21Grams

+ ۱۳۹۷/۱۱/۱۴ | ۱۱:۰۲ | بندباز **

"بیست و یک گرم" فیلمی به کارگردانی الخاندرو گونسالس اینیاریتو، محصول سال 2003 آمریکاست. فیلمی با ساختار و فرم پازل گونه که زندگی سه خانواده ی آمریکایی را برای مخاطبش روایت می کند. حلقه ی اتصال تمام آدم های این داستان، یک تصادف است!

این فیلم با چیدمانی که به نظر گمراه کننده می رسد، درصدد نمایش مفاهیمی چون مرگ و زندگی، جبر و اختیار،عشق و نفرت، حادثه و تصادف و حتی اعتقاد به اصول مذهبی در برابر رهایی از تمام قیود دینی است. شما ممکن است هنگام دیدن این فیلم، حس سرنشین قایقی را داشته باشید که دستخوش طوفانی بی پایان است و تمام ِزمان صد و بیست دقیقه ای فیلم را یک نفس لابه لای تلاطم حوادث و تصاویر از سر بگذرانید. خود ِمن به شخصه سه بار فیلم را نگه داشتم تا نفسی تازه کنم. اما گذشته از همه ی سوالاتی که درباره ی مفاهیم بالا، همیشه برای بشر بی پاسخ باقی می ماند، یک سوال اساسی ذهن من را به خودش مشغول کرد؛ " مگه در اون بیست و یک گرم، چقدر چیز جا می شه؟ ظرفیتش چقدره که آدمی همه ی داشته هاش رو درون اون به دنیا میاره و بعد از کلی کش و قوس، با همون، دنیا رو ترک می کنه؟!"

 

 

* نام فیلم ۲۱ گرم و همچنین جملات پایانی پُل (با بازی شون پن) ناشی از تحقیقات یک پزشک آمریکایی (تقریباً در سال ۱۹۱۰) است. این پزشک وزن یک بیمار را که در آستانهٔ مرگ قرار داشت به‌وسیلهٔ ترازویی دقیق اندازه‌گیری کرد و بلافاصله بعد از مرگ وی نیز وزن او را اندازه گرفت و متوجه شد بعد از مرگ دقیقاً ۲۱ گرم از وزن بیمار کم شده‌است؛ که از آن تحقیق، این موضوع به یک باور جمعی تبدیل شده بود که این ۲۱ گرم وزن روح انسان است که پس از مرگ از جسم رها می‌شود.

Slaughterhouse Five‎

+ ۱۳۹۷/۱۰/۱۵ | ۱۱:۰۶ | بندباز **

بارها و بارها اسم رمان "سلاخ خانه شماره پنج" را شنیده بودم. اما همیشه از تصور محتوای کتاب، با توجه به عنوانش، وحشت می کردم! همین مسئله باعث می شد که طرفش نروم. تا اینکه یک روز، در یک سایت سینمایی، فیلمی با همین عنوان چشمم را گرفت! بعدتر که خواندم "کرت ونه گات "(نویسنده ی این رمان) فیلم را بسیار نزدیک به حال و هوای خودش، هنگام نوشتن کتاب می داند، مشتاق به دیدن این فیلم شدم. و البته که به نظرم تجربه ی خوبی بود.

 

 

شاید تنها راه بیان فجایع انسانی، در قالب طنزی تلخ و سیاه باشد. چرا که هیچ انسانی تاب دیدن و تعریف کردن و نوشتن درباره ی فجایع جنگی را ندارد. این فیلم کمدی درام، به کارگردانی "جرج روی هیل"، زهر کشنده ی یک فاجعه ی انسانی را به واسطه ی شخصیتی معصوم و مطیع و گاها دلقک! ذره ذره به کام مخاطب می نوشاند. فیلم درباره ی شهر "درسدن ِآلمان" در سال 1945 است. شهری که در آن زمان مهد هنر و زیبایی و صلح است. هر چند که به واسطه ی بمباران هوایی آمریکا و انگلیس، در یک چشم به هم زدن، به تلی از خاک بدل می شود. آن گونه که بازماندگان ( از جمله بیلی پیلگریم یا همان کورت ونه گات ) دیگر قادر به شناختن چهره ی شهر نیستند. و تا چندین روز، کارشان سوزاندن اجساد قربانیان است.

پایان فیلم اما در فضایی تخیلی - سیاره ی ترالفامادور - رخ می دهد. در جاییکه بیلی به واسطه ی معصومیت و فرمانبرداری و البته حسن نیت اش، از سوی موجوداتی ماورایی، انتخاب شده، و به عنوان برگزیده ای از سیاره ی زمین به منظومه ی آن ها برده می شود. نمی دانم چرا فضاسازی این قسمت پایانی، مرا به یاد تعریف هایی انداخت که از بهشت در کتاب های مذهبی مان آورده شده است! و یک جمله ی طلایی که از سوی آن موجود ماورایی خطاب به بیلی گفته می شود - در حالیکه او می خواهد به اختیار خودش از آن سیاره برود - موجود ماورایی معتقد است که انسان نیز از جمله گونه های دیگر زیستی ست و قاعدتا باید تابع قوانین بیولوژیکی باشد. به همین جهت می گوید: " آقای پیلگریم، ما از سی و یک سیاره ی مسکونی جهان بازدید کرده ایم. و گزارش هایی از صد سیاره ی دیگه رو مطالعه کردیم، و فقط روی زمین صحبت از اختیار است. "

The Dreamers (رویاپردازان)

+ ۱۳۹۷/۹/۲۴ | ۱۱:۰۷ | بندباز **

انقلاب از سر ِشکم سیری و علافی رخ می دهد و یا ریشه در فقر و فکر دارد؟

دستاورد بشر، مادامی که خودکامانه در جستجوی لذت و پیروی خوی حیوانی ِخود است، چه چیزی می تواند باشد؟

و آیا عقل و عشق، مفاهیمی فانتزی هستند که در ِدکان هر عطاری ببری، دو زار کف دستت نخواهد گذاشت؟

 

 

و در آخر؛ رشد و تعالی بشر از چه راهی قابل دستیابی ست؟ پایبندی به اصول کلاسیک و عقایدی که در پس هزاران سال همزیستی بشر رخ داده؟ و یا پشت پا زدن به هر چه که از گذشتگان به یادگار مانده و در هم شکستن تمام قواعد بشری و بازگشت به ابتدای تاریخ؟!

اینها سوالاتی هستند که در پسِ بیشمار سکانس های کشنده ی این فیلم (به زعم خودم) به مغز ما هجوم می آورند. دیدن این فیلم را به خاطر محتوای بیش از حد اروتیکش به کسی توصیه نمی کنم. این فیلم محصول 2003 انگلیس و فرانسه به کارگردانی برناردو برتولوچی می باشد. فیلم روایتگر شرایط سیاسی و اجتماعی پاریس در سال 1968 است؛ دوران بیداری سیاسی و آزادی های بی سابقه ی فردی و اجتماعی!... همزمانی دیدن این فیلم با درگیری های اخیر پاریس، برایم جالب بود. و ناخواسته انقلاب فرانسه و روند طی شده ی آن را با انقلاب خودمان مقایسه می کنم!

Babel (بابل)

+ ۱۳۹۷/۹/۱۹ | ۱۱:۴۹ | بندباز **

بابل روایت حماقت است. حماقتی که توسط یک دسته از مردم رخ می دهد و دسته ی دیگری را درگیر مسائلی می کند که هیچ خوشایند نیست. بابل روایت آدم های احمقی ست که اتفاقا خودشان را خیلی هم محق می دانند. همان هایی که گاهی با خودشان فکر می کنند عقل کل اند! و بقیه هیچ چیزی سرشان نمی شود. و از طرفی، آن بقیه هم، معمولا انسان هایی هستند که هیچ قدرت یا توانی در برابر پیشامدهای اطراف ندارند. مگر می شود هر لحظه از احمق ها مراقبت کرد؟! آن ها در یک آن تصمیمی می گیرند و دست به عمل می زنند. این بقیه هستند که باید یک عمر تاوان ِعمل آن ها را پرداخت کنند. 

یاد ِحرف جالبی افتادم که چند وقت ِپیش، یکی از دوستانم می گفت؛ " وجود احمق ها برای زندگی لازم است. همیشه باید یک سری آدم باشند که خرابکاری کنند تا عده ی دیگری به دنبال سر و سامان دادن خرابکاری آن ها بروند وگرنه که چرخ دنیا نمی چرخد!".

 

 

این فیلم به کارگردانی الخاندرو گونسالس ایناریتو و با بازی برد پیت و کیت بلانش به طرز زیبایی روایتگر سه داستان مجزاست که در یک نقطه به هم گره می خورند. فیلمی زیبا که پیشنهاد می کنم حتما ببینید. موسیقی فوق العاده این اثر را می توانید از اینجا بشنوید.

بوی خوش زن (Scent of a Woman)

+ ۱۳۹۷/۹/۳ | ۱۱:۵۲ | بندباز **

سال های زیادی بود که اسمش را می شنیدم اما هر بار به دلیلی موفق به دیدنش نمی شدم. تا اینکه بالاخره چند روز پیش دیدمش. نوشتن از آل پاچینو و بازی چشمگیرش، کار بیهوده ای ست. باید فقط در بازیگری اش غرق شد و لذت برد و او را تحسین کرد. بوی خوش زن، فیلمی درباره ی زندگی ست. زندگی ای که برای هر انسانی، در هر جایگاهی، مصائبی دارد. داشته و نداشته ای تعریف کرده و امید و آرزویی به جا گذاشته است. اما در پس ِهمه ی این ها، انسان هایی می بینیم که در تلاش برای رسیدن به خواسته هایشان تقلا می کنند. و تا آنجا که خواسته هایشان دست یافتنی ست، به زندگی ادامه می دهند. ولی اگر در میان راه احساس کنند چیز دیگری نمی خواهند و یا آنقدر از خواسته شان فاصله دارند که ناممکن به نظر می رسد چه؟ آنجاست که از زندگی دست می کشند.

برای کلنل اسلید(آل پاچینو) مردی در پایان مسیر، زندگی خلاصه می شود در داشتن زنی که بعد از یک هماغوشی دلپذیر، صبحگاه همچنان در کنار او باشد و از آن ِ او! برای همیشه! و خیلی بعدتر از زن، داشتن یک ماشین فراری!... اینها آرزوی کلنلی نابیناست که در زندگی، هیچ قاعده و چهارچوبی را نمی پذیرد. و در مقابل او،  چارلز سیمز (کریس اودانل) دانشجویی سربه راه و در آغاز مسیر؛ زندگی یعنی پایبندی به اصول اخلاقی و طی کردن مراحل تعریف شده جامعه برای دست یافتن به وجهه ای مورد پسند و تایید اجتماعی.

 

 

این دو مرد، در دو سر ِیک طیف، در تقابلی زیبا به تعادل می رسند. و نشان می دهند که زندگی سیاه یا سفید نیست. بلکه انعکاس خاکستری رنگارنگی ست که برای ادامه یافتن به بهانه نیازمند است. بهانه هایی نه چندان کوچک و زودگذر و نه چندان آرمانگرایانه و ماورایی! بهانه هایی که می توان سال های سال به آهستگی برای رسیدن و داشتن شان مسیر زندگی را قدم زنان پیمود. چنین راهپیمایی کردن در مسیر، همان آهسته و پیوسته پیمودن است. همان که هر سخت و ناممکنی را بالاخره روزی سهل و ممکن می سازد. 

thunder road

+ ۱۳۹۷/۸/۲۴ | ۱۱:۵۳ | بندباز **

چه کسی را می شناسید که در مراسم خاکسپاری مادرش برقصد؟ شاید تنها و تنها جیم آرنو! پسر یک مربی رقص! اما همه اش این نیست. او، افسر پلیسی ست که در تمام طول عمرش سعی کرده درست زندگی کند. و به زعم خود، هر چیزی را در جای خودش قرار بدهد. ولی مگر چنین چیزی هم امکان دارد؟ حتما برای شما هم پیش آمده که درست در زمانی که فکر می کنید همه چیز را تحت کنترل خود دارید، به یکباره اتفاقی رخ بدهد و به دنبال آن، بازیچه ی دومینوی وقایع تلخ بشوید.

بله. جیم آرنو، در فاصله ی کوتاهی، با مرگ مادر، جدایی از همسر و از دست دادن حضانت دخترش مواجه می شود. همه ی این وقایع به گونه ای پی در پی رخ می دهد که این افسر درستکار و دارنده ی چندین مدال افتخار، دچار فروپاشی شخصیتی می شود و تا مرز اضمحلال روانی پیش می رود. همین امر باعث از دست دادن شغلش هم می گردد. هر چند که او در تمام این مدت سعی دارد طوری وانمود کند که همه چیز خوب است و از پس ِاین مشکلات برمی آید ولی در نهایت جیم آرنو بدل به مردی روانی و منزوی می گردد...

 

 

اما چه کسی می داند که در جاده ای طوفانی چه رخ خواهد داد؟! شاید زندگی همان جاده ای ست که هر لحظه ممکن است دستخوش رعد و برقی سهمناک شود. با این حال کافی ست دست در دست هم بگذاریم و زیر لب ترانه ای را زمزمه کنیم. ترانه ای که ما را به عبور از این مسیر دعوت می کند. ترانه ای برای رسیدن به آرامش بعد از طوفان!... و این جیم است که در پس ِآخرین ضربه و مواجه شدن با مرگ همسرش، تصمیم می گیرد در برابر زندگی همچون مادرش باشد. مادری که همواره از کودکی ترانه ی جاده ی طوفانی را برای او زمزمه می کرد و  تلاشش این بود تا بر صحنه ی زندگی، زیبا برقصد. 

نویسنده،کارگردان و بازیگر اصلی این فیلم، جیم کامینگز و محصول 2018 آمریکاست.