شاید نیاز داری با یک نفر حرف بزنی

+ ۱۳۹۹/۷/۱ | ۰۹:۰۲ | بندباز **

کتاب را از توی طاقچه برداشتم! جزء کتابهایی بود که برای دانلود رایگان گذاشته بودند. از عنوانش خوشم آمد اما فکر نمی کردم بعد از خواندنش، از نویسنده و سبک نوشتن اش اینقدر لذت ببرم. درون مایه ی کتاب موضوع روانشناسی ست. داستان از زبان یک روان درمانگر بیان می شود. او شرح حال بیمارانش را با اجازه ی آنها و بدون استفاده از اسم واقعی شان، برای ما بازگو می کند. منتها با یک تفاوت بزرگ نسبت به سایر کتابهایی که در این زمینه خواندم. لوری گاتلیب داستان زندگی انسان ها را به زبانی ساده و روان، و در چند لایه برای ما تعریف می کند. وقتی کتابش را می خوانی - انصافا ترجمه اش عالی ست - احساس می کنی از یک موزه تاریخ طبیعت دیدن کرده ای! آن هم بی اینکه متوجه گذر زمان بشوی. او از مشکلاتی می گوید که بیمارانش بخاطر آنها به مشاوره نیاز پیدا کرده اند. مشکلات درونی، روحی و روانی! ترس ها و عادت هایی که از درون هزارتویی نامرئی، زندگی ما را کنترل می کنند. در خلال تعریف از بیمارانش، از خودش می گوید. او هم به عنوان یک انسان دچار مشکلاتی در زندگی ست. مثلا او از مرگ می ترسد و تلاش دارد تا پیش از مردنش، یک اثر از خود به یادگار بگذارد. اما خودش متوجه این موضوع نیست، چرا که علائم بیرونی اش چیزی دیگری ست!! بنابراین خودش هم نزد یک روان درمانگر دیگر می رود؛ وندل! او با گوش دادن به حرف های لوری، سایه های درون ذهنش را یکی یکی پس می زند و نور را به حقیقت پنهان شده، می تاباند.

وقتی کتاب را می خواندم، احساس می کردم همزمان سه آینه ی قدی در اطرافم گذاشته ام! مشکلات و مسائل درونی ام را به عنوان یک انسان در هر یک از این آینه ها می دیدم!! بارها جایی در میان بیماران بودم یا درون لورا و حتی در ذهن وندل! کتاب گیرایی خاصی داشت و دلم نمی آمد زمینش بگذارم. شوخی ها و طنزهایش، جابجا از زهر و تلخی مسائلی چون مرگ، سرطان، تنهایی، از دست دادن عزیزان و ... کم می کرد. نشانم می داد که آدم ها در آن سوی کره خاکی، درست همانند من و ما در این طرف با مشکلات ریز و درشتی، دست و پنجه نرم می کنند. و اینکه در نهایت چقدر می تواند حرف زدن با یک نفر به تغییر در زندگی ما کمک کند. یک نفر یعنی؛ یک مشاور، یک فرد آگاه که دلسوزانه برای شما وقت و انرژی می گذارد. خواندن این کتاب به من یاد داد که انسان در تعامل با دیگران، در گفتگو و زیستن و وقت گذاشتن برای دیگران در نهایت به خودش می رسد. حل کردن مشکلات دیگری، مشکلی را در درون من حل می کند. منتها با آگاهی و هوشیاری!! انسان ها؛ آینه های تمام قدی در برابر همند. هر کدام زاویه ای پنهان از دیگری را به ما نشان می دهند.

 

شاید نیاز داری با یک نفر حرف بزنی - نویسنده: لوری گاتلیپ - مترجم: بهاره پژومند - نشر شمشاد - 1399

 

 

ما دشمنان خونی ...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۷ | ۱۱:۲۰ | بندباز **

 

نادونی چیز عجیب و غریبی نیست اما تاثیرات خیلی عجیب و غریبی داره! یکی - دو ماهی بود که از صدای راه رفتن مستاجر طبقه ی بالایی عاجز شده بودیم. صدای قدم هاش بدجوری روی مخ بود. انگاری با زانوهاش راه می رفت! پیش خودمون انواع احتمالات رو تصور کرده بودیم و دست آخر برای اینکه قضیه رو یک جوری با خنده و شوخی بین خودمون فیصله بدیم و از بار ِاعصاب خوردیش کم کنیم، به این نتیجه رسیده بودیم که ما یک همسایه ی غول داریم! خانوم یا آقا غوله ای که طبقه ی بالای ما رو اشغال کرده و اگر زمانی بریم در ِخونه ش رو بزنیم و بهش شکایت کنیم، تبدیل به یک انسان معمولی می شه و هیچ رقمه گناهش رو به گردن نمی گیره! ما هم نمی تونیم ثابت کنیم که حتی اگر وزن فیل رو هم داشته باشی نمی تونی موقع راه رفتن چنین سروصدایی راه بندازی!!

دیشب اما بالاخره اون کاسه ی صبر لبریز شد. من که آماده ی لباس پوشیدن بودن و خودم رو برای یک جنگ حسابی آماده کرده بودم. همسرم اما با طبع آرامتری که داشت پیش قدم شد و رفت در خونه ی آقا یا خانوم غوله رو زد. من پایین موندم و از لای در ِآپارتمان به گفتگوشون گوش می دادم که البته اونقدر آرام صحبت می کردند که چیزی دستگیرم نشد! فقط دست آخر صدای خنده و تشکرشون رو شنیدم!

همسر که پایین اومد با تعجب بهش گفتم: " با هم می خندید؟!!... من بودم خفه ش می کردم!! " همسر هم با قیافه ی متعجبی گفت: " بابا صدا از اونها نیست که! مالِ طبقه ی بالایی اوناس! انگاری طرف اون بالا یه کارگاه راه انداخته... نمی دونم چیکار می کنه. بنده خداها اونها هم کلافه شدن. هر چقدر بهش گفتن، طرف زیر بار نرفته!..."

با شنیدن این جمله ها وا رفتم. راستش تمام اون عصبانیت و خشم یکباره محو شد و جاشو به دلسوزی و همدردی داد! با خودم فکر می کردم اگر ما اینقدر داریم از این صداها اذیت می شیم، اون بنده های خدا چی می کشن؟!... با شرمندگی چند باری هم از خدا معذرت خواهی کردم بخاطر همه ی فحش هایی که توی دلم به بالایی ها داده بودم... 

حرف زدن، آروم و منطقی حرف زدن؛ خیلی وقتها باعث می شه درد همو بفهمیم؛ ماها دشمن خونی هم نیستیم. البته اگه بشه... اگه بتونیم اینطوری حرف بزنیم... اگه بلد باشیم و طرفمون هم گوش ِشنوا داشته باشه... اگه... . حالا باید یه فکری برای اون طرف کرد! اونیکه نه می شنوه و نه بلده حرف بزنه!!

 

نقاشی از : فروزان شیرقانی