با اینکه چیزی نزدیک چهل سال از عمرم می گذرد، هنوز هم معنی یک سری علوم را که تمام دنیا سعی در اثبات شان دارند، درک نمی کنم. یکیش همین قانون "کارما". دیشب حوالی ساعت یک صبح، وقتی که داشتم برای یکی از دوستان در سایت شیپور و دیوار دنبال خانه ی اجاره ای می گشتم، به پس زمینه سکوت اتاق فکر می کردم! به صدای گام های دیوگونه ی همسایه ی بالایی! به اینکه چطور می شود چهار ماه بلکه بیشتر این صدا را تحمل کرد؟! چطور تذکر همسر با آن لحن آرام و بذله گویش، در او اثری نداشته؟ در حالیکه خودش هم از طبقه ی بالاتری بخاطر همین صداها شکایت داشت؛ پس قاعدتا یعنی باید بفهمد داریم به او چه می گوییم؟!... یک مدتی توی رودربایستی سکوت کردیم. یک مدتی فکر کردم نکند من هم دارم گرومپ گرومپ راه می روم توی خانه و طبقه ی پایینی را عذاب می دهم؟ نکند کارمای خودم است؟ مدتی سعی کردم مثل ماهی راه بروم!! تا بلکه اتفاق خوبی بیافتد؛ بی فایده بود.

مدتی فکر می کردم با یک کاسه آش یا یک بشقاب حلوا به بهانه ی نذری بروم و بگویم "آخر مرد ناحسابی مگر سم داری؟!" یا بلند بلند سرش داد بزنم تا بلکه زبانم را بفهمم... اما من که می دانم این کاره نیستم!... یک چند وقتی هم دست به دعا برداشتم و خدا را به تمام مقدساتش قسم دادم که یک کاری بکند تا این قضیه خود به خود حل بشود. فقط مانده بود نذر کنم!!... اما باز هم چیزی عوض نشد. حالا هم که کاشی های کف خانه اش لق تر شده و با هر قدمی تلق تلق می کند. شوخی نیست؛ چهار ماه تمام یک نفر مدام روی مخ شما راه برود!! لاینقطع! یعنی این آدم باسنش را روی زمین نمی گذارد؟!...

دیشب در اضطراب و وحشت از دیدن قیمت رهن و اجاره خانه ها، صدای پاهایش این تصور را توی ذهنم شکل می داد که بزرگ ترین کارد آشپزخانه را بردارم. بی صدا از پله ها بالا بروم و آرام در بزنم و به محض اینکه در را باز کرد با ضربات پی در پی چاقو، کارش را بسازم!!... راستی این جمله برایتان آشنا نیست؟! " ضربات پی در پی چاقو... ". دارم فکر می کنم که لابد خیلی از قاتل ها هم همین حال را داشته اند. یعنی نمی شود زیاد بهشان خرده گرفت. می شود؟!... البته یک راه حل دیگر هم هست؛ اینکه کاری کنیم تا بتوانیم پول رهن و اجاره مان بیشتر بشود. بعد خانه را عوض کنیم. و این در شرایط حال حاضر یعنی غیرممکن!! مگر این که آدم برود دزدی کند، کلاهبرداری کند، چیز میز بفروشد... الی ماشالله راه هست برای یک دفعه پولدار شدن!... پس یعنی خیلی هم نمی شود از این خیل عظیم دزدان و کلاهبردارها گله کرد، می شود؟!... 

دست آخر حوالی ساعت دو صبح بود که بعد از خفه شدن صدای پاها، ذهنم با فشار زیادی یکباره شات دان شد و نفهمیدم چطور خوابم برد. صبح ساعت پنج، به سایه ی اندام همسر با گیجی و سردرد نگاه می کردم که برای رفتن به محل کارش آماده می شد. دارم با خودم فکر می کنم یعنی باید قبول کنیم که این دنیا را فقط برای رنج دادن و عذاب کشیدن ساخته اند؟! از اقتصاد و سیاست و کرونا و گرانی و بیکاری و بی پولی و چه و چه و چه بکشیم، از آن بالایی هم بکشیم؟!!... یک ذره انصاف... یک ذره فهم... یک ذره شعور؟!... آدم یک ساعت می خواهد کپه ی مرگش را بگذارد، آن هم باید با عذاب باشد؟!... شاید یک دفعه همین نوشته را پرینت بگیرم و از زیر ِدر خانه اش تو بیاندازم... این یکی چطور است؟!

 

 

نقاشی از : فرانسیس بیکن