می کردم همان شب، بلافاصله درباره اش خواهم نوشت، دست نگه داشتم. " همه می دانند " چیزی فراتر از یک فیلم بود. باید اجازه می دادم در تمام وجودم جریان پیدا کند. ذهن و قلبم را بگردد و برود سر جایش بنشیند. هنوز هم آن سکانس پایانی، آن لبخند درخشان و از سر ِآسودگی پاکو، به همان تازه گی و طراوت در ذهنم هست. این نوشته را هم به بهانه ی دیدن پستی در وبلاگ شبگردی می نویسم. دلم نمی آید تیغ جراحی بردارم و شروع به تشریح فیلم کنم. فیلم را باید خودتان ببینید. در اینجا می خواهم فقط برداشت نهایی ام (همان عصاره ی در جان نشسته را) از این اثر هنری ِزیبا بنویسم.

 

 

حالا که بعد از یکماه به فیلم فکر می کنم، به یاد یکی از شعرهای احمد شاملو می افتم. شعر "در آستانه" و به طرز عجیبی میان این شعر و آخرین ساخته ی فرهادی، اشتراک و تشابه می بینم. اگر بخواهم دلایلش را بیاورم، نوشته به درازا کشیده خواهد کشید. پس فقط می توانم شما را دعوت به دیدن این فیلم کنم و با یک فاصله ی زمانی دعوت به خواندن ِ "در آستانه"ی شاملو! خصوصا در اینجا که می گوید:

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است. "

پاکو و آن لبخند طلایی اش در آن سکانس پایانی؛ (همان جایی که تمام هستی اش را برای ادای وظیفه در قبال ایرنه از دست داده است.) برای من، نماد انسانی ست که به معنای واقعی کلمه از پس ِآن بار امانت ازلی برآمده است!... چقدر به او حسودی ام شد!

ساعت ها؛ روز و شب

+ ۱۳۹۹/۲/۹ | ۰۹:۳۸ | بندباز **

 

این روزها و شب ها علاوه بر کارهای خانه، فرصتی اگر دست بدهد، سرگرم کتاب خواندن می شویم. بعضی کتاب ها اشتراکی هستند مثل " امید علیه امید " و " زنی با موهای سرخ " که خواندن شان به عهده ی همسر است و گوش دادنش با من! پیش از خواب اما هر کدام کتابی جداگانه را می خوانیم. همسر مشغول " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " ست و من سرگرم " باغ سنگی".

اوایل تمام فرصت هایمان را به تماشای فیلم می گذراندیم. بعدش مثل کسی که چشم و دلش سیر شده باشد، یک مدتی فیلم ها را کنار گذاشتیم و آمدیم سمت کتاب!! کتاب اما انگاری چیز دیگری ست. آدم از خواندنش سیر نمی شود. مثل مزه مزه کردن آرام و بی وقفه ی طعمی ناشناخته است. گاهی تلخ و گزنده، گاهی شیرین و لذتبخش!

با "نادژدا ماندلشتام" در امید علیه امید، می فهمیم که دیکتاتوری چگونه مردم یک کشور را به بی تفاوتی و ترس و تسلیم می کشاند. تلخ می شویم. انگشت به دهان می مانیم از شباهت های دو جامعه با فاصله ی زمانی چیزی نزدیک به هشتاد سال!! بعدش پناه می آوریم به "اورهان پاموک" و در کوچه پس کوچه های شهری کوچک، میهمان خاطرات پسرکی می شویم که تازه پشت لبش سبز شده و دارد دنیا را با عشق خیالی زنی با موهای سرخ، کشف می کند.

آخر ِشب ها را هر کدام مان در سکوت غرق می شویم توی گوشی ها! کتاب ها را از طاقچه دانلود کرده ایم و در تاریکی اتاق، ساعتی پیش از خواب را با خودمان خلوت می کنیم. دیشب به حرف های "نیکوس کازانتاکیس" فکر می کردم. به وظیفه هایی که برای بشر قائل می شد؛ اینکه چگونه با عقل به مهار عشق برود و با عشق اش عقل را مهار کند! و در کنار اینها هر لحظه در لبه ی تاریک و باریک هستی با میل و عطشی ناتمام در برابر سقوط در پوچی بجنگد!!... تصورش هم ترسناک است و این ترس ارزشمند است. و این ترس و تلاش خود ِزندگی ست.

امشب باید از همسر بپرسم که در کتاب او چه خبر است؟! درباره ی همه ی این کتابها بعد از خواندن شان مفصل خواهم نوشت.

 

کتاب خواندن

 

 

من خواب بودم و ستاره ی کوچکی داشت متولد می شد

+ ۱۳۹۹/۱/۲۵ | ۱۵:۱۱ | بندباز **

 

بازویم بین پنجه های بزرگ و قوی اش گیر افتاده بود و دندان های نیش ِ هولناکش را توی گوشت کف دستم فرو می کرد!! درد تا مغز استخوانم می دوید اما اثری از خون نبود!! فشار آرواره اش مدام بیشتر و بیشتر می شد و با صدای جیغ های گوشخراش ِمن، خوی وحشی گری اش اوج می گرفت... جیغ هایم از حنجره ای که پاره می شد به هیچ کجا و هیچ کس نمی رسید و او می رفت که با یک تکان ساده ی سر، مچ ِدستم را در یک حرکت از هم بدرد و ...

از خواب پریدم! با نفس های بریده بریده و قلبی که تند می کوبید و چشم های وحشت زده ای که با گردش در جای خود، به دنبال یافتن زمان و مکان در تاریکی بود!... سایه ی اندام جان را دیدم که سعی می کرد بی صدا برای رفتن به محل کارش لباس بپوشد... نفس عمیقی کشیدم و به او سلام دادم. نای بلند شدن از رختخوابم را نداشتم. سرم به دوران افتاده بود و گیج و منگ به کف ِدستم نگاه می کردم. هنوز از درد ذوق ذوق می کرد اما سر ِجایش بود! خبری از آن کله ی بزرگ با یال و کوپال طلایی رنگ نبود... آن صورت ترسناک ِدرنده! آن پنجه های پهن و عضلاتی که من در میانشان مثل ساقه ی ترد یک گیاه بودم!!... نمی دانم چرا باید سرصبحی با یک شیر عظیم دست و پنجه نرم می کردم؟!! جان، مرا لابه لای خواب و بیداری بوسیده بود و خداحافظی کرده و رفته بود.... من اما هنوز در مرز ِناکجای آن خواب بودم و دستی که درد می کرد!! 

حالا که فکرش را می کنم، می بینم تنها دلیل دیدن این خواب می توانست تماشای بی وقفه ی مستندهای حیات وحش باشد!! مستندهای لامصبی که با پرده برداشتن از رمز و راز و روابط حیات موجودات ریز و درشت، دهان آدم را از حیرت باز می گذارند!! تصور ِآن همه تلاش و ترس برای بقا میان موجودات این کره ی خاکی ،چیزی فراتر از مغز ِخواب آلود و خوگرفته به عادتهای شهری ماست! باید این مستندها را بسیار تماشا کنید تا با چالش های هر روزه ی یک پرنده، یک لاکپشت، یک تنبل سه انگشتی! یک سوسک یا مارمولک برای زنده ماندن آشنا بشوید. از همان لحظه ی بسته شدن نطفه تا به دنیا آمدن و در دنیا ماندن شان... همه و همه اش جنگ و رقابت و تلاش و تقلاست!!

من فقط مانده ام که چرا ما؛ انسان ها، فکر می کنیم تافته ای جدا بافته از این زنجیره ی طبیعی هستیم؟! چرا اینقدر از ناتوانی مان در برابر مسائل و مشکلات حرف می زنیم؟! یعنی ما حتی به اندازه ی یک مورچه برای بقایمان نمی توانیم فکر کنیم؟!!... در جهانی که هیچ لحظه اش شبیه لحظه ی ماقبل ِخود نیست و تقلای همه ی هستی برای بقاست، ما کجای واقعه هستیم؟!!... دارم به پدر و مادری فکر می کنم که در این میانه تصمیم گرفته اند که کودکی را به دنیا بیاورند! پدر و مادری که آگاهانه این مسئولیت را انتخاب کرده اند! چقدر شجاع اند!! چقدر ریسک پذیرند!! و چقدر عاشق اند!! و آن کودک! آن کوچولوی نازنین چقدر قوی و مشتاق باید باشد که حاضر شده است به این میدان مسابقه پابگذارد!!... شاید باید جای من می بودید و اینهایی را که نوشته ام از درون حس می کردید... .

 

عکس از : هنری کارتیه برسون

Perfume: The Story Of a Murderer

+ ۱۳۹۹/۱/۲۱ | ۱۰:۵۰ | بندباز **

عطر: داستان یک آدمکش

زن ِماهی فروشی در پشت میز کارش که پوشیده از ماهی های سرزده و گندیده و متعفن است، وضع حمل می کند. نوزاد همچون تکه گوشتی از لای پای مادر سر می خورد و قاطی آشغال ماهی ها می شود. زن پس از بریدن بند ناف نوزاد، از جایش برمی خیزد و جواب مشتری پشت میز را می دهد. او هیچ علاقه ای به نوزادش ندارد، چرا که پیش از آن هم بچه های مرده ی دیگری را به دنیا آورده است. اما اینبار "ژان باپتیست" زنده است و به محض استشمام بوی تعفن ماهی ها، جیغ و گریه اش در تمام بازار می پیچید. اولین اعلام حضور او منجر به اعدام مادر است!

این آغاز زندگی انسانی ست که از همان بدو تولد، هیچکس را خواهان خود نمی یابد. اما او دارای شامه ای خارق العاده است! به نحوی که تمام جهان اطرافش را به واسطه ی حس بویایی اش می شناسد. ژان باپتیست به نوانخانه تحویل داده می شود و در میان تعفن و تاریکی پاریس قرن هجدهم، فراز و نشیب های جانفرسایی را از سر می گذراند. او حالا تبدیل به جوانی ماجراجو شده است که در پی ِبوی دخترکی زیبارو، از خود بیخود شده و به دنبالش میان بازار راه می افتد. راهی که منجر به قتل دخترک معصوم شده و عذاب وجدانی ابدی را برای ژان باپتیست به دنبال دارد.

 

 

عطر؛ داستان یک آدمکش، روایت اثبات هویت انسانی ست که از سوی جامعه اش پس زده و فراموش شده است. ژان باپتیست با وجودیکه بوی هر عنصری را از فرسنگ ها فاصله تشخیص می دهد، در نهایت ِتعجب درمی یابد که خود فاقد هر گونه بویی ست. گو اینکه اصلا وجود ندارد! حال او به دنبال اعلام وجود خود به دیگران است. پس دست به کار می شود و به دنبال یافتن راز نگهداری بوی انسان، بدل به آدمکشی شیطانی می شود. هر چند که به وقت اعدام، همه ی ناظران به فرشته بودن او گواه می دهند.

عطر؛ داستان یک آدمکش، محصول 2006 به کارگردانی "تام تیکور" و بر اساس رمانی به همین نام و به قلم "پاتریک زوسکیند"، نویسنده ی آلمانی در سال 1985 است. فیلم در سبک رئالیسم جادویی با بازی درخشان "بن ویشاو"، "داستین هافمن" ، "آلن ریکمن"، " ریچل هاردوود" با طراحی صحنه و لباس، موسیقی و گریم بسیار موفق، عنصر نادیدنی "بو" را برای ما دیدنی می سازد و به این ترتیب تماشاگرانش را علارغم نقاط ضعفی که دارد، افسون می کند. دیدنش حال و هوای شما را حتما تغییر خواهد داد.

بیرون ِ پنجره ...

+ ۱۳۹۹/۱/۲۰ | ۱۳:۰۱ | بندباز **

 

می خواستم دستور پخت نان ِروغنی را توی دفترچه ام بنویسم اما نمی دانم چرا رفتم سروقت لوازم آرایشم و آن رژ لب گلبهی پررنگ را برداشتم و با آینه ی کوچکی توی دست، مشغول شدم. آخرین باری که زده بودمش شاید یکی - دو روز بعد از ازدواجم بود. آن هم پیش از آمدن جان به خانه، می خواستم لبهایم رنگ بیشتری داشته باشند! هر چند که همه اش در همان لحظه ی استقبال از روی لب هایم محو شد!! 

امروز صبح اما چرا هوسش را کرده بودم؟! بخاطر کمرنگی و بی رمقی لب هایم که خونی در آن ها دیده نمی شد؟! شاید هم دلم هوای عطر ِملایم توت فرنگی اش را کرده بود؟! چیزی شبیه یک اتفاق کوچک و تازه تا شاید بشود با آن گرفتگی آسمان ابری و سردی بادهای بارانی اش را به نور و آفتاب بدل کرد!... نمی دانم... این مدت طولانی قرنطینه با تمام فرصت هایی که برای بیشتر با هم بودن به ما داد، هر چه که می گذرد به اضطراب و دلهره مان نسبت به آینده اضافه می کند. تمام ِکاری که می توانستیم بکنیم کتاب خواندن و فیلم دیدن و نوشتن از همه ی آن ها بود. ولی کسی برای باقی راه چیزی پیش رویمان نگذاشته است. حدس و گمان ها، نظریه ی کارشناسان اقتصادی و اجتماعی، پیش بینی رکود و تورم و بیکاری و جرم... و در کنار همه ی اینها هراس از بیماری عزیزان و نزدیکان!!... حتی خودمان!!

لب هایم را محکم تر به هم فشار می دهم. با نوک زبان رد ِمرطوبی رویش می کشم تا طعم و عطر ملایم توت فرنگی اش را با نفسی عمیق و گرم به سینه بکشم... دلم نمی خواهد به هیچ کدام از اتفاقات آینده فکر کنم. شاید بهترین کار همان باشد که بروم سروقت دفتر یادداشت آشپزی ام و دستور ِپخت نان ِروغنی را با خطی خوش رونویسی کنم. دلم می خواهد عصر که شد عطر نان ِداغ و زنجبیل و زیره با چای تازه دم ِدارچینی توی خانه ام بپیچد! بیرون ِ پنجره باد ِسردی وحشیانه می تازد.

 

نقاشی از : آنه محمد تاتاری

 

افسر و جاسوس (2019) An Officer and a Spy

+ ۱۳۹۹/۱/۱۹ | ۲۰:۰۶ | بندباز **

 

"حقیقت و عدالت"! دو مفهومی که بشر، از ازل به دنبال تحقق آن بوده و اسطوره ها و داستان های بیشماری درباره ی آن در هر قوم و فرهنگ و نژادی ساخته شده است. اما چرا چنین مفهومی تا این اندازه برای بشر اهمیت دارد؟! "حقیقت" چیست؟ و "عدالت" چه لزومی برای محقق شدن دارد؟! بدون این دو، زندگی بشر چه چیزی کم خواهد داشت؟! آیا کتمان حقیقت یا بی عدالتی چیزی از واقعیت زندگی بشری را تغییر می دهد؟! اگر پاسخ مان به این سوال "آری!" ست، پس چرا اندک شمارند افرادی که در پی ِیافتن حقیقت اند و برای تحقق عدالت حاضرند از همه چیز بگذرند و حتی در این راه جانبازی کنند؟! و در برابر آنها بیشمارند انسان هایی که به هر بهانه و بهایی حاضرند بر حقیقت پرده انداخته و عدالت را به نفع و نظر خود برقرار کنند؟! و در جدال ِمیان این دو، در نهایت کدامیک پیروز خواهند بود؟!

 

 

فیلم "افسر و جاسوس" فیلمی ست در ژانر مهیج و درام تاریخی که به کارگردانی رومن پولانسکی در سال 2019 منتشر شده است. فیلمنامه بر اساس داستانی از رابرت هریس و برگرفته از ماجرایی واقعی در قرن نوزدهم فرانسه است؛ محاکمه ی ناعادلانه ی آلفرد دریفوس! توسط سیستم ارتش و نظامی که ساختارهای کهنه و پوسیده اش آنچنان درگیر بروکراسی و فساد است که به سادگی و تنها به جرم یهودی بودن درباره ی یک انسان حکم صادر کرده و زندگی و عمر او را تباه می سازد. اما در بدنه ی چنین نظامی، افسری به نام پیکار هم وجود دارد که علیرغم تمام اشتباهات و ضعف های انسانی اش، به دنبال کشف حقیقت، در پی اثبات بی گناهی دریفوس و تحقق عدالت است. او خوب می داند که در این راه می باید هزینه ی گزافی را بپردازد اما آیا ارزشش را دارد؟! آیا پرده برداری از چنین رسوایی بزرگی، چیزی را در تاریخ تغییر می دهد؟! برای یافتن پاسخ این سوالات باید به تماشای فیلم نشست.

در طول تماشای این فیلم، متوجه می شویم که جنگ میان این دو جبهه، زمان و مکان نمی شناسد. آنقدر شرایط قرن نوزدهم فرانسه را به روزهای اخیر در کشور خودمان نزدیک می بینیم که باعث تعجبمان خواهد شد. مردم جوگیر! مرده بادها و زنده بادها! احکام مضحک! لجاجت بر سر ِاثبات درستی خود! و انکار حقیقت در انظار عمومی! تقدس گرایی و تعصب بر سنت هایی که دیگر جوابگوی پیچیدگی های زندگی معاصر نیست! و ... . این فیلم را حتما تماشا کنید.